هیچگاه ندیدمت،..به خواب شاید، به رویا یحتمل، اما ندیدمت، نه به آغوش کشیدمت، نه زل زدم به چشمانت،نه دستی به گیسوانت،…هیچ و هیچ و هیچ،
..دور بودیم…کور هم! یکدفعه آمدی زیر پلک هایم، اصلا قرار من با تو قصه نبود، حکایت نبود، شعر نبود،؛ ترانه نبود ، کلمه نبود، …هیچ بود و سکوت و هیچ!
تو لس انجلس! بودی و من در میانه ی جهنم، دلم نمی امد دست دراز کنم به سویت،خوشی و خنکی زده بود زیر دلت و من اینجا تب داشتم. تو باور نمیکردی برزخ ماندن و آمدن را. من هم نمیکردم، چموش بودی عزیزم، سر گران و سرکش! و میدانستی که مخرج مشترک من با آدمیان به میزان چموشی ست و سرکشی. برای همین نا به هنگام آمدی، باورم نمیشد، در میانه ی تب تاب می خوردم، و تو آمدی و یگانه ترین قسمت از دنج ترین زاویه ی زیباترین منظره ی تنها ترین پنجره ای شدی که به آبی ترین آسمان _تصویر شده در غمگین ترین چشمان_ دخترکی که خودت بودی ظهور می کردی….نا بهنگام، در میانه ی تبی که شبی منتظرش بود، در زیر باران، از آسمان شاید، نمیدانم ، نمناک،خیس..خیس..خیس و تا صبح گیسوانت بر پیشانی تب دار من بود!….
هیچگاه ندیدیمت، به خواب شاید، و اصلا قرار من با تو قصه نبود، حکایت نبود، شعر نبود،؛ ترانه نبود ، کلمه نبود، و حالا نطفه ی این ترانه کجا بسته شد نمیدانم! اما همیشه خودم را به اندازه یک غزل بدهکار _ تو می بینم.
روزي كه من تو رو ديدم
قصه عشق و شنيدم
زير بارون، توي ابرا
صورت خيستو ديدم
خودم اينجا رو زمين و
نگاهم به آسمونه
دست من خاليه اما
دل من برات ميمونه
رفتم و قفس شكستم
با دل هميشه خسته م
توي اين تاريكي و غم
به تو من اميد بستم
من ميخوام برام بموني
توي روياهام بخوني
شعر داغ عاشقيتو
رو لباي من بشوني
من ميخوام راز دلم رو
توي يك غزل بريزم
توي هر قافيه اون
صد دفعه بگم عزيزم
صد دفعه بگم…عزیزم!
*تهران / سالهای ابتدایی دهه هشتاد، شاید هشتاد و یک . همین فصل باد و بوران و باران. ..پاییز بود.
*** شما زمزمه کنید، هر کدام را دوس دارید بیشتر …بی هیچ حرفی ،ترانه ها برای کسی ست که انها را زمزمه کند…بچه های سر راهی اند اینها !