“سلام و علیک ها” نیز متولد میشوند و می میرند. هم تولد دلیل دارد هم مرگ. این را باید بدانیم و بپذیریم. این هم شاید قصه مرگ یک سلام و علیک باشد!
سلام
حالا حرفی نیست. زندگی پیچیده تر از ذهن تو ست. و البته ساده تر ، لازم نیست اینها را بدانی، ، یک قطعه ناسالم ماشین را از راه رفتن می اندازد، و تو لازم نیست که بدانی که یک حرف همان کار را میکند،. راحت باش،من پیر تر از انم که کودکی های ادمها را صبور باشم،زندگی اگر برای تو فرصت فراخ ساخته و تو بر باد دادی،برای من همیشه تنگ و دیر بوده است و از همان سالها من پیر شدم، اما یادم نیست اخرین بار که کسی را با کلمات بر باد دادم و کابوس “طوفان” دیدیم و در حسرت “نسیم” بیدار شدم چه زمانی بود.
من واقعا نمیدانم اخرین بار که با کلمات صورت کسی را لمس کردم چه زمانی بود شاید همان شب بود که تا صبح خانه ی خاله خانم شله زرد به هم زدیم. 5 خرداد 1344. هوا گرم بود و اتش زیر دیگ پررنگ و من صورت کسی که بی دلیل احساسات خود خوانده اش را روی من بالا می اورد لمس کردم.
تو مرده بودی، یادت نیست، جهان به اندازه ی ذهن تو کوچک نمیشود ، البته بچه ها همیشه اینطور فکر میکنند که وقتی مشتشان را گرد میکنند و بر چشمشان میگذارند یعنی هر جا که باشند جزیره موریس را میبینند..نه لازم نیست تو اینها را بدانی ،البته من همیشه میدانم میان این دنیا الاغ ها خریدار بیشتری دارند، برای اینکه دنیا جای “کار و بار” است، اصلا به بعضی ها “بار” خورده که بیاییند این دنیا وگرنه حیف اتش جهنم.
نه عجله نکن. من انتظارندارم اینها را بدانی یا اینها برود میان هیپوتالاموس مغزت بعد از راه خون برسد به قلبت و بعد قلبت انها را پمپاژ کند میان چشمت و زبانت … نه نه اصلا انتظار ندارم. برای انکه در کهن سالی که من هستم زندگی برایم لطیفه ای بیشتر نیست و از ناز و اداهای کم چربی جز خاطره ای زرد رنگ نمانده، حالا مهم نیست. الاغ زیاد است، اتفاقا حرف هم گوش میکنند، بدو بیراه هم برایشان حکم تعریف دارد..الاغند دیگر و تو حتی میتوانی همه کودکی های خودت را بزنی میان سرشان. میتوانی حتی جر بزنی، مردمان نابالغ هنوز نمیدانندکه غرور عاقلانه صد پله شرف دارد در تواضع جاهلانه و من اصلا علاقه ندارم که تو اینها را بدانی، حالا وقت بازیست. کودکی هایت را با خود حمل کن. از تو بزرگ تر ها تا صد سالگی در 10 سالگی می مانند، من یک جایی نشسته ام که موهایم سپید تر از ابرهای کومولوس شده است قلبم حتی اگر بخواهد هیجان داشته باشد هشدار من را جدی فرض میکند که گرفتار قایم باشک نشود.
سالی که من مردم تو به دنیا امدی و تو حالا حالا ها نخواهی فهمید که من تا کنون چند بار مرده ام و هر بارپیر تر به دنیا امدم، کودکی کن، جر بزن، ناسزا بگو، من گاهی توانم از پاسخ دادن هم کمتر میشود، برای انکه هیچ وقت نخواسته بودم کلمات را تازیانه کنم بر صورت کسی انهم برای خوش باشی خودم، اما همینقدر که بدانی کلمات موم زبان و قلم من است برایت اکتفا میکند، همین که بدانی شادی خلق میکنم و کلمات را برای بیداری مردمان خوابگرد صرف میکنم کافیست. حیف که نمیتوانم زیر قولی که 100سال صد پیش به خودم دادم بزنم. وگرنه حتما برایت میگفتم کلمات را چه وحشیانه میتوان راه برد، و چه احمقانه میتوان کنار هم نشاند،.یعنی فرصت ندارم، برای کودکان همیشه وقت هست اما زندگی برای ادم کهن سالی چون من تضمینی نداده است.یک نفس هستیم و یک نفس نیستیم ،برای اینکه مرگ همسایه ماست.
البته من واقعا یادم نیست اخرین باری که جاهلانه با کلمات بر صورت کسی کوفتم و زخم زدم و تنفر را تکثیر کردم و شناعت را توزیع کردم چه زمانی بود،و من چگونه گاه به گاه جهنمی میشوم میان خودم(اعتراف خوبی بود….نه؟) وگرنه حتما تو را نشانی میدادم که بدانی و بخوانی کلمات چگونه بردست و زبانم جاری میشوند. راستش این ادم کهن سال که حالا مینوسد یک پایش لب جوب است و گذر عمر میبیند .. گاهی همه چیز زود تمام میشود و جنازه ذهن ودلمان میماند روی دستمان و من هیچ وفت نگذاشته ام حتی به جنازه ی یک “صبح بخیر” کسی بی احترامی کند. گاهی یک “چه خبر” زود میمیرد. گاهی یک “روز بخیر” جوانمرگ میشود. و من اصلا از تو انتظار ندارم در این مصیبت شرکت کنی. فقط یادت باشد من جوان نیستم. کودک هم نیستم. مرگ دور سرم میچرخد. الاغ های رام و سر بزیر زیادند، حتی فروشی هم هستند، الاغ های با کلاس، الاغ هایی که به یونجه سس فرانسوی میزنند. الاغ هایی که پیتزا را درک میکنند، الاغ هایی که بار را بی منت میبرند. الاغ هایی که چلوکباب نایب میخوردند و دوغ ابعلی و بعد هم اروق میزنن میان صورتت. بله اینها البته الاغ های فداکار و زحمت کش و حرف شنو هستند و هر چه از کلمات بارشان کنی خوشحال تر میشوند.
به گمان صدایم زدند. جنازه ی یک “احوالپرسی” را می اورند، طفلی جوانمرگ شد
من سیاه نمیپوشم. برای اینکه همیشه سایه پوشم. صاحب عزا نیستم برای اینکه مرگ مثل نفس میان ریه های من حرکت میکند
باید بروم. حضرت ملک الموت فرصت شوخی برای الاغ ها ی با کلاس پیتزا خور میگذارد. اما برای آنکه سرش بالاست واقعیت را حجیم میبیند و بی پیرایه فرصت نیست برای آنکه هیچ رقم سورپرایز نمیشود.
حالا فرصت من تمام است. روزگار را برای دشمنانم به کام خواسته ام و برای دوستانم بیشتر و شیرین تر. پس نگفته ارزویم شفاف شد. یک الاغ پیدا میشود و تو حتما میتوانی هر چه خواستی بارش کنی، من حتی توان پاسخ گفتن هم ندارم. یعنی وقت ندارم هر وقت برای کسی اینطور مینویسم سیاه میپوشم. راستی ما شب سه و هفت و پانزده هم میگیریم.چهلمش نیز به همچنین.
خدا به همه ما صبر بدهد. حرفی نیست. کلمات را نمیخواهم تازیانه کنم. به خودم تسلیت میگویم. انشالله غم اخرم باشد. و هر چه الاغ است پیشکش شما.
شيرازي ها چهار ماه و ده روز هم ميگيرند و چه مفصل. يادتان رفت بگوئيد!
كاش سلين ايراني بود- مهدي سحابي
ازش میپرسم: ـ چطوری؟ حال و احوال؟
میگوید: ـ ای ی!
میپرسم: ـ بچهها خوبن؟… خانمت؟
میگوید: ـ میپلکن… عیال هم، خب دیگه…
ـ راستی، بابات، چشاش خوب شد؟
ـ اون هم که، بندۀ خدا…
ـ کار و بارا چی؟ بیزینس؟
ـ لک و لکّی میکنیم، تا ببینیم چی میشه…
ـ پروژۀ تازه چی؟
ـ چی بگم والا…
فکر میکند تا همین جا هم خیلی گفته. باز خدا پدرش را بیامرزد که لبی از لب باز کرده، چون میتوانست در جواب همۀ این سؤالهای من فقط حرکتکی بکند، شانه بالا بیندازد، چشمینازک کرد، دستهایش را تکان بدهد، لب برچیند.
فکر میکند خیلی گفته، در حالی که حتی یکی از جوابهایش هم جواب نیست. کلمهای، عبارتی، جمله ای که در بیرون از متن این گفتگو مفهومیداشته باشد. مثل «خوب» که هیچ وقت نمیگوید چون معنی روشنی دارد، یا «نمیدانم» یا «خبر ندارم» و مثل اینها. در کلماتی که انگار به زور از دهنش بیرون آمده هیچ چیز نیست. همه ش فقط «صدا»ست. گواینکه، خودمانیم، اگر پرگویی هم میکرد باز نتیجه همین بود، هزار چیز میگفت برای اینکه چیزی نگفته باشد، یا فقط کمیاز چیزی را که باید میگفت، بگوید، یا اینکه همۀ گفتههایش برای این باشد که از کنار آن چیزی که باید گفت رد بشود.
ما این طوریم. مدام در مِنّ و مِن، لکّ و لک کنان در قلب قلمرو تردید، سرگردان بین نعل و میخ، در تذبذب میان یقین گنگ و شک شدید. هی در کلنجار با حرف و کلمه که نکند همان مفهومیرا بدهد که باید داشته باشد، که نکند زیادی آب بردارد، نکند خدا نکرده دقیقاً…
سلین در نقطۀ مقابل ماست، نمونۀ عکس ما.
در اینجا از بسیاری جنبهها دربارۀ لویی فردینان سلین، شاخص ترین چهرۀ ادبیات قرن بیستم فرانسه، بحث خواهد شد. دربارۀ همۀ چیزهایی که به آنها مشهور، و در یکی دو مورد هم هنوز منفور است. دربارۀ استفاده اش از آرگو، یا به بیان خودش دربارۀ معجونی که با استفاده گنجینۀ عظیم واژگان عامیانه، آرگو و محاوره ای ساخته و به این وسیله زبان گرد و غبارگرفتۀ فرانسۀ ادبی را از شکافهای زهوار دررفتۀ فرهنگستان بیرون کشیده و زنده کرد. دربارۀ خصلت پارانویایی اش که در همه چیز و همه کس انگیزههایی خصمانه میدید. دربارۀ یهودی ستیزی اش که اول مسأله ای فقط شخصی بود و بعدها محمل بحث برانگیز ِ نفرت عمیقش از جنگ و بهره کشی شد. در ترسش از هجوم چینیها که بیایند و اروپای از رمق افتاده و به انحطاط کشیده شده را یک لقمۀ چپ کنند که، خودمانیم، در این روزها چقدر واقعی به نظر میرسد. دربارۀ شور و حس و عاطفه ای که در آثارش موج میزند و چقدر او را از جریان اصلی و گستردۀ ادبیات «مدرن» سرد و سترون قرن بیستم متمایز میکند…
اما آنچه مشخصه اصلی سلین، و به گمان من، برای ما، مهم ترین مشخصۀ اوست، صراحت بی نظیری است که توان همۀ آنچه را که میگوید و میکند چند برابر میکند و به آثارش نیرویی بنیان افکن میدهد. خیلی نویسندههای دیگر از زبان عامیانه و گویشهای به اصطلاح آرگو استفاده کرده اند. نویسندگان نومید و تلخ کم نبوده اند. نویسندگان بدبین به بشر و مناسبات انسانی خیلی اند. نویسندگان بددهن و بی ادب هم بسیارند. اما چنین صفتهایی اغلب دربارۀ بسیاری نویسندگان صفتهایی ثانوی اند، چاشنیهایی بیش و کم اصیل اند که به آثار ایشان رنگ و بویی خاص یا هویتی فوراً شناختنی میدهند. همین و نه بیشتر. اما صراحت سلین یک عنصر بنیادی است که همۀ آنچه را که در ادبیات میگنجد، چه از نظر حسی و چه از دیدگاه بیانی، زیر و رو میکند. صراحت سلین فقط یک گرایش اسلوبی و شگرد سبک شناختی نیست، بلکه جهان بینی است، موضع گیری نه فقط سیاسی و اجتماعی بلکه جهان شناختی است، عمیقاً عقیدتی است. سلین به ذات بشر بدبین بود، معتقد بود که «آدم درست بشو نیست.» در مناسبات بشری هم الزاماً زور و خشونت و بیرحمیمیدید. اینکه در این میان کدام علت و کدام معلولی باشد چندان برایش فرقی نمیکرد. براستی هم، از دیدگاه او، ربط علت و معلولی بشر و مناسباتش اصلاً جایی برای بحث نداشت. این ربط را کسانی سبک و سنگین میکنند که بخواهند این وسط چیزی را توجیه کنند، بشر را، یا تقدم مناسباتش را، یا هر دو را. سلین اهل توجیه نبود، در جاهای عمیق تری میکاوید و آن جاها محلی برای توجیه نداشت. گفته شده که بیرحمیاش مایه ای از پزشکی داشت، همچنان که او در همۀ عمر پزشک هم بود. بعید نیست. اما عاملی که نقش سلین را از این پیچیده تر، و تأثرش را از حدّ دخالت پزشکانه در حال و روز بشر خیلی حادتر و عمیق تر میکرد، نگرش بشدت عاطفی و دلسوزانۀ او بود.علیرغم زبان سخت و پر از نیش و سرکوفتش. اینجاست که موضع او، با موضع «واقع گرایانۀ» یک پزشک فرق میکند. و تأثیر شدید و فراموش نشدنی زبان او هم شاید عمدتاً در همین است. در اینکه او، برخلاف پزشک، در مقابل بیمار و بیماری «بی تفاوت» نیست. جبهه گیری دارد، جبهه گیری در برابر بیماری، و اغلب حتی در برابر خود بیمار. با بیرحمی.
رابطهای که خوانندۀ آثار سلین با او برقرار میکند، برخلاف همۀ آنچه گفته شد و شاید پر از تناقض جلوه کند، رابطه ای بسیار نزدیک و پر از عاطفه و «دوستانه» میشود. برای اینکه سلین خیلی زود تکلیف خواننده را با خودش، خودش را با خواننده و خلاصه تکلیف همه چیز را روشن میکند. چون در کار او مجادله و مداهنه نیست. مجامله یعنی زیبانمایی اما کو زیبایی؟ مداهنه یعنی چرب زبانی. اما زبان چرب برای توصیف چه چیزی که به همچو زبانی بیازارد؟ نه. سلین پادزهر رودربایستی است، اما این در او ادا و اطوار نیست. به هیچ وجه هم منفی نیست، در عمق بسیار مثبت است. چون به اعتقاد او فقط با صراحت و بیرحمیاست که میشود بشر را تکان داد، و اگر عوض شدنی باشد خرده خرده عوضش کرد. این صراحت و بیرحمیالبته بی هزینه هم نیست. از آنجا که ادا و اطوار اسلوبی نیست و منشأ عمیق و بی چون و چرایی در جهان بینی نویسنده و تعهد سفت و سخت او نسبت به خودش و انسان دارد، خیلی هم خرج برمیدارد. و نشانۀ اصالت دیدگاه و صمیمیت و صداقت سلین همین که هنگفت ترین هزینه را هم برایشان پرداخته: سالیان دراز بدنامیو طرد و انزوا. تا دوباره سربرآوردن، با ابرو افتخاری ورای کشمکشهای سطحی و گذرا. تا فقط سلین بماند و انسان. که مانده است و میماند…
فکر کن که در خیابان به سلین برخوردهام.
ازش میپرسم: ـ چطورید قربان. حالتان خوب است؟
میپرسم: ـ اهل منزل، خانمتان؟
ـ منظورتان گربهها و بقیۀ جک و جانورهاست. آنها خوبند ناکسها، کجا بروند از خانۀ ما بهتر؟ زنم هم که، مثل همیشه: جواهر… در تحمل پیر سگ اخلاقی مثل من معجزه میکند…
میپرسم: ـ راستی، ابوی تان…
ـ بابام؟ گور پدر بابام! نمیروم سراغش. مگر قانون وضع شده که آدم باید حتماً از پدرش خوشش بیاید، حتی اگر مادر آدم را به صلابه بکشد؟
بناچار موضوع بحث را عوض میکنم و از کار و بارش میپرسم.
میگوید: ـ کار و بار خیلی خوب. بعد از چندین سال تحریرم دوباره میآیند سراغم. خواسته نخواسته دارم انتقامم را از همۀ جرثومههای سیاسی و انتشاراتی میگیرم…
میپرسم: ـ پروژۀ تازه چی؟
میگوید: ـ خستهام. دیگر چیزی هم نمانده که بگویم… یک پروژهای ته ذهنم دارم اما دلم نمیآید. نمیخواهم زنم و گربههایم را تنها بگذارم. مگراینکه زحمت پروژهام را جناب عزرائیل زودتر از خودم بکشد.
میخواهم بگویم «خدا نکند.» بیخودی. برای تعارف و مجامله، حتی با مرگ. محض مداهنه!
***************
موخره: هر چقدر بي ربط …………..ولي لطفا بخوانيد.
ما که زیاد متوجه نشدیم ماجرا چی بود ولی سه بار هم خوندیم از بسحال کردیم با این الاغ ها. ولی خداییش بدجور با کلمات زدی زیر گوش بنده خدا. نمیدونم کی بوده ولی خداییش سخت بود
هیچکس آنقدر فقیر نیست که نتواند لبخندی به کسی ببخشد؛ و هیچ کس آنقدر ثروتمند نیست که به لبخندی نیاز نداشته باشد