دیشب تا صبح برای نرگس،باران بارید…تا صبح!

سیزده مرداد هشتادو هشت

بیست و پنجم فروردین 88 از اسمان شهر برف و باران میبارد/شدید/زمستان بعد از رفتن دمی بازمیگردد عربده ای میکشد و شکوفه ها از ترس سکته میکنند/همان روز چیزی مینویسم با این عنوان که:نعمت،حکمت و عذاب الیم! و نمیدانستم که در همان شب برفی و نابهنگام که من به نوشتن مشغول بودم ،دوستی  که به نام نرگس بود اما همانند شکوفه ای میرفت که باز شود و بهار زندگی اش  را بگذراند گرفتار مصائب  همان برف و باران نا بهنگام میشود و من اینها را نمیدانستم تا 5 ماه بعد که فهمیدم و متوجه شدم تاریخ ها بر هم منطبق بود و گویا کسی کم را گفته بود که این برف و باران نابهنگام و این عربده ی زمستان بی مصیبت نخواهد بود…

الف:هزارن سال نیز که بگذرد از مرگ/ اما هر بار که می آید ادم را غافلگیر میکند. و ما دوباره غافلگیر شدیم به شبی که همه چیز گرد امده  بود تا جشنی متولد شودو خاطره ای بازخوانی شود و یاد هایی زنده شوند و به ناگاه همه چیز کن فیکون میشود.

.باز مثل صاعقه امد مرگ. باز هم بی خبر. باز هم غافلگیر شدیم.و لبخندها ماسید بر لب،بغض ها به ناگاه سر براورده به اشک مینشینند و تا صبح باران می بارد.

پ: من حوصله هر کسی را ندارم اما همیشه حوصله نرگس را داشتم. برای همین همیشه از حال و احوالش باخبر میشدم. از اینکه میدیدم دختری اینچنین تشنه ی دانستن و خواندن و بزرگ شدن است ذوق زده میشدم . نه اینکه نرگس تنها باشد و دیگرانی نباشند اما مثل نرگس کیمیایند در جامعه ما و تازه باشند من کجا میتوانستم پیدایشان کنم؟ و حالا شده بود دوست ما. یعنی دوست من.  میگویم: ” زندگی، نرگس می اید؟” زندگی میگوید: ” می اید” بلند میشویم و با ماشین میرویم دنبال نرگس که این ادم سربه هوا حیران نشود میان خیابان و ماشین ها برایش بوق نزنند!!  میرویم سر قرار. مثل همیشه نیم ساعت دیر میکند. از بالای پل عابر پیاده که عبور میکند من میبینمش. به زندگی میگویم” اوناهاش” میروم جلوتر. نرگس می اید. با قدی بلند/ روسری که تقریبا به سر نداشت/ و ارایشی که زیباترش کرده بود از همیشه. موهای فری که کمی روشن بود و لبخندی که بی ریا همیشه تو را میهمان میکرد.  با “زندگی “روبوسی میکند. با هم دست میدهیم و میگویم: ” چه خوشگل شدی”  میگوید: ” شدم؟؟”  و اینه را در میاورد و به خودش نگاه میکند و ریز ریز با زندگی میخندند. میگویم: ” خوشگل شدی و اگر باور نمیکنی بزار پیاده ت کنم تا ببینی چند تا کشته مرده میزاری رو دست پزشکی قانونی امروز” با هم میخندیم. به خانه میرسیم. اول میرود سراغ کتابخانه و هنوز یک به دو نرسیده  سوال میکند: ” تازه چی خوندی؟” خنده ام میگیرد. برای اینکه تازه چیزی نخوانده ام اما کتابی را شش ماه است که در دست دارم. اسمش را میگویم “تاریخ روشنفکری غرب” میخندد که ” ای بابا اینو که سه ماه پیش هم داشتی میخوندی” نرگس روز به روز میخواند! هفته به هفته نو میشد! نرگس همیشه جدید بود برای من و برای ما و من با اینکه حوصله ادمیزاد ندارم اما حوصله نرگس را همیشه داشتم. انروز حرف زیاد زدیم از همه چیز از همه جا از رویاهای نرگس تا وافعیت های زندگی اما میان کلامش چیزی را پنهان میکرد. غمی بود میان چهره ی پر اب و رنگش. پشت چشمانش که بر ق میزد رودی از غصه روان بود.زیاد نمیرویم به سمت اینکه بخواهیم بگوید، چرا که خود میدانست کجا بگوید یا نه.زیاد گپ میزنیم. شوخی میکنیم.میخندیم.سه تایی مینشینیم روی تخت.خیلی تلاش میکنم تا رویاهایش را کمی به واقعیت زندگی نزدیک کنم. شام میخوریم و نرگس باید برود خانه یک دوست. اصرار میکنیم که بماند اما میگوید که ان دوست به او نیاز دارد،پس میرود! من و زندگی او را میرسانیم. همه راه را میخندیم و همه راه او از ما معذرت خواهی میکند.قول میگیرم که زود به زود به ما سر بزند اما میدانستیم که این کار را نمیکند برای اینکه اصلا حواس ندارد و کارهای مهمتر دارد. ادمهایی که باید به انها برسد! ادمهایی که یکی با مرگ جسمی دست و پنجه نرم میکند و دیگری با مرگ روحی! نرگس میرود و سال نو میشود شبی که ما راهی… هستیم به انسوی دنیا زنگ میزند برای خداحافظی. برای ما از ته قلبش خوشحال بود. حرف میزنم یا او. خیلی شوخی میکنیم. خیلی احساس راحتی میکند.ما میرویم.سوم فروردین. باز میگردیم  هفدهم فروردین.دو روز بعد زندگی میرود سفر! یعنی نوزدهم فروردین.شش روز بعد زندگی از سفر باز میگردد خانه اما نرگس باز نمیگردد. یعنی بیست و پنجم فروردین.

ب: نرگس برای این دنیا نبود یا اگر بود برای کثافت کاریهای این دنیا نبود برای بازی های این دنیا نبود برای بچه بازی های این دنیا نبود برای این کثافتی که من و تو در ان دست و پا میزنیم و از سر خریت چنان می نماییم که در جزایر هاوایی حمام افتاب گرفته ایم نبود/نرگس برای این دنیا نبود و اگر بود برای این نبود که یک  درسی بخواند و مدرکی بگیردو پز های کم چربی بدهد و بعد هم ناز و اداهای بی نمک دخترانه در بیاورد تا بلکه بتواند پسرک زانتیا سواری راکه پدرش عنقریب خانه و ماشین و هزار کوفت و زهرمار دیگر حواله ش کرده است به سمت خود بکشاند/ نرگس اگر بود برای این بود که کافکا بخواند، کافنر بخواند و همراه با همینگوی کنار دست پیرمرد بنشیند و به دریای طوفانی بزند/ نرگس اگر بود برای این بود در کافه گودو در انتظار گودو بماند! برای این بود که دیگرانی که مست و احمقانه تن به پلشتی های این دنیا  میدادند را از ویروس کرگدن !! با خبر کند. نرگس برای این بود که جنگ و صلح بخواند و با همه در صلح باشد  و وداع با اسلحه را از فرط علاقه به الکساندر دوما وداع نگوید. نرگس برا ی این نبود که مانند بیشمار دخترهای این زمانه برای عاشق شدن اول نگاه به مدل موبایل پسرها بیندازد و مدل اتومبیل انها/ نرگس اگر بود برای این بود که عاشق پسری سرطانی شود و هر پنج شنبه برود تا کارهای پسرک را انجام دهد تا مبادا پسرک طعم عشق را نچشیده از دنیا برود. نرگس برای این بود که پسرک سرطانی که مرگ هم نفسش بود دمی همنشین “زندگی” باشد. و نرگس چه روزهایی را در کنار مرگ سر کرده بود و بی هیچ گله ای!. بی هیچ ناراحتی! با اینکه میدانست پایان قصه را اما عافیت طلب نبود/ خودبین نبود/(عجیب انکه به دوستانش میگوید که او را نارسیس خطاب کنند!! یعنی کسی که خودبین است!!) و میدانست زندگی اگر زیبایی نیز دارد درست همان وقت خودش را نشان میدهد که شما ان را تولید میکنید./و نرگس برای پسرک زیباترین لحظات را خلق میکرد./نرگس برای این دنیا نبودو اگر بود برای این بود که در کویر بی خبری دختران هم سن و سالش کتاب بخواند و بخواند و بخواند و بخواند. گویی وظیقه داشت تا کاهلی و سر به هوایی هم نسلانش را جبران کند. او برای این بود که سفید و قرمز و ابی کیشلوفسکی را ده بار ببینند و متحیر شود. برای این بود که هر سال برود سر خاک شاملو. و هر سال برای فروغ شمع روشن کند او برای این بود که  برشت بخواند و با مارکز صد سال تنهایی را دوره کند و برای سگ های ولگرد صادق هدایت دل بسوزاند!نرگس برای این بود که بی کتاب نفس نکشد و هنوز کلام به تو چطوری و من چطورم نکشیده تو را با این سوال مهیب روبه رو کند که تازگیها چه خوانده ای!؟؟؟  و فکر میکنی مردمانی که بیشترشان سوادشان به اندازه مدرکشان هم نیست چه پاسخی دارند؟ طفلک نرگس! نمیدانست که مردمان این زمانه اگاهی برایشان سم است! یعنی اینقدر دل و ذهنشان فاسد شده که حتی اگاهی که میتواند دوا باشد و شفا بیاورد پایه و مایه زندگیشان را بهم بریزد. و چرا بخوانند نرگس جان؟ چرا بدانند؟ بدانند که گوشهاشان دراز است؟ ملتفت شوند که  در چه کثافتی دست و پا میزنند؟ متوجه شوند که حیوانات مهیبی در روحشان خانه کرده؟ نرگس جان مردمان این زمانه باد به غبغب جهالتشان می اندازند که ” بی خبری و خوش خبری” !!!! اری نرگس واقعا برای این دنیا نبود. نرگس زمان را نمی فهمید/ برای همین همیشه دیر میرسید/ تو گویی اعداد برایش معنا ندارند. پول را نمی فهمید/حساب  سرش نمیشد/ اگرپول داشت صرف کتاب ها و فیلم های جدید میشد و اگر نداشت 4 صبح از40 کیلومتر خارج تهران از خانه میزد بیرون که با اتوبوس خودش را برساند دانشگاه انهم 60 کیلومتر خارج تهران البته از سویی دیگر!!

نرگس برای این دنیا نبوداما اگر بود برای این بود که در اولین جلسه درس دانشگاه برود میان مخ استاد که عباس معروفی خشم و هیاهوی کافنر را نخوانده است!! انهم کجا؟ جایی که دخترها حتی نمیدانستند حافظ شیرازی بود یا اصفهانی!نرگس برای این بود که تمام قد رو به روی اساتید دانشگاه بایستد و از جانب هم نسلان خود بگوید: ” بس است. خریت بس است. تحمیل عقاید قرون وسطایی بس است.توسری بس است. توهین بس است.کثافت کاریهای سیاسی  که من و نسل من را احمق میخواهد بس است.” وهمه اینها چه ساده در کلام و رفتار دخترانه اش هویدا بود ! اری نرگس برای این دنیا نبود و اگر بود برای کثافت و پلشتی و تهوعی که من و تو در ان دست و پا میزنیم نبود!

د: هم کلاسی ها قرار است همدیگر را ببینند . چند روزی هست که در تدارک هستند. میپرسم: ” نرگس؟”  زندگی میگوید: ” زنگ میزنم” نشسته ایم. سه شنبه قرار است جمع شوند. تازه رسیده ام و خسته. زندگی می اید کنارم و شماره میگیرد. حواسم پیش تلویزیون است. زندگی با کسی که نرگس نیست حرف میزند! زندگی نیم خیز میشود. زندگی با کسی که نرگس نیست از نرگس میپرسد. بغض میکند. زندگی با کسی که نرگس نیست حرف میزند و اشک میریزد حرف میزند و شیون میکند حرف میزند و من را صدا میزند! نگاهش میکنم. تاب نمی اورم چشمانم را میبندم. زندگی هنوز با کسی که نرگس نیست حرف میزند یا نه با او میگرید با او شیون میکند. کی؟ کجا؟ چطور؟ همه چیز مبهم و پیچیده! شب بیست و پنجم فروردین. همان شبهایی که از اسمان سیل میبارید.نرگس ما ٍ زیر باران  و شاید سر به هوا و شاید زمزمه کنان و اوازه خوان بود و شاید همان شعری که پشت کتاب شاملو برای زندگی به یادگار گذاشته بود زمزمه میکرد که:

باران را اکنون گو بازی گوشانه ببار

باران را گو بی ریشخند ببار

باران را گو بی مقصود ببار

باران را گو بی اهنگ ببار

اما باران انشب نه همان ترانه ای بود که او به زیر لب شاید داشت! قصه تکراریست. باران. سیاهی شب. وناگهان مرگی که نامردمانی از خیل نامردان این دیار برایش هدیه میاورد! نه ردی و نه نشانه ای!اما نشانه نامردی نه پاک میشود و نه فراموش! شب بیست و پنجم فرودین ماه. همان شبهایی که از اسمان سیل میبارید. مثل دیشب که تا صبح باران بارید!

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *