این روزهای من، اسماییل فصیح و جلال اریان

 

این روزها و این زمانه هیچ چیز مانند خواندن آرامم نمی کند.حتی نوشتن نیز آن آرامش سابق را به من نمیدهد. دوست دارم بیشتر جهان را نگاه کنم.به ادمها نگاه کنم.گوش کنم.کمتر حرف بزنم.قصه هایشان را بشنوم.داستان هایشان را گوش کنم.برا ی همین هرچیز که قصه ای داشته باشدمیروم به سمتش. خواندن رمان همیشه ارامم می کرد و خوشبختانه حالا نیز اوضاع همینطور است. همین که قصه میخوانم ارتباطم با این جهان قطع میشود و چند ساعتی ارام میگیرم.همیشه هم متعجبم از ادمهایی که ابدا رو به قصه وداستان نمیروند.ادمیزاد برای من حیوانی ست محتاج و نیازمند شنیدن و خواندن قصه و آدمی که قصه نمیخواند نمیتواند چند تخته کم نداشته باشد. و اصلا تمام قصه ها و افسانه ها و حکایت ها بر اساس همین نیاز ساخته شد. از میان بیشمار نویسنده گان ایرانی و خارجی که ازشان خوانده ام و می خوانم، میان وطنی ها یکی هست که برایم خیلی محترم است و من عاشق قهرمان قصه هایش هستم. اسماییل فصیح وقهرمانش جلال اریان! بچه درخونگاه تهران.بامعرفت و بی حاشیه. و حالا بعد از بیست و شش سال خواندن قصه هایش را تکرار میکنم.ثریا دراغما، شراب خام، دل کور، داستان جاوید،درد سیاوش، باده کهن، و…..هم از قلمش لذت میبرم و هم از ساده گی و هم از پیچ های ملایم قصه هایش و هم از جلال اریانش که نمیتوان ادبیان ایران را بدون او فرض کرد.

تکه ای از زمستان 62 نوشته اسماییل فصیح که این شبها میخوانم:
“….هرشعار یا هرحرف راست و دروغ اگه به اندازه کافی تکرار بشه، پس از مدتی تبدیل به یک حقیقت موقت میشه. ویک روز نگاه می کنیم و می بینیم حقیقت های موقت جانشین زندگی واقعی شده اند. وسرت و بلند می کنی و می بینی به جای اکسیژن زندگی، اکسیژن مرگ تنفس میکنی…”

“…مریم شایان:حموم اینجاست؟”
“جلال آریان: اره” میلغزد میان حمام.و در را برای روشنی شمع کمی باز می گذارد. من پک محکمی به سیگار می زنم .نفس بلندی می کشم.دراتاق از داخل چفت و بستی ندارد که بیندازم. اهمیتی هم ندارد.می ایم روی تخت دراز میکشم و صدای رادیو که حالا به خر خر وپارازیت افتاده خفه میکنم…..او کارش در عرض یک دقیقه در حمام تمام می شود …به نرمی یک بچه گربه کنارم می لغزد.
“بازم سلام”
“پس تازه چه خبر؟” در نور سبز خفیف صفحه رادندیو نگاهش می کنم.
“از تو متشکرم”
بدنش انطورکه همیشه فکر میکردم خیلی لاغر نیست. خوب و محکم مانده.
“این لباس عروسیت بهت میاد”
“اینو به خاطر تو خریدم.البته میدونستم هیچوقت پیشم نمیای”
“باشه”……
“لبهای تو گرمه”
“بقیه جاهام کوه یخه”
“کجاهات؟”
دستم را میگیرد ” قلبم…” و بعد میگوید:” یک روز راستی منو به زنی قبول میکنی”…..
“چرند و پرند گفتن به شما نمیاد”
“اگه دلت نمیخواد امشب میرم. میرم تا هرچی بین ما هست همین طوری که میخوای پاک و خالص بمونه. تا هروقت تو بخوای”
“متشکرم”

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *