چه خالی ام بی تو

شبی در میانه ی کویر میرفتم که اسمان کم ستاره نداشت ،سر گذاشته بودم بر شانه های سرد و بخار زده ی شیشه ی اتوبوسی که مسافرانش یا در خواب بودند و یا خود را به خواب زده بودند و چه تفاوت میکرد برای منی که خواب ها رانیز زنده گی میکنم!…راننده هراز گاه چشمی می انداخت میان ایینه . نشسته ام درست پشت سرش. صدایی میخواند در نیمه شب. گاه ایرج ،گاه فرهاد و گاه بدیع زاده .راننده هر دم دگرگون میشد..با یکی دم میگرفت با دیگری فکری میشد و با ان یکی دستش میرفت میان موهایی که حالا سپیدی اش بیشتر از سیاهی ها یش شده بودند. چیزی میان حنجره ام میسوزد…غرقم میان هزار فکر…اسمان گریبان ادم را رها نمیکند میان کویر،دلم ترانه میخواهد..دست میکنم میان ساک سفری!..از کاغذ خبری نیست…خودکاری میان جیب دارم … و هنوز بلیط اتوبوس را دور نینداخته ام.چشمانم حالا خوب به تاریکی اتوبوس عادت کرده است…میگردم تا جایی خالی بر رو بلیط پیدا کنم …پیدا میکنم و نمیکنم..پس مینویسم:

نشد نشد که بمونی و جاده جاری بود
نشد نشد که بمونی غروب زاری بود

ارام میشوم.پلک نمیزنم.پیش خودم فکر میکنم چه خوب میشد اگر خوابی تمام چشمانم را پر میکرد . چه خوب میشد اگر رویایی نابهنگام خوابم را اشفته نمیکرد…سرم را بر میگردانم..همه خوابند یا خودشان را به خواب زده اند…
چیزی میان حنجره ام متولد میشود…نفسش میکشم ارام….مینویسم باز:

نشد بموني و اين راه و رسم قصه نبود
دل من کجا؟ اینهمه شكسته نبود!!

.سرم را برگرداندم… همه خوابند یا خودشان را به خواب زده اند..تمام بلیط را سیاه کردم… و خواب من را برد.6صبح بیدار میشوم! رسیده ام. ساک سفری ام را می اندازم روی شانه ام…از کنارراننده میگذرم و زیر لب میگویم: خسته نباشید! راننده لبخندی میزند و میخواند:

نشد نشد که بمونی و جاده جاری بود
نشد نشد که بمونی غروب زاری بود

خنده ام میگیرد. “یعنی خواب نبودم؟” میگوید: ” نه خودتان را به خواب زده بودید!”دست دراز میکنم به سویش… از میان مشتم بلیط مچاله شده را میگذارم میان دستش و تمام.
******
ترانه ای بود که تنها همین پاره ها میان ذهنم مانده است. حوصله ی تکمیل و تصحیح هم فعلا ندارم. پس میگذارم اینجا که شما دوباره بخوانید، که شما زمزمه کنید، ملودی با خودتان، آهنگ نیز، پس بخوانید،بلند تر حتی، هرکدام از شما که بخواند گویی دنیا خوانده است، دنیایید خودتان، وکسی چه می داند، شاید شما مرکز جهان باشید.پس کلمات من پیشکش حنجره های شما! فقط و فقط و فقط بخوانید و باخبرم کنید که کدام بخش از ترانه را خاطرخواهید بیشتر و تکرارش را دوست دارید،عبارتی، کلمه ای، خطی،..هرچه که هست……همین!
******
نشد، نشد كه بموني
و جاده جاري بود
نشد، نشد كه بموني
غروب زاري بود
نشد بموني و اين راه و رسم قصه نبود
دل من کجا؟ اینهمه شكسته نبود!

سفر دريغ، دريغا سفر
كه ره سرد است
دريغ شعر و شعر دريغ
پر درد است

نمانده‌اي كه ببيني
چه خالي‌ام بي‌تو
دچار عشق و
جنون خيالي‌ام بي‌تو

نمانده‌اي كه ببيني
چه حسرت آهنگم..
و بی تو امید
ماسیده بر لب سردم
نه رویش سبز و
نه پویش رودی
نمانده‌اي و کنون
سرد چون سنگم

****

نمانده‌اي و غزل، پاك بي‌تو تنها شد
دچار محنت و نامردي من و ما شد

نمانده‌اي كه ببيني

چه خالي‌ام بي‌تو
دچار عشق و
جنون خيالي‌ام بي‌تو

نمانده ای که ببینی
چه خالی ام بی تو
چه خالی ام بی تو
چه خالی ام بی تو!

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

10 نظر برای مطلب “چه خالی ام بی تو”

  1. نمانده ای و غزل پاک بی تو تنها شد

    اینو خیلی دوس داشتم

    نمانده ای و غزل پاک بی تو تنها شد

  2. از این که فضای نوشتن تان را دگرگون کرده اید خوشحالم. اگر فقط اولین بند را می آوردید، کافی بود . حق بود بندهای بعدی را برای خودتان نگه می داشتید و در این طرح نمی آوردید.
    در این فضای جدید لحن تان بسیار متفاوت با گذشته است و با این که مثل تازه وارد محجوبی به این فضا قدم گذاشته اید، به نظر می رسد می توانید بیشتر و بهتر به بخشی از خودتان که به آن نپرداخته اید برسید.
    از آنجا که خیلی باهوشید یک کلمۀ کلیدی را یادآوری می کنم که همیشه به یاد داشته باشید: ساختار!

  3. نمانده‌ای که ببینی
    چه حسرت آهنگم
    و بی تو امید
    ماسیده بر لب سردم
    نه رویش سبز و
    نه پویش رودی
    نمانده‌ای و کنون
    سرد چون سنگم

  4. جاده هماره جادو می کند
    بیرون می کشد
    خاطره و حظ هزار ساله‌ی خفته در بغضی پنهان را
    و این جادوی جاده هاست
    و سفر
    که هر لحظه بخواند
    لبیک باید گفت

  5. اتوبوس..سفر در شب…. مکان انتخابی برای روایت داستان را خیلی دوست داشتم. شاید دلیل آن هم تجربه ای بود که در گذشته ای نزدیک زیاد برایم تکرار شده بود. ولی با ترانه نتوانستم رابطه برقرار کنم.

    پاینده باشید

  6. نشد بمونی و این راه و رسم قصه نبود
    دل من کجا؟ اینهمه شکسته نبود
    یاد گذشته ای نه چندان دور افتادم و دلم پر غصه شد.

  7. اول يك مطلب را به شوخي ميگويم. چه راننده ي فرهيخته اي داشته اين خط مسافربري. … فرهاد و بديع زاده هم گوش مي داده! بيشتر رانندگان كوير حميرا گوش ميكنند . طنين صداي حميرا، كشش ها و فراز و نشيب هاي صداي حميرا سخت همسنگ و همراه و همگون جاده است و با دست اندازهايش بس همخوان………. شايد مرا ياد اين آهنگ او انداخت
    عزيز رفته سفر كي برميگردي؟…….. رفتي و رفت از چشام نور دو ديده اي زحالم بي خبر كي بر ميگردي؟
    فعلا اين نظر من………. با اجازه دوباره بر ميگردم براي يك نظر جدي تر. يا حق

  8. نشد نشد بمونی و این راه و رسم قصه نبود … دچار عشق و جنون خیالی ام بی تو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *