اواخر مرداد است.دیشب همه همسایه ها خانه ی شهلا خانم جمع بودیم.کسی از خیر تماشای دایی جان ناپلئون نمیگذرد .حتی باقر ،شوهر بتول که مدام غرغر میکند و می ترسد که زنش یک وقت خدایی نکرده یک روز برود و مثل شهلا موهایش را کوتاه کند.از میان مستاجران این خانه فقط شهلاخانم تلویزیون داشت. یک تلویزیون بلر مبله.سریال که تمام میشود هر کس میرود میان اتاق خودش.وقت خداحافظی عشرت که تازه یک سال از عروسی اش گذشته به شیطنت و بلند رو به شهلا میکند و میگوید: ” ایشالله عروسیت آبجی!” شهلا هم با شیطنت بیشتر میخندد که : ” اخه چند بار؟” باقر غر میزندو زیر لب جوری که فقط بتول بشنود میگوید : ” زنیکه قرتی انگار نه انگار که هنوز سه سال هم از طلاقش نگذشته ،…زن اینقدر بی حیا؟!!!” و فوری در اتاقشان را می بندد. شهلا غرغر های باقر را میدانست و به هیچ جا حسابش نمیکرد.
فردای آن روز ما گوشه ی حیاط چادر میزنیم،زن ها نشسته اند دور حوض وقرار است رب بپزند.بوی گوجه ی له شده همه جا را گرفته است. من و مریم و ناهید زیر چادری که گوشه ی حیاط یکسرش را گره زده ایم به شاخه ی درخت انار و سر دیگرش را به رخت لباس ها، بازی میکنیم.مریم امروز عروس میشود، یعنی میشود زن من، و ناهید میشود مادر عروسکی که اسمش “عروس” است.مریم میگوید که لباس عروس ندارد! و من مثل باقر پدر مریم تشر میزنم که خودم برایت میخرم! بعد هم از چادر میزنم بیرون، یعنی میروم دنبال یک لقمه نان، ومریم نان بربری ها تکه تکه شده را همراه با پفک ،میان قابلمه سفالی جا میدهد.همه زن ها میان حیاط هستند، بتول، منیره،عشرت و حتی شهلا خانم. همه زنها به جز شهلا،زیرشلواری های گل و گشاد چهارخانه پوشیده اند با بلوز های آستین کوتاه.روسری هایشان اما افتاده دور گردنشان. شهلا دامن چهارخانه قرمز و خاکستری پوشیده ،مثل همیشه تا سر زانو. باز هم مثل همیشه با بلوزی که یقه اش باز تر از زن های دیگر بود. موهایش هم کوتاه بودند و هم رنگ شده و این چیزی بود که باقر شوهر بتول یک بار گفته بود زنی که موهایش را کوتاه و رنگ می کند یک هرجایی لکاته ای بیشتر نیست.من دور حیاط بدون دلیل میچرخم که یعنی رفته ام سر کار،صدای لالایی خوانی ناهید که برای “عروس” لالایی میخواند بلند است. جعبه های گوجه فرنگی دور حوض را گرفته اند. و حالا من سرعتم را بیشتر میکنم اما یک ناغافل پایم گیر میکند به جعبه گوجه و کنار پای شهلا خانم با صورت زمین میخورم، درد میپیچد میان همه وجودم. مادر بیرون است. بتول خانم یکهو از ترس که چیزیم نشده باشد بلند میشود و دستم را میکشد و از زمین بلندم میکند.زن ها یکدفعه شلوغش میکنند.عشرت میرود سمت چادر و ناهید را تشر میزند که برود میان اتاق، بتول خانم هم داد میزند سر مریم که: الهی بمیرین همه تون،توله سگا..اگه بچه مردم یه چیزیش شده بود چی؟..هی میگم تو خونه بازی کنین…الهی خبرتونو بیارن که مدام باید حرص بخوریم ” من هنوز درد دارم…حتی بغض دارم..میخواهم بزنم زیر گریه ولی رویم نمیشود،شهلا خانم یکدفعه دستم را میگیرد و من را مینشاند روی پاهایش، دامنش حالا بالای زانوست، بعد هم من را میچسباند به خودش . شهلا خانم همیشه بوی خوب میدهد. حتی وقتی حیاط را بوی گوجه ی له شده گرفته بود.موهایش همیشه کوتاه و شانه زده است.رنگ هم دارد.صورتم روی سینه های شهلا خانم است.گیج و گنگم .لب و دهنم از درد حس ندارند.
شهلا خانم با لبخند می پرسد :”حالا شوهری کی شده بودی؟ اصلا عروس کیه؟”
میگویم :مریم.
بعد نیشخندی به من و چشمکی به منیره میزند ومیگوید:” مریم و ولش. من عروست میشم، …تو شوهر من میشی؟”
نمیدانم چه باید بگویم.میان بغلش آرامم. بیشتر من را به خودش فشار میدهد و میگوید :”فقط باید مرد باشی و گریه نکنی..باشه؟ “
نمیدانم چه بگویم.اما دوست هم ندارم از بغل شهلا بیایم بیرون.بغضم را قورت میدهم و زیر لب، جوری که فقط خودش بشنود میگویم باشه.
دستانم دور گردن شهلا خانم حلقه میزند….محکم…..از روی شانه هایش چشمم می افتد به اتاق بتول خانم که پنجره به حیاط داشت. مریم از پشت پنجره اتاق ، خیلی ساده و مبهوت نگاهم می کرد. لابد در انتظار لباس عروس بود!
ساده و صمیمی است. احسنت به این قلم
پَ صمیمی اَم هست ! هان !؟ احسنتم داره !؟ حالا دارم برات برادر !
خیلی صمیمی و باور پذیر… پایان بندی اش عالیه…
نسبت به کارهای قبلی که خوانده بودم به مراتب بهتر بود. فقط پیام درونی ماجرا می تواند مورد تفسیرهای غیرحرفه ای و غیرادبی قرار گیرد.
نمی دانم آیا این را پس از دریافت بازخوردها نوشته اید؟ در این صورت نشان می دهید که تصمیم دارید به سوی انسجام بیشتر پیش بروید و نکته ها را می گیرید. مرسی
من هم به عنوان یک خواننده، از خواندن این قصه گونه لذت بردم. از دیدی کمی عمیق تر، صحنه پردازی (اگر این اصطلاح را درست به کار ببرم) خیلی خوب است. فضای قصه جذاب است. پایان کار هم خیلی خوب از کار درآمده. فقط دوست داشتم «من» در ابتدا کمی بیشتر معرفی میشد.
بیش از پیش موفق باشید.
داستانك شما، تارهايش لطيف و پودهايش غريب است. آغازش نغز و پايانش دلنشين است. فقط شتاب دارد و گاهي در اين شتاب، لنگ ميزند. گاهي در عبارات و گاهي در زمان و مكان. دوست داشتيم از شهلاي قصه بيشتر بدانيم. همين قدر كه گفتيد ما را مشتاق تر كرد كه بيشتر او را بشناسيم.
برمیگردم،…یعنی قصدش را دارم…قصه آن خانه و آدمها را دوست دارم….اما صبور نیستم…حوصله ای که وارد جزییات بشوم را ندارم…گاهی هم فکر میکنم وقت نیست..شاید هم توان ندارم و اینها بهانه است…برای همین گاهی عبارات لنگ می زنند…هیچ ویرایشی نمیشوند….صبور نیستم…عاشقانه رمان های بلند خوانده ام اما به وقت نوشتن ناصبورم….برمیگردم….به خودم یک روز….اگر شد…شاید هم نشد…اهمیت هم ندارد…کسی مرکز جهان نیست…تقدیرش تولد باشد متولد میشود!….بر میگردم.. آن خانه و ادمهایش را دوست دارم
قصه ها، همه، آدم را می کِشند اما من همچنان منتظر خلق یک غزاله ام! فوق العاده شخصیتی که آدمی را به اوج می برد! نمی دانم چرا نویسنده غزاله را خاطره کرد.
بزرگترها به اندازه ی کافی خیانت می کنند کاش پای بچه ها را به این بی مهریها باز نکنید!
کودکیهایمان که دیگر اینگونه نبود!! بود!؟
بوي گوجه هاي له شده و درد مي پيچد ميان همه وجودت، عطر مي پيچد ميان سرت، درد استخوانت شايد، بازي مرد شدن باشد.
مريم چشم هايش را از چشمم مي دزد و در چشم به هم زدني در حياط جلويم ظاهر مي شود.دوست دارد گازم بگيرد اما فقط نگاهم مي كند.گوجه ها در ديگ مي جوشند و دل من هم مثل سير و سركه كه نه عين رب گوجه مي جوشد.تا صبح بيدارم.دم دماي سحر رب آماده مي شود و لباس عروس هم.