دخترکم ، من خوبم تو خوب باش، (1)

سلام دخترکم

چند روزی ست دلتنگ تو هستم،و لی  خب دل و دماغ نیست،برای نالیدن هم باید حوصله داشت ،باید دل داشت  باید توان داشت،آنجا که تو هستی خوب است دخترکم؟ کیف همه اتان کوک است؟ با اینکه گاه عجیب تو را میخواهم اما روزی صد هزار مرتبه شکر میکنم که اینجا نیستی ، که دور هستی…فکر نکن که پوست کلفت شده ام با دوری  تو …نه اما  خودت میدانی من دل ندارم تو را بفرستم میان خیابان و یک بی پدری بزند میان سرت ،که آن موهای نازنینت را بفرستی زیرچارقد مادر بزرگت، تازه مادر بزرگ هم این چارقد را در لحظات اخر زندگی اش از سرش کند و من بعد از سالها موهای حنا شده اش را دیدم ، طفلی میدانست که عمر چارقدر سر امده اما زبان نداشت که بگوید و تنها از نگاهش خواندم که این را فقط به یادگار گذاشته است و نه انکه تو آن را به سر و گیست بکشی ،  خودت میدانی که من دل ندارم  کسی به تو چپ نگاه کند اما  در میان قومی که همه چپول اند! چه باید بکنم؟ خودت میدانی که  از ” از گل نازک تر” گفتن به تو من را ازار میدهد ،پس چطور قبول کنم که اینجا باشی و خدایی نکرده دست  مردی از استین حماقت در بیاید و بر جان تو بنشیند؟ …همان بهتر که نیستی اینجا…در میان مملکتی که مردها بیشتر ادمند تا زن ها،( البته زن ها هم ادمند اما فقط میان تخت و مطبخ ! ) در چنین مملکتی چه باید کرد دخترم؟

دخترکم

این روزها در برزخی تمام  هستم، میدانم شاید معنی و مفهوم آنچه برایت مینویسم را حالا متوجه نشوی  اما  عزیزم  ، دور نیست که بزرگ تر میشوی، دانا تر میشوی و من اینها را برای  فرداهای تو مینویسم، اینجا همه چیز گرفتار رخوت و رکود است، تبلیغ زیاد است اما تبلیغ است دیگر…عملی نیست ، صبح تا شب هرجا که هستیم شعار میدهم  ،شعورمان را با ناخودآگاه تبعید کرده ایم ،  نان خوب پیدا نمیشود، پیدا هم بشود وسع من نمیرسد ، آب سالم را میان قوطی کرده اند ،گاهی از پشت شیشه مغازه میبینم ، کلیه ام سنگ می سازد و سنگ تنها چیزی ست که من تولید میکنم، شاید در تولید ناخالص ملی تاثیر داشته باشد!

میخواستم چند روزی خودم را گم و گور کنم در این روزهای سال نو، اما تو که میدانی  با اوضاعی که من دارم ،قطار و اتوبوس حکم تابوت را دارند برای من، یکهو اگر ان درد لعنتی بیاید به سراغم و نتوانم کاری کنم، همه چیز تمام میشود ، تاز ه مردم چه گناهی دارند که نعش کشی من را بکنند، خودشان کم درد و مصیبت و بدبختی ندارند، حالا سال نویی یکی هم کنار دستشان تلف شود  روا نیست، …ماندم میان خانه، به تو فکر میکردم، به  روزهایی که فرشته میشوی  برای من، و قدم زدنت زیبا ترین رقص های جهان خواهد شد در چشمان من ! و موهایت را باد خواهد برد ، و چشمانت را “شعر” خواهد سرود، و انگشتانت در پیچ بازوان من تاب میخورند و میان چروک دست هایم می رقصند ،.

دخترکم

عجیب دلتنگ تو هستم ، ولی خوب است که در این برزخ نیستی ، اینجا خبری نیست ، خبر خوبی نیست ، مردمان ناشادند، زنان در پستو، دخترکان در پرده،  مردان یا “گیر” ند، یا  دست بوس، پسران مشق میکنند ، عده ای بزم را و عده ای رزم! حال من هم خوب است، نگران نباش عزیزکم، دخترکم، شب ها  فقط 12 ساعت هستند و نه بیشتر و من تمام شب را بیدارم ، گاهی دیر میگذرند، ولی میگذرند،  بعضی اوقات از روی جنازه ما میگذرد، ولی میگذرند، شب ها  فقط 12 ساعت هستند و نه بیشتر ، اما چون گاهی دیر میگذرند یک عمر به چشم می اید ، به این میگویند نسبییت  عزیزم، و همه چیز هم همینطوری ست، یعنی نسبی ست اما بعضی زیر بار نمیروند ،بعد “واقعیت”  خار میشود میان چشمانشان ، کور میشوند ،جایی  را نمیبینند و روزها را شب فرض میکنند و انوقت  همه را کور میخواهند،همه ماست ها سیاه میشوند، همه روزهای افتابی  ابری میشوند ..چرا؟ برای اینکه قبول نمیکنند خیلی چیزها نسبی ست  و حالیشان نیست که آقای اینشتین حرف صد تا یه غاز نمیزند !

عزیزکم

باز هم برایت کاغذ مینویسم ، حالا رمقی ندارم دیگر ،میخواهم چشمانم را ببندم تا بلکه  به خوابم بیایی ، درس هایت را بخوان، لباس های زیبا بپوش ، موهایت را همیشه شانه کن، لبخند های شیرین بزن و اجاز بده تا همه دوستت داشته باشند، برایت کاغز مینویسم. میبوسمت از دور…همیشه !

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

4 نظر برای مطلب “دخترکم ، من خوبم تو خوب باش، (1)”

  1. نامه پدري مهربان به دخترك دورش كه البته شايد! هستيش باشد از اين دنيا
    به اين مي انديشم كه آيا در فرداهاي نزديك دخترك هم پدر را خواهد خواند؟! چه حس و حالي خواهد بود ميان دل و عقل دخترك؟و شايد خوب بود اگر پدر هم مي رفت از اين ديار و بي خيال تمام نداري ها و داراييهايش كه شايد عقايدش! باشند مي شد. و چه سخت است از عقيده دل كندن ولي شايد اگر نسبي بينديشد برود از اين ديار و شايد هم نه! هنوز نميدانم پدر براي چه مانده در دياري كه همه چپول اند احمقند و البته زبان نفهم! چه چيز مانع رفتن پدر مي شود؟ در فرداهايي كه خيلي هم دور نيست دخترك آيا دل نوشته هاي پدر را خواهد فهميد؟ حتما چراهايي خواهد داشت دخترك و اميد كه پدر باشد آن فرداها كه پاسخ چراهايش را بدهد و البته كسي چه ميداند شايد دخترك در فردايي نزديكتر كنار پدر باشد و او بي خبر!!!………………….

  2. سلام. قشنگ بود.و شاید بیشترین قشنگی این نوشته ترسیم دنیای پاک و بی ریای فرشته کوچولوی قصه ی شما بود، انگار هر جا ردی از معصومیت و پاکی باشه زیبایی واقعی خودش رو نشون میده، دنیای سادگیها، دنیای اشکها وغم های لحظه ای،و خنده های از ته دل و شادیهای موندنی، و تو دوست داری لحظه رو همینجا متوقف کنی تا عروسک قشنگ قصه با سیاهیا آشنا نشه، دنیاش تیره و کدر نشه، شفافیت اون نگاه دوست داشتنی ابدی بشه،ولی زمان زودتر از افکارت جریان پیدا میکنه و آرزوها همیشه شکل آرزو باقی می مونند، یه روزم دخترک قصه راوی داستان دیگه میشه و دلش برای روزای گذشته تنگ و تنگ و همیشه تنگ میشه.

  3. این نوشته را با تمام وجود خواندم و احساسش کردم….این بر می گردد به این نوشته جون دار و حسی که من با آن دست به گریبانم .

    سپاس

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *