میان نسبی ترین زمان ها نفس میکشیم اما مرگ هنوز قطعی ترین است. چند روز مانده به سال نو، دخترکی بیست و چند ساله، دلمان میگیرد ،چند روز پس از سال نو پیرمردی هشتادو چند ساله،… فکری میشویم…..می بینی چه جور دوره شده ایم و حالیمان نیست؟ هر طرف که برمیگردی “مرگ” چهار چشمی زل زده میان چشمانت. حالا بعضی ها عربده میکشند که چه؟ به خدا خنده دار است. یک جوری رفتار میکنند که گویی همیشه برای همسایه بوده است این مرگ و تمام! آقاجان “نمرود” هم که باشی مرگ و زندگیت را یک پشه رقم میزند. حالیت هست؟ یک پشه! فکر کن کمی….یک پشه! ترمیناتور نه!…دیو هفت سر نه! رستم دستان نه! چنگیز خان مغول ..نه! تیمور لنگ نه! ادولف هیتلر نه! موسیلینی نه! فرانکو نه! …فقط یک پشه!…حالیت هست؟ حالا باز دور بر میداری ..باید هم بر داری..انسان در نسیان است…مرگ مادرو پدرو فرزند و…را می بیند اما به مرگ خود باور ندارد و چون باور ندارد برای خود “جاودانگی” جعل میکند! و دراز میکشد زیر سایه ی این جعل بلند و هیچ گمان نمیبرد که پشه ای شاید نفسش را قطع کند و بعد هم از انجا که هستی هردمبیل نیست و حساب و کتاب دارد به حسابش برسند ! این ادم ، کذب را به صدق ترجیح داده دو دستی سر خودش را کلاه میگذارد…و این هم خاصیت ادم است. حتی شاید بشود اینجور ادمیزاد را تعریف کرد که: ” انسان ،حیوانی ست که سر خود را کلاه میگذارد” سر خودت را که کلاه گذاشتی، جاودانگی جعلی را که باور کردی دیگر مجاز میشوی به هر کاری…نمرود میشوی..فرعون میشوی…دیکتاتور میشوی …مستبد میشوی…یک جور هایی “خدا” میشوی برای خودت و همه را بنده میخواهی و این وقت است که حقوق مردم برایت میشود تمسخر آمیز، لگد میکنی که کرده باشی…میخندی انهم بلند…دور بازویت را هر روز اندازه میگیری، فرکانس عربده هایت را ارشیو میکنی، کور میشوی، کر میشوی، فقط خودت را میبینی و همین! فقط خودت!…
اوه…نفس میکشم…کلی حرف امده میان سرم، درباره مرگ، مرگ اندیشی، انسان های مرگ اندیش، جاودانگی و نسبت آن با استبداد، جعل های شیرین و کذب های رنگین ، خود فریبی ما ادمها، و ….اینها را باید بنویسم …برای خودم.. برای نمرود وجودم …هنوز نفس میکشم…انگشتانم فقط کمی خسته اند…فقط انگشتانم؟! روزهای ابتدایی سال جدید است، کبک ها سر میان برف، قو ها سر میان ابر، ..بله میدانم همه چیز نسبی ست مگر مرگ! پشه ها هنوز هستند، یعنی نمرود ها نیز! پس خدا کجا مرده بود آقای نیچه؟! …کجا؟