(گاهی اینجور میشوم…رها میشوم میان کلمات و بی هیچ تناسبی خودم را میچینم در چند جمله…گاهی شعر (میشود ..گاهی ترانه…گاهی تلخند می اورد و گاهی لبخند… ولی فقط گاهی اینجور میشوم!)
رقصی میانه باد…از برگ
ترانه ای از آسمان…باران
و زمین بر کوبه می کوفت
در میانه ی باد
برگی جنازه خود را می رفصید….پاییز
و تو می رقصی جنازه ی خود را….همیشه
و همان دم
که “نفس” میشوی ابلیس را
نفس می کشد تو را ابلیس
برای همیشه.
و تو میرقصی جنازه ی خود را
بی هیچ ترانه ای…
ونه سیاه جامه ای…اما می رقصی جنازه ی خود را..برقص!