با هم این حکایت از سعدی را بخوانیم:
بازرگانی را شنیدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده خدمتکار شبی در جزیره کیش مرا به حجره خویش در آورد همه شب نیارمید از سخنهای پریشان گفتن که فلان انبازم به ترکستان و فلان بضاعت به هندوستان است و این قباله فلان زمین است و فلان چیز را فلان ضمین، گاه گفتی خاطر اسکندری دارم که هوایی خوشست باز گفتی نه که دریای مغرب مشوشست سعدیا سفری دیگرم در پیشست اگر آن کرده شود بقیت عمر خویش به گوشه بنشینم. گفتم آن کدام سفرست? گفت گوگرد پارسی خواهم بردن به چین که شنیدم قیمتی عظیم دارد و از آنجا کاسه چینی بروم آرم و دیبای رومی به هند و فولاد هندی به حلب و آبگینه حلبی به یمن و برد یمانی به پارس و زان پس ترک تجارت کنم و بدکانی بنشینم .
انصاف ازین ماخولیا چندان فرو گفت که بیش طاقت گفتنش نماند، گفت ای سعدی تو هم سخنی بگوی از آنها که دیدهای و شنیدهای گفتم:
آن شنیدستى که در اقصاى غور/ بار سالارى بیفتاد از ستور/ گفت چشم تنگ دنیا دوست را/ یاقناعت پر کند یا خاک گور
*****
ادمیانی اینچنین کم نیستند در اطراف ما. حقیر و ذلیل و مفلوک درچنبره متعفن ترین تولید بشر یعنی پول! ادمیانی “کم مایه” که خارج از جهان حساب و کتاب هیچ ندارند برای اظهار و همان هیچ هم! آدمیانی که “پول” میخواهند برای اینکه فقط”پول” میخواهند. نه شهامت بخشش دارند و نه شجاعت دست گیری.ناپرهیزی اگر کنند تنها برای دمی اظهارعمومی است وگرنه از سرگشاده دستی نیست. در طبقه بندی فلاکت از زندگی انسانی اگر خوب نگاه کنیم اینها مفلوک ترین هستند. انگونه که سعدی روایت کرده مدام در استرس و اضطراب و فاقد آرامش.آدمهایی که مانند موش تنها در حسابِ سکه توانگرند! چنان حریص هستند به جهان که دل آدم میسوزد برایشان. اینها قابل ترحمند. آدمهایی که عرض و طول جهانشان از عرض و طول زمین و باغ و خانه اشان بیشتر نیست. هرعهد و پیمان و مرام فاقد زنگوله! ای برایشان بی ارزش است. آدمهایی که خودشان بر تهی بودن خودشان واقفند و اصلا برای همین مدام بیشتر میخواهند تا این ” تهی بودگی” را جبران کنند.بی خبر از انکه این چاه حرص و طمع پرنشدنی ست.موجودات نحیفی که حسابِ آدم بودن را هم به حساب بانکی گره می زنند. آدمهایی که اگر همنشین سعدی هم باشند نه درس می گیرند و نه اموخته میشوند و انقدر بی استعداد و بی هوش و ذکاوت در درک زندگی و هستی میشوند که معلمی معتدل همچون سعدی برای اینها تنها دو تجویزداغ و تند دارد. یکم قناعت و دوم مرگ! یعنی سعدی داروی اصلی را نمیدانسته که دو تجویز کرده است؟