?همه چیز یخ زده بود و تو یکهو امدی زیر پلک های من، ناغافل ،بی دلیل، ناخواسته، یک خاطره مبهم از دو دهه پیش من را رساند به تو و بعد من دوباره به اصل عدم قطعیت ایمان اوردم :” خاطره کمرنگ میشود اما مرگ ندارد” . نشسته بودم،بی هوا، بی خیال، سرد بودم،همین که برف گرفت دستانم را جفت کردم میان پاهای لرزانم. .یک سیگار حتما فضا را گرم تر میکرد اما نداشتم. من آن روزها مثل سگ از مرگ میترسیدم. راستش از سگ مرگی بیشتر ترس داشتم.آنهم میان چله ی زمستان. نه ،کار من نیست. کار تو هم نبود.چیزی که دلمان را گرم کند نبود. لاف میزدیم. آن ضجه موره ها نیز تنها برای آن بود که حرف مشترکمان عمق بیشتری پیدا کند. خب آدمهای درد و مرض دار بیشتر همدیگر را درک میکنند تا آدمهای خجسته و سرخوش! گرچه اینهم خودش یک مرض اساسی ست. من نشسته بودم.حواسم بود. با اینکه می لرزیدم اما هوشیار بودم..درست است که صدایی نمیشنیدم اما خواب هم نبودم. من میان خودم می لرزیدم. نشان به آن نشان که برف به بوران کشیده بود. تنها بودم.چشم سفیدی برف آزارم میداد. زوزه ی باد، میان عربده جهل مردمانی که کنار اجاق هایشان سیگار دود می کردند و کنار زن هایشان بچه پس می انداختند گم شده بود. شهر آرام بود و تهوع آور. و تویکهو آمدی زیر پلک های من ، ناغافل هم رفتی !.بدون هیچ حرفی. یکدفعه از جا بلند شدم.با دستانی روی زانو.زانوانی که می لرزید از سرما .من با تو گرم می شدم اما تو نبودی. شاید هم نخواستی که باشی.من که هیچ وقت زنجیرت نکرده بودم. هر وقت دلت می خواست می آمدی و هر وقت عشقت میکشید می رفتی. من سر تا پا یک فاعل بی اراده بودم . “تصمیم ” چیزی بود که کارگردان هستی خودش میگرفت و کلاه ” اتخاذش” را سر آدم میگذاشت.هیچکس حواسش نبود.همه بازی خورده بودیم.ولی چاره ای نبود.مردمان کنار اجاق هایشان سیگار دود میکردند و کنار زن هایشان بچه پس می انداختند و برای فرزندانشان خاطرات دروغین می بافتند. همه چیز یخ زده بود. از سرما، از بوران. از دروغ.
مطالب مرتبط
درباره جلال حیدری نژاد
دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!
مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →