سلام تصدقت
چند وقتی ست بی خبرم ازشما.از شما هم که صدایی در نمی اید. بدتر از من شده اید لابد. هر روزمنتظر کاغذو نامه ای هستم ولی نمی رسد. راستش از شما چه پنهان خودم هم به زور جواب رفقا را می دهم. نه اینکه از روکاهلی و سستی باشد. نه ابدا. واقعیت اینست که اصلا دیگر حرفی ندارم برای گفتن. یعنی انگار مغزم تهی شده است. شما تا حالا اینطور شده اید؟ امکان دارد مقدمات الزایمر باشد؟ والله چه میدانم ، ولی خب گاهی اینطور فکر میکنم. پیش خودمان بماند، با خودم قرار گذاشته ام که بعد از پنجاه سالگی ادرس منزل و تلفن را گردنبند کنم برای خودم. کار است دیگر. یکهو دیدید یک ناغافل وسط خیابان همه چی پرید. بعد چه کار کنم؟ اصلا مردمی که میخواهند کمکی بکنند چکار کنند؟ خانواده چکار کنند؟ میبینید که تصمیم درستی گرفته ام. سنگینی ندارد. مینویسم و می اندازم گردنم یا چه میدانم میگذارم میان جیب پیرهنم. داشتم میگفتم که این روزها صدا از دیوار در میاید اما از من نه. غیر از تهی شدن مغز، یکسری حرف ها هم هست که نمیشود گفت. یعنی من عادت به گفتنش ندارم.خدا شاهد است اگر شما هم نبودید من نمیدانم این چهار کلمه حرف را باید به چه کسی می گفتم.خلاصه که از شما برای صبوری و گوش دادن به اراجیفی که مینویسم تشکر ویژه دارم. راستش حرف هایم را این روزها پشت سر هم قورت میدهم، یک جورهایی سانسور میکنم خودم را برای اینکه هیچ حرف خوبی میان ذهن و زبانم نیست.تلخی اش کشنده است.تف سربالاست. یکراست توی صورت خودمان است، دست کمی از ناسزاهای پرچربی ندارد. دلم میخواهد جایی بودم تا میتوانستم همه خودم و همه انچه در اطرافم میگذرد بالا بیاورم…استفراغ مطلق !شما که بهتر می دانید، ما مردم مریضیم، اصلا سرطان داریم ولی حالیمان نیست.
فاسدیم.حالیمان نیست.کثافت سرو بالای زندگیمان را گرفته حالیمان نیست.اخلاق را چپه کرده ایم.حالیمان نیست.خدا را به تمسخر گرفته ایم.حالیمان نیست.نه دنیا داریم و نه عقبی . حالیمان نیست. نامردی شده است زرنگی.حالیمان نیست. کمبود های جنسی شده است عشق.حالیمان نیست .لاعلاجی و ناچاری شده است صبوری و گذشت.حالیمان نیست.ازدواج هایمان شده است زدو بند .حالیمان نیست.خودخواهی تقیه میکند در تواضع حالیمان نیست.و خیلی چیزها که صد پله بیشتر از اینها تلخ و کثیف است وجود دارد که حالیمان نیست. من واقعا عذرمی خواهم اینطور حرف میزنم ولی شما صاحب اختیارید اگربد میگویم درجوابم کاغذی بدهید وروشنم کنید. راستش همین حرفها و چه بسیار بدتر وبیشتر است که زبانم را بند آورده. میدانم گفتن و نوشتنش هم سودی ندارد برای اینکه ما ملت بیمار ابدا علاقه نداریم بدانیم یا بفهمیم که بالای چشم ابرویی هم وجود دارد.پایمان هم لب گور است ولی ترجیح ما اینست که هنوز باد بیندازند میان استینمان و از انطرف گوشمان را ببرند ،اما از الدروم بلدروم نیفتیم. می بینید چه اوضاعی دارد ذهن و زبان بنده؟ خب این یعنی درست است؟ شما بودید چه میکردید؟ میگفتید و مینوشتید یا مثل من بلانسبت خفه خوان میگرفتید؟ من عذر خواهی میکنم ولی نیاز مبرم دارم که شما روشنم کنید هرجور صلاح میدانید. میدانید که من به حرف احدی گوش نمیکنم اما هرطور شما امر کنید تلاش میکنم.به والله همین حالا هم نمیدانم حالا چرا این نک و نال ها را اینجا مینویسم. همه حس هایم به هم ریخته است. پرحرفی کردم. لابد شما هم خواب هستید حالا. همان بهتر که خوابید. در میان این مردم و این فرهنگ همین که بیدار شوید میزنند میان سرتان. طولانی تر نمیکنم اما روز به روز منتظر خبری از شما هستم. به همه سلام برسانید. راستی از قصه ی حراج کتاب هایتان مطلع شدم. کار خوبی کردید.مطمئن هستم شب ها ارام تر می خوابید. من هم باید همین کار را بکنم.
تا به زودی
قربانت شما