دوباره سفر
دست نوشته های بی سرانجام در باب آنچه دل یک آدم را چنگ میزند
که تمامی خاطرات شیرین من گره خورده به ابروان ظاهرا گره خورده ی اوست… میروم تا دست میان دست پیرمردی بگذارم که دستانش به روزگاری نازنین دستانی بود که تجربه کرده بودم و انگشتانش با اشاره ی “بخوان” من را به خواندن و نوشتن ترغیب کرده بود…میروم تا ببینم زانوان پیرمردی که به روزهایی دور مقتدر میشدم به هنگام نشستن بر ان، از چه رو رگ ندارد..خون ندارد …رمق ندارد…توان ندارد…جان ندارد…میروم تا به چشمان پیرمرد نگاه کنم و همه خاطراتم را یکجا صید دوباره کنم..نمیدانم پیرمرد من را میبیند یا نه …چشم بسته است این روزها…ولی ملالی نیست چرا که ادمها از پشت پلک های بسته نیز انجه را دل امر میکند میبینند و حتی شفاف تر و من میدانم که پیرمرد من را ببیند.