نوشتن همیشه عجیب است، و من همیشه غافلگیر میشوم .حتی غافلگیر خودم! گاهی شما نمیدانید کلمات شما را کجا میبرند. یعنی برای من گاهی اینطور است مخصوصا زمانی که صرفا برای دل خودتان مینویسید یا برای یک دوست یا اینکه خلاصه نوشته اتان رسمی نیست. مثل نامه هایی که گاه به گاه من برای دوستانم مینویسم. گاهی که برای یک دوست چیزی مینویسم و یا حرفی که رسمیت ندارد را قلمی میکنم برای من مثل یک زنگ تفریح است. هم برای ذهنم و هم دلم، یعنی خودم را رها میکنم میان کلمات و اجازه میدهم من را ببرند به هر جا که میخواهند. گاهی خیلی ارمانی میشود همه چیز و گاهی خیلی واقعی، گاهی خیال را هم به واقعیت اضافه میکنم و گاهی یک درد و مصیب و غمی هم چاشنی واقعیت میشود ،گاهی دوستانه میشود و گاهی هم کمی تندی دارد،گاهی بیخودی رمانتیک میسود متن و گاهی (باز هم بیخودی) منطقی!و خیلی چیزهای دیگر…دوستانم را هم گاه عجیب و غریب صدا میکنم. یک بار نام است یک بار یاد است و…هر بار یک جور همه چیز بسته گی به حال و احوال آدم دارد..خلاصه خودم و قلم و زبان را تا جایی که میشود رها میکنم و مینویسم هر چیز که آن زمان به ذهنم بیاید. چارچوب ندارد. میدانم که گاهی مبهم میشود نوشته هایم ولی خب این هم زیاد دست من نیست برای اینکه اصولا اینطور مواقع به هیچ وجه خودم را کنترل نمیکنم. برای اینکه دوست ندارم درچارچوب های رسمی بمانم برای همین گاه به گاه همه چیز را به هم میریزم. خیال و تصور خیلی وقت ها می آید میان نوشته های من.یک جورهایی میخواهم از واقعیتی که شاید زیاد دلچسب نباشد فرار کنم. خلاصه اینکه نوشته هایی که گاه اینجا هست از آنجا که هیچ رسمیتی ندارد میتواند همواره آغشته به ایهام و ابهام و خیال و تصور و…باشد. در حقیقت من کمی نفس میکشم.کمی چارچوب ها را عقب میزنم و تلاش نمیکنم که شسته و رفته حرف بزنم و این کمتر من را خسته میکند.همیشه که نباید همه چیز واقعی باشد… همیشه که همه چیز نباید نتیجه خیال و تصور باشد…من بیشتر اوقات این دو را با هم مخلوط میکنم برای اینکه در هیچ کدام شاید متبحر نباشم. به هر حال همه چیز دست نویسنده نیست. کلمات گاهی آدم را میبرند. و گاهی حتی خودشان را تحمیل میکنند. من زمان های بسیاری اسیر دست کلمات بوده ام و این خوب نیست!نمیدانم چطور بگویم…البته کلمات از ذهن و دل نویسنده خارج میشوند اما گاهی نویسنده را هم با خود میبرند.گاهی اغراق میکنند، گاهی افراط، گاهی رقیق میکنند یک ماجرا را و گاهی غلیظ…خلاصه که بازی عجیبی ست این نوشتن.
مطالب مرتبط
درباره جلال حیدری نژاد
دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!
مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →
سلام دوست عزیز، امیدوارم حالتون خوب باشه،بعد مدتها اومدن و غافلگیر شدن با نوشته های زیبا مطمئنا دلنشینه، حداقل من اینجوریم که دوست دارم اگه نوع نگارشی رو دوست داشته باشم حتما با دقت بخونم، و شاید سادگی این نوشته برام دلچسب بود، و شاید چون یه حس مشترک بود دلم خواست پای این نوشته ردی از خودم به جا بذارم ، منم عاشق نوشتنم، یعنی فکر کنم همه ی ما اینجور باشیم، ولی یکی حرفاش و واگویه هاش درونیه و یکی دیگه به قول خودم فکراش صداداره، و البته من عاشق فکرای صدادارم، گاهی حرفها برای خودت ساده س چون میدونی چی تو ذهن وقلبت میگذره اما برای غیر مخاطبی که مد نظرته، بله ممکنه گنگ و سنگینبه نظر برسه، اما حتی اون مخاطبم برداشتی از نوشتت حتما داره، ولی احساسش با احساس مخاطب تو از نوشته هات یکی نیست، نوشتن آرامش محضه و دنیای کلمات یه افسون بی انتها، جادوئی شیرین و جذاب. ساعتها میشینی و اون چیزی که با خودت زمزمه می کنی ثبت میکنی، خوشحالم دوباره مهمون نوشته های تازه ای شدم با حال و هواهای خاص خودش.قلمتون پایدار