جهانی به آتش برافروخته …همه کاخها کنده و سوخته
جهان را ببینی بگشته کبود… زمین پر ز آتش هوا پر زدود
شب آمد گوان شمعی افروختند… به هر جای آتش همی سوختند
1.سالهای زیادی ،در اخرین چهارشنبه سال ، میان استودیو پخش رادیو بودم و در حال نوشتن وتذکر دادن و این حرفها ، برای انکه مبادا تن و جان فرزندان مردم گرفتار زخمی شود و این چند روز عید به مصیبت و درد و رنج بگذرد. همیشه چند ساعت پیش از تاریک شدن هوا ماشین می فرستادند دنبالمان و شب هم وقتی که بر میگشتم خانه از شدت و حدت تیر و ترقه کم شده بود و من بی درنگ میخزیدم میان خانه و با هر صدای مهیب دل دو نیم میشدم که مبادا اتفاق برای کسی بیفتد.
2.دیشب دلم برای رادیو تنگ شده بود،برای استودیو پخش، برای دوستان و همکارانی که داشتم. اما دلم نمیخواست که انجا باشم ،دلم نمیخواست که انجا بنویسم. دیروز و دیشب چهره این تهران ماتم زده دگرگون بود. همه را زود تعطیل میکنند که بروند خانه هایشان و میان شهر نکند یک وقت قدم بزنند. پس لطفا قدم نزنید، برای سلامتی اتان خوب نیست لابد! همینجور که از ترافیک اتوبان حکیم دور میشوم و به داخل شهر میروم ،مغازه ها را نیمه بسته و بعضا تمام قد بسته میبینم، از هیچ جا خبر ندارم انگار، از دست فروش ها خبری نیست، چه کنند مادر مرده ها در این شب مثلا عید!؟ یک امشب و فردا شب هم اگر فروش نکنند پس چه کنند؟ همینطور که میروم یه جاهایی از شهر نیروهای انتظامی را میبینم که صف کشیده اند، یعنی که هستند ، سربازها، نیرو های کادر،نیروهای متفرقه…تعجب نمیکنم، اوضاعی ست در شهر، یک راست میروم خانه. هوا که رو به تاریکی میرود صدای انفجار و ترقه و …بلند میشود و هر لحظه بلند تر.
3. چهار شنبه سوری های دهه شصت با کمی بته و تیرو تخته سرش به هم می آمد،نه اینکه سخت نمیگرفتند انروزها اما چند گله اتش که پیرزن و پیرمرد و بچه از روی ان میپرید و هیچشان نمیشد همه ماجرا بود! ما که دیگر کمی بزرگ شده بودیم ،به قول امروزی ها اخرین خلافمان این بود که زرنیخ بگذاریم زیر تکه ای سنگ مرمر و پایمان را رویش بکوبیم تا بلکم صدایی از ان در بیاید و ما هیجان های فروکوفته و قورت داده ی نوجوانیمان را بروز دهیم،البته چیزهای دیگر هم بود که حوصله توضیح ندارم اما به هیچ وجه از این تیرو ترقه ای که این سالها می اندازند و کمتر از بمب های صوتی ندارند خبری نبود. روزگاری که مستقیم و غیر مستقیم جلوی اتش زدن بته را در اخرین شب چهارشنبه های سال میگرفتن نمیدانستند که ان محدودیت سر به کجاها باز میکند و نمیدانستند که فرهنگ قوی تر از بخشنامه و دستور و توصیه و نصیحت است، و نمیدانستند که ابی که روان است را نباید و نمیتوان به انگشتی سد کرد و اگر این شد باید به انتظار بود تا روزی یا شبی دیگر ان ابهای جمع شده از منفذی دیگر به شدت و حد تی ناگفتنی راه خود را به بیرون پیدا کند و این حکم تاریخ و طبیعت و حقیقت است.
4.هوا تاریک بود،صدای انفجار ترقه هایی که من حتی اسمشان را نمیدانم از همه جا به گوش می رسید.دو سال قبل کجا بودم؟ رادیو، حالا؟ خانه…حوصله خانه ماندن ندارم. لباس میپوشم و میزنم بیرون .زن های همسایه میان حیات جمع بودند و با چند گپه آتش بچه هایشان را سرگرم میکردند! سرگرم؟ هه…به این میگویند فرهنگ سازی! همان که اقایان در صدا و سیما و دیگر مکان های فرهنگی خودشان را سه تکه میکنند که بسازند و نمیدانند ساخت و ساز فرهنگ از دستشان نه تنها خارج است بلکه اصولا به اینها ارتباط ندارد و صاحب فرهنگ فقط مردم هستند و تمام. میروم به خیابان! باورم نمیشود. تمام مغازه هاتعطیل است. ساعت 8 شب غبار تیره و تاریک شهر را پوشانده است،مثل قبر شده است همه جا. تاریکی و صدا های انفجار و مردمی که در پیاده رو بالا و پایین میروند. تک و توک مغازه ای هست که درش نیم لا و باز است ، نیروهای مختلف انتظامی هنوز میان پیاده رو ها هستند، یک دسته موتور سوار میان خیابان مانور میدهند، ان سو تر جوانکی را که نمیدانم چه کرده کشان کشان به میان ماشینی میبرند که به رنگ شب بود. میان پیاده رو قدم میزنم. دو جوان جلوی من حرکت میکنند. یکیشان ترقه ای هوا میکند و میزند زیر خنده، چند سرباز انتظامی همراه با نیرو های بالا دستی قدم میزنند و یکیشان نهیب میزند به سمت جوان که یکهو یکی از نیروهای کادر که به گمانم سرگرد بود میگوید: ” ولش کن..بگذار برود” و بعد هم رو به جوانک میگوید: ” بروید خانه …ترقه هم میاندازید مواظب زن و بچه مردم باشید” …جوانک لبخند زنان میگوید: : ای ول جناب سرهنگ …چشم..خیلی اقایی… ایشالله شیرینی سرهنگیت!” ..جناب سرگرد مثل اینکه میخواهد رو ندهد به جوانک و نیروهای تحت امرش شل نشوند نگاه سنگینی میکند و با چشم میگوید برو! … هنوز چند قدم دور نشده اند از هم که جوانک دوباره ترقه ای به هوا می اندازد اینبار صدایش مهیب تر است، جناب سرگرد با سربازان تحت امرش سرشان را بر میگردانند، جوانک با دوستش پا به زمین کوبیده به سرگرد سلام نظامی میدهند ،سرگرد لبخند زنان میرود. بوی فرهنگ ،بوی باروت را غرق میکند،شاید جناب سرگرد نوجوانی خودش را دیده بود!
5. ساعت از ده و نیم شب گذشته و هیچ از سرو صدا کم نشده، به خانه بر میگردم. دلم میخواهد یک متن جدی بنویسم اما دل و دماغش نیست، میروم میان اینترنت، خبرها را میخوانم، هر جا خبر از صدای تیرو ترقه می آید،بوی فرهنگ هم به مشام میرسد! تقصیر کسی هم نیست! این یعنی فرهنگی که جد وابادمان با ان بزرگ شده و زندگی کرده اند، مال مردم است.صاحب اختیارش مردمند. چا پارادوکس زیبایی . صدای ترقه ،بوی فرهنگ! همین را تیتر میکنم.
صداي ترقه، بوي فرهنگ
فرهنگي كه گاه جان گير مي شود و به اين مي انديشم كه آيا چيزي از فرهنگ سوري باقي مانده؟…… گمان نكنم!..
… و البته ترقه بازي هم عالمي دارد!!! و البته همه اش بستگي به نوعش!!! سوتي، پروانه اي، بمبي، فشفشه اي…. و البته سيگارتي هم كه مال بچه مچه هاست!!!