یعنی هدایت کجای زندگی را دیده بود که اینگونه نوشت: “در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد”
گاهی کمترین مفاهیم تو را میبرند به عمیق ترین لایه ها ی ذهن و دل و گاهی ساده ترین کلمات تو را پیچ میدهند و در زمین واسمان و بعد هم می کوبندت بر دیواری که فکر میکردی حالا دیگر نیست !
بعد هم صدای خرد شدن استخوان هایت را میشنوی ، درد را با تمام ذوق ذوقی که میکند گاه بر دل و جسمت حس میکنی و در میان بهت و حیرت صدای هق هق خودت را میشنوی…به اینه نگاه میکنی وچشمی که هیچش نیست و دیگر هیچ!
شاید که اینطور نیست و من خسته ام. شاید که اینگونه نیست و من بی طاقتم. شاید اینگونه نبوده و من بی حوصله گی میکنم ولی هر چه که هست ادم دردش می آید…من دردم میآید…یعنی عادت ندارم..میبینی؟…به که باید گفت؟… دیدی؟… شنیدی؟…لال بشوم بهتر نیست؟ کر بودم بهتر نبود؟ همین ها را نمی نوشتم چه؟…خسته ام و ادم خسته همراه میخواهد، یکی که ادم تکیه دهد به شانه هایش، یکی که قوت زانوان ادم باشد به هنگام بی جانی، یکی که نه به زبان بلکه به عمل دستگیر ادم باشد، ..خسته ام..نه فقط جانم..بلکه دلم..بلکه روحم..بلکه ذهنم…بلکه خودم…بلکه من خسته ام.
زندگی همین است،آخرش تنهایی، بقیه اش هم شعر است، میشود بافت، میشود ساخت،..حتی اگر وحی هم به ادم بشود باز هم” شعر” از شعربودگی در نمیآید و حالا حکایت زندگیست!…یعنی برای من همین است ،تنهایی و انفرادی که گاه به صدایی امده از کوچه شکسته میشود و کسی تو را سرک میکشد و دوباره میرود پی کارش و تمام…صدایی که تنها ” صداست”…و “صدا” میماند…خب بماند ولی چه فایده هنگامی که تو شانه میخواهی برای سرگذاشتن؟ چه فایده وقتی تو دست میخواهی برای گرفتن؟ چه سود هنگامی که چشم میخواهی برای چشم انداختن؟ چه فایده هنگامی که رمقی میخواهی برای زانوانت؟ …”صدا” البته میماند ،ولی درد دندان را حتی نوای دل انگیز خواجه شیراز نیز درمان نمیکند! … و باز من می مانم وتنهایی هایم، چیزی که داشت فراموشم میشد، حالا دیگر فراموش نمی کنم که ادمیزاد همیشه تنهاست حتی اگر صدایی که تنها ” صداست” برای لحظاتی من را سرک بکشد !
پ.ن: خوب نیستم.صورتکی آرام، چشمان من را در خود پیچیده و نمیدانم تا کی نفسم بند نمی آید!