من از دار دنیا فقط یک قلب سالم داشتم

هیچ نمیگویم تمام مسیر را. در خودم فرو میروم .گویی از حرف های مسخره خودم خسته شده ام و یا به تنگ امده ام. تو هم سکوت میکنی. به جز چند کلمه حرف های تو و حرف های خنده دار من چیزی دیگر نبود.رسیده و نرسیده میان اتاقم می افتم روی صندلی.دلم میخواست برایت بنويسم…همین که دستم میرود پایین به نیت دکمه پاور ،چشمانم سیاه میشود و چیزی من را پرت میکند عقب اما چیزی هم نگهم میدارد، هم میخواهم فریاد بزنم و هم توان ندارم.همه زندگی می اید جلوی چشمانم و همه انچه نامش زندگی نیست

میخواهم  “داد” بزنم از درد  اما  “بی داد!”میگذرانم  یعنی نمیتوانم دهان باز کنم از درد، چیزی میان قلبم میسوزد.حس میکنم سر توقف دارد.دستم میرود روی سینه سمت چپ. طبق تجربه های قبل  سعی میکنم خودم را کنترل کنم و به ارامی نفس بکشم گرچه تشنه ی یک دم و باز دم عمیق هستم اما درد مهلت نمیدهد و من فکر میکنم ایا  فرصتی برای یک نفس عمیق دیگر هست؟سرم را ارم میگذرم به تکیه گاه صندلی. هنوز دستم روی سمت چپ سینه هست و ترس دارم که نفس بکشم…ولی ارام از دهان نفس میکشم..ارام….درد ارام ارام کم میشود، میخواهم نفس عمیق بکشم ببینم یاری میکند قلب یا نه اما .واهمه دارم  . برای اولین بار همه انچه زندگی نیست را در اپسیلن ها ثانیه حس کردم….میتوانست اخرین بار باشد..خودم فهمیدم. عجیب بود..یعنی همه چیز به همین ساده گی تمام میشود….دیگر انرژی برایم نمیماند ..دستم سر میخورد رو به پایین….چشمانم بسته است…و میان سرم خالی شده…توان باز کردن چشمانم را هم ندارم.. حالا از بینی نفس میکشم…باز هم ارام ..هنوز دلم نفس عمیق میخواهد..در همین کش و قوس به خودم نهیب میزنم که زندگی و دنیا دلخواسته من نیست   وشاید گاهی ادم را دحسرت یک نفس عمیق بگذارد…چیزی که شاید روزانه صدها برا انجام دهی و هیچ فکرش را  نکنی..بالاخره نفس میکشم…اول ارام…بعد کمی عمیق تر و سرانجام یک نفس عمیق میکشم  انهم بعد از 20ثانیه ….هوا میرود میان ریه ام..دردی نیست…پس خوبم..اما دیگر انرژی هم نیست…حسی ندارم…پهن میشوم روی صندلی و به زندگی فکر میکنم و به اینکه لحظه ای که گذشت می…..توانست واپسین باشد انهم بدون هیچ شوخی و ت عارفی…هنوز انگشتانم شوکه هستند..خودم نیز…ولی میخواهم بنویسم…حالا خودت را ناراحت نکن…بهترم…بهتر هم میشوم…نگران نباش  دکتر هم میروم….با خودم فکر میکنم که ما از مال و دار دنیا فقط یک قلب سالم داشتیم .

بگذریم….

میخواستم برایت بنویسم….حرف های تکراری من را ازار میدهد…برای همین  زبان به دهان گرفتم در طول راه….نمیدانم اما یادم نمی اید که کسی را ادمی را خواسته یا ناخواسته اینگونه که گاه موجب رنجش تو میشوم ناراحت کرده باشم   یادم نمی اید حرف های تکراری زده باشم..توجیهات ابلهانه اورده باشم برای کارهایم   استدلال های کودکانه کرده باشم….یادم نمی اید  اما حالا دارم همه را د رخودم میبینم….و حالم از خودم بهم میخورد…اینها را نمیگویم که اعتراف کنم و راحت شوم …نه…فقط  مینویسم که با خودم روراست و شفاف باشم…چه میتوانم بگویم به جز اینکه حق با توست؟ به جز اینکه منطق تو قوی تر از منست…به جز اینکه تو انسانی تر  عاقلانه تر حرف میزنی   …به جز  اینکه تو مهربان تر حرف میزنی ..به جز اینکه از زبان تو چیزهایی میشنوم که به روزگاری نه چندان دور من انها را برای مردمان تجویز میکردم…به جز اینکه تکه هایی از خودم را بر روی زبانت میبینم…اما نه خود امروزم…بلکه خود دیروزم..و این یعنی اینکه تو جلو امده ای و من عقب مانده ام….

تکرار استدلال های ابلهانه من برای رفتارهای نامناسب من حتی برای خوئم نیز حال بهم زن شده است …تو چطور تحمل میکنی من را؟

من واقعا ناراحتم  ولی میدانم دنیا و زندگی با ناراحتی و شادی ما ادمها بالا و پایین نمیشود و انچه اهمیت دارد عاقلانه رفتار کردن است…یعنی  بهبود و تصحیح رفتار و گفتار عقل میخواهد…..یعنی من ندارم؟  این پرسشی جدی است که جوابش را هیچ کس به جز من نمیتواند بدهد.   یعنی من دیگر اگاهانه رفتار نمیکنم؟  یعنی من دیگر انسانی عمل نمیکنم؟ یعنی من فکر کردن را فراموش کرده ام؟..یعنی من خوبی کردن و خوب بودن از یادم رفته است؟ یعنی من اگاهانه   زیباترین بخش زندگی ام را ازار میدهم؟  یعنی  سطح درک و فهم من تنزل پیدا کرده؟ یعنی نمیفهمم که نباید زیباترین بخش زندگی ام را انهم با چیزهایی که اصلا بغرنج نیست غمگین کنم؟

همه حرف های امروز و دیروزت میان سرم دور میزند و از عذر خواهی های چند باره ی خودم هم حالت تهوع دارم…ترسم اینست که نوشتن هایم نیز به مرض تکرار مبتلا شوند

هنوز دلم میخواهد برای تو بنویسم…دلم با توست مثل همیشه…جغرافیا دوری و نزدیکی را تعیین نمیکند گرچه ادم ناچار است که  میلیمتر و سانتیمترو کیلومتر را درست کند برای اندازه گیری…ولی دلم با توست …تاریخ و جغرافیای عواطف ادم  با انچه در دنیای واقعیت میگذرد یکی نیست..گاهی  ادم به صورت از در دولت سرای نازنین ترین شخص زندگی اش دور میشود اما به جان و دل از مقیمان حضرتش است…تو که میدانی دلم با توست و من میدانم دندان درد را فیلسوفان مداوا نمیکنند…میدانم که اینها حرف است…کلمه است…ولی چه کنم من که از دار و مال دنیا به جز کلمات هیچ ندارم؟ …چه کنم که اولین و اخرین راهم روایت کردن است..چه کنم که بیشتر از این ندارم برای شادی ها و اندوهم….سرم پایین بود ..یا به جلو..ولی به تو نگاه نمیکردم….

چشمان غمگینت را تاب نگاه کردن نداشتم وگرنه تو میدانی که چشمانت را همیشه دوست دارم

چه میگویم؟..نکند اینها نیز تکراری اند؟….دارم فکر میکنم چه بلایی سر قلبم امده است، من هیچ وقت ..خدا شاهد است نه عقلا و نه قلبا کسی را ناراحت نکردم…حتی دشمنم را، چه برسد به تو که خود زندگی هستی ..و اولین چیزی که امد به میان ذهنم و جلوی چشمانم در لحظه ای که درد پیچید میان جانم  فقط تو بودی….

یعنی من اینقدر نمیفهمم؟…..نکند این درست باشد:

هرکه در این بزم مقرب تر است،/ جام بلا بیشترش می دهند

بیشتر نمیتوانم بنویسم با اینکه بیشتر در ذهن دارم اما .واقعا انرژی ندارم..درد تمام انرژی ام را برد…بدنم کرخت شده است…دلم میخواهد سرم را بگذارم  روی شانه هایت و ارام نفس بکشم….نگران نباش..حالا خوبم..میخواهم ارام باشم..بی صدا نفس میکشم و پیش خودم فکر میکنم:     من از دار دنیا فقط یک قلب سالم داشتم

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

6 نظر برای مطلب “من از دار دنیا فقط یک قلب سالم داشتم”

  1. سلام. خب بر خلاف اون غمی که ابتدای خوندن این نوشتتون هر خواننده ای رو بدون شک غمگین میکنه یه جور دیگه م میشه بهش نگاه کرد، ارزش دوباره ی زندگی و فرصت جبران چیزائی که همون لحظه حسرتش رو خوردین، زندگی هر لحظه به ما فرصت میده، و گاهی یکی مثل شما هوشیارانه تلنگرشو احساس میکنه و گاهی دیگری دوباره تو روزمرگی ها خودش رو گم و فراموش. امیدوارم همیشه خوب باشید این یه جمله ی ثابت تکراری نیست، یه آرزوی صمیمانه س، دوستهای خوب همیشه دوست داشتنی هستن و بودنشون همیشه قابل لمس، واقعیت تلخی تو این نوشته بود راست میگید زندگی با کسی شوخی وتعارف نداره و عجیب ما دلبسته ی خیلی آدمها و خیلی چیزا میشیم ، گاهی اونقدر برای خودمون برنامه ریزی می کنیم که انگار جاودانگی رو تا ابد برای خودمون در نظر گرفتیم، یه وقتائی غرق فکر کردن و نقشه های آینده میشم اونوقت خودم به خودم نهیب می زنم که چقدر جلوتر از حال، دارم حرکت می کنم، اگه من ارزش این لحظه رو که توش هستم فهمیدم، اگه من قدرت خوب بودن، خوب دیدن ، درست تو همین لحظه رو داشتم آینده برای من یعنی همین لحظه، چون تمام لحظه های من ثبات پیدا میکنه ، پس اگه فرصت دیدن طلوع دوباره داشتم چیزی رو از دست ندادم، نباختم، خوب بودم ، خوب دیدم پس بازم خوب هستم و خوبم می بینم.غمگین نوشتن از طرف یه خواننده ی سمج معترض اکیدا ممنوع می باشد نقطه.دردها همیشه هستن اما میشه باشن ولی در کنار شادیهای دیگه، این تعادل باعث میشه هیچکدوم ما رو اسیر خودش نکنه، دوست خوب و با احساس روزگارتون سبز و بهاری.

  2. لطفا این کامنت رو برای نمایش عمومی تایید نکنید ممنون

    سلام، بعد از خوندن مطلبتون اولین کاری که کردم یه نفس عمیق کشیدم، چون فکر می کنم با این آلودگی هوا یه چند وقت دیگه به قول شما همین یه قلب سالم هم از دستمون بره بعد از اون هم خوش به حال اونی که اینطور ازش منت کشی می کنی بهش حسودیم شد هر چند همیشه و همیشه حق با خانمهاست

  3. سلام. اومدم به هوای خوندن مطلب جدید یه حس کنجکاوی منو قلقلک داد ببینم نظر مخاطبای دیگه چیه و کامنتا رو بخونم، چقدر باید نویسنده ی دوست داشتنی باشین که این نوشته ی با احساس قشنگ، باعث حسودی شده ، شوخی می کنم شیطنت مخاطبا بامزه بود، و ترسیم شکوه یه حس لطیف واقعا شیرین و خوندنی، مرور احساس کسی که محبتش دائمی ، عمیق و موندگار باشه واقعا زیباست، به همون میزان محبت واقعی، محبتم دریافت می کنی، حسود خانومای بالائی که الان حتما باعث یا حذف این کامنت میشین یا کشته شدن من، خوش به حال گفتن نداره ، به قلبتون رجوع کنین ببینین آدما رو چه جوری و چقدر دوست دارین، این رمز موندگاری تو قلبهاست، و آقای نویسنده مطلب جدید میخایم، قلمتون پایدار.

  4. سلام
    این حرفو زیاد شنیدم که خوش به حال مرجع نوشته هات
    وبهترین جوابی که میشه به این حرف داد به نظرم اینه که خوش به حال من که برای اون مینویسم.
    متن زیبایی بود
    وخوش به حال شما که کسی هست که براش مینویسید.

  5. چنین گفت بامداد عاشق:

    برای زیستن دو قلب لازم است

    قلبی که دوست بدارد /قلبی که دوستش بدارند.

    قلبی که هدیه کند/ قلبی که بپذیرد.

    قلبی برای من/ قلبی برای انسانی که من می خواهم

    تا انسان را در کنار خود حس کنم.

    در آن سوی ستاره من انسانی می خواهم :

    انسانی که مرا بگزیند

    انسانی که من او را بگزینم

    انسانی که به دست من نگاه کند

    انسانی که به دست هایش نگاه کنم

    انسانی درکنار من

    تا به دست های انسان ها نگاه کنیم

    انسانی در کنارم

    آینه ئی در کنارم

    تا در او بخندم /تا در او بگریم…………

    ( اینم از این)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *