سالهاست که نامفهوم است این عبارت ها و جز ردی از خاطرات گنگ از کودکی های غبار گرفته هیچ حضوری در ذهن و دل ندارند،شاید سایه ای باشند از روح ان شب های شاد. کدام شب یلدا برادر…وقتی ما خود “شبیم” وقتی ما تاریکی و تیره گی تولید میکنیم، کدام شب یلدا برادر ، وقتی رحم نداریم به یکدیگر، وقتی مروت نداریم، از بالا تا پایین میدوشیم همدیگر را،دستانمان مدام میان جیب های یکدیگر رفت و آمد دارند، پشت همه امان رد تیزی و نامردی نشانه شده است، زده ایم و خورده ایم،زبان جز به زور و تهدید و تهمت و تحقیر باز نمیکنیم، …برای همین هاست که خودمان شب یلداییم برادر،..
شب یلدایی که ایرانیان به جشن مینشستند بلند ترین شب نبود برادر،عمیق ترین سیاهی نبود برادر، اگر هم بود امیدی بود که از فردایش روزها بلند شوند و شبها کوتاه تر …..اما شبی که درون ماست بلند است ، عمیق است و امیدی نیست که از فردا ما عاشق یکدیگر شویم، امیدی نیست که از همین فردا غمخوار یکدیگر شویم، امیدی نیست که از همین فردا مروت و مهربانی بشود دستور کار، امیدی نیست که از همین فردا مردانه رو به روی هم بایستیم، امیدی نیست برادر …نیست!
زندگیمان شب یلداست برادر
نه دانه های سرخ انار افاقه میکند و نه قاچ های هندوانه، آجیل مشکل گشا خود گرفتار هزار و یک مشکل است، نه مثلی داریم به جز حکایت درد های روزانه و نه متلی به جز بن بست ها و آوازهای غمگین . خانه ، اگر سکوت هم ندارد حرف هایش از جنس پوچ است. نه حکایت دختر پادشاهی روایت میشود و نه پسرک چوپانی، نه رستمی عاقل میشود در پیرانه سر که تیزی نکشد بر گرده پسر، ونه جمشید جمی که بیاید به دادگری، و کماکان سهراب کشان رسم معمول و مرسوم ماست،و دادگری رویای بی پایان ما، ..تهمینه چه کند در این میان به جز خاک بر سری! شهناز و ارنواز، دختران جم، چگونه بالین نشوند نامحرمان را..چگونه برادر؟ ..می بینی چه “شبی” در میانه داریم و باکیمان نیست!
شب یلداست برادر …
بلند است…طولانی ست…پس غنیمت بدان و بغض هایت را ببار، دردهایت را دانه دانه مرور کن،شکاف زخم هایت را دانه دانه نگاه کن، اشک هایت را دانه دانه روان کن، دانه های انار کجا و اشک های تو کجا برادر، سرخی قاچ های هنودانه کجا و قرمزی زخم های تو کجا، ازدحام تنقلات در دایره اجیل مشکل گشا کجا و انبوه درد های تو بر جسم و جانت کجا برادر، قصه های شیرین کجا و حکایت زخم های تو کجا…خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی هم هر چه کند درمان نمیکند زخم ها و دردها ی تو را، خیلی که باشد مانند افیون تو را ببرد به سرزمین هایی که چون رازهای مگو یا جامه ی ایهام به تن دارد یا ابهام، سرت را میچرخاند، دنیا را دور سرت میچرخاند خواجه و دیگر هیچ!
شب یلداست برادر…زندگیمان شب یلداست…خودمان شب یلداییم!
نمیدانم، حال “روز”هایمان خوب نیست، مفصل بخوان حدیث “شب” هایمان را،…حال “امروز” مان خوب نیست، تو خود بخوان حکایت “فردا”یمان را، ..یکی می اید و میگوید ” ناامید ابلیس است” یعنی ننویس! یعنی نگو، …هیچ نمیگویم، تفلسف های ابلهانه دوا نمیشود برای زخم های من و تو، عبارت های عالمانه ارام نمیکند درد استخوان را، البته نا امید ابلیس است! حق با اوست، ولی چه کسی ست که نداند “ناامید” زخم را میپوشاند،لبخندی از سر بلاهت سرهم میکند و دست و پا میجنباند که یعنی ملالی نیست و آنکه روپوش درد را پس میزند، و زخم را به هوای ازاد میهمان و بغض را به باریدن تشویق میکند، شاید که از همه امیدوار تر باشد! که اگر نبود هیچ حاجت به تقلا نبود!
هنوز با همه دردم امید درمانست که آخری بود آخر شبان یلدا را
من مرگ نور را باور نمیکنم, و مرگ عشقهای قدیمی را,
مرگ گًل همیشه بهاری که میشکفت ,
در قلبهای ملتهب ما..
باشد که سر از خواب گران برداریم!