من
ميوه دردهاي جاري در رگهاي قرون
و ازدحام اندوه آدمم
فرزند حس غريب سهراب به زير دشنهء پدر
و
حاصل تدبير بيحاصل رستمم، بر جنازهء پسر
من
حامل اضطرار دل تمام تهمينههاي عالمم
پروردهء سال قحطي عشقم
سالي كه آسمانيان
تا هميشه
زمينگير شدند
و كبوتر افتاد
مادر گريست و
خون
به چشم پدر دويد
من
عصاره بغضهاي فرو خوردهء آدمم
و كهن كينههاي مانده از سالهاي دور را
و رنج ترجمه زخمهاي پر زور را
بر خم شانههاي نحيفم نشاندهام
تاريخ…
بر گردهگاهم
سواران شب را ميتاراند
عربده اوج ميگيرد
های های های های
غزل به خاك مينشيند
هی هی هی هی
و دردی سراسیمه
آنچنان که درد باید باشد به آغوشم پناه می اورد
.
.
.
تا روز
روزي ديگر مانده است
و من
به زير سم اسباني كه يله ميروند
شيهه ميكشم
///////////////////////////
سالهای ابتدایی دهه هشتاد. روزهای بود و نبود!