و من حالا زن شده بودم

☘تمام شب قربان صدقه ام رفته بود. از همان آغاز تا پایان. از بامداد تا طلوع، تا سحر. از همان لحظه آشنایی تا وداع. دقیقه ای که از ما عبور کرده بود، نبود! به طرفه العینی گفتگو سر گرفته بود. ازسرمان هم گذشته بود. بی تکلف. بی سلام حتی. غریبه بودیم و دور اما تن به پرسش های ابلهانه نداده بودیم. نام و نشان و تاریخ و جغرافیا و از این ابلهانه تر سواد و حساب و کتاب! مگرزندگی چقدر طولانی ست که ادم خودش را اسیر نام و نشان میکند؟ او نپرسید و من نیز. هر دو میدانستیم که زمان تنگ است. بامداد لحظه اشنایی ما بود و هردو میدانستیم طلوع که بشود باید رفت. هرچقدر عاشقانه. هرچقدر ملتهب. هرچقدر شور و شیدایی که باشد ، آفتاب که سر بزند وداع باید کرد و این اولین بار بود که با برامدن روز، زندگی بر ما تاریک میشد. شیدایی میرفت. عریانی پنهان میشد . صراحت ، نقاب متعفن ابهام بر صورت میزد و ما محو میشدیم. مرگ می امد سراغمان. زنده بودیم اما بی زنده گانی. به همین دلیل از همان لحظه ی آغازین برمدار تعجیل بودیم. چنان با هم اشنا شده بودیم که گویی شبنم با گلبرگ، لحظه به لحظه یکی بر تن دیگری سر می خورد. نه من او را دیده بودم و نه او من را. غریبه بودیم یکسره اما جاری زیر پوست یکدیگر. مانند خون. روان. ملتهب و گرم. اصلا خونِ رونده ما بودیم . از هزاران فرسنگ آنسوتر. حرف که میزند باران میگیرد. خیس میشدیم. در میانه گاهی طوفان میشد و گاهی افتاب پس از باران. و همه در نیمه شب. اما او ادامه میداد و لحظه ای دست از قربان صدقه ی من رفتن نمی کشید!
☘ آدم بود. به جستجوی حوا گونه ای. نه نامش را میدانستم و نه نشانش را. فقط صدا بود. کلمه بود. موج بود. اشعه بود. و من پس از سالها زن شده بودم. زنی که فراموش شده بود. پنهان شده بود. حالا عریان شده بودم. خودم را از پستو کشیده بودم بیرون. خودم را میان اینه ورانداز می کردم. میان یک کاسه ی اب صورتم را. میان برکه ی وجود تنم را. دامنم را بالاتر میکشیدم تا ساق پاهایم را ببینم. او برای نفس هایم شور میکرد. با موهایم تار میزد. انگشتانش کاشف سرزمین تنم بود. لبانش فاتح قله های فراموش شده. اسمم را صدا میزد و من قرن ها بود که نامم را نشنیده بودم. حتی نامم را فراموش کرده بودم. کسی صدایم نمیکرد. کسی نام بر نمی کرد من را. پس از قرن ها فراموشی. حبس در بی هیجانی مطلق. ابلیسی میخواستم که نقشه خوان باشد و آدمی ایستاده به سرکشی و‌عصیان. حالا گویا هر دو را داشتم. بی خبر بودم از هستی و هستی از من. محصور در کلماتِ یخ زده. “بانو” بودم در سرزمین بی افتاب. حال میخواستم زن شوم سوخته ، به زیر کلمات و نگاهی تفتیده که عطر و رنگ و هُرم جهنم داشت!
☘بانویی بودم افتاب ندیده و نخوابیده عریان به زیر نور هیچ مهتابی! پیچیده به دهلیزهای سرد و سخت و تاریک رهایم کرده بودند. دختر حوا بودم آیا؟ حوا بودم در بی خبری و بی رونقیِ جهانی که در آن نفس میکشیدم؟ اما او صدایم میزد و من همانند شراب او را به اغوش می گرفتم. و اوچون آفتاب مرداد ماه برای من تب میکرد و مثل تنور گُر میگرفت. در یک نیمه شب. با آدمی غریبه. آمده از کجا آیا؟ گویی متولد میشدم از رحم فراموشی، به جهانی که من را فراموش کرده بود. خودم را به رخ جهان می کشیدم. پوست من را می بویید و همچون مسافری مانده در کویر، لب های تفتیده اش محتاج آب بود. پس از قرن ها کسی سینه های من را صعود میکرد و من حالا زن شده بودم.
☘آنشب تا صبح ، تا طلوع ، تا سحر، قربان صدقه ی من رفت. تا تاریکی بود، شیدایی بود. تا شب بود روشنایی بود. تا سیاهی بود چشممان روشن بود. او عاشق ترین بود و من طناز ترین و‌هردو مشتاق ترین. او شیدای من بود و من شورانگیزش شده بودم. هرچه خواستم شنیدم . و هرچه میخواست به او دادم. انچه جهان به من نگفته بود را او فریاد میزد. برای او بودم یکسره. بی مرز. بی حد. میان دست و‌پایش رها شده بودم ‌از هزاران فرسنگ آنسوتر و او در من غرق شده بود. عرق هایش همانند باران کویر بود. تند و داغ . نفس های من را می بلعید. بی نفس شده بودم. حنجره ام خراشیده بود گویی و کلماتم جامه ی فریاد داشت. من آمده بودم از جایی احاطه شده در اقیانوسی راکد. بی جزر و بی مد. نه بادی و نه طوفانی. حالا طوفان شده بود. دیوانه بودیم . تن به طوفان دادیم. بی مهابا خودمان را سپردیم به طوفان. و در کمرکش نیمه شب، ارام گرفتیم . رها شده بود. رها شده بودم میان آغوشش. از شعر خبری نبود . از شور هرچه میخواستم. میان موهایم نفس میکشید و من بعد از قرن ها همه ی تنم را میان اینه ورانداز میکردم. میان کاسه ی آب صورتم. میان برکه تنم.
☘به طلوع نزدیک میشدیم. هرچه نزدیک تر، نجواها ارام تر. زمزمه ها یکسان تر. زمان رفتن نزدیک میشود. نزدیک به طلوع دکمه های پیراهنم را میبندم. ساق پایم را می پوشانم. آینه را پنهان میکنم. کاسه آب را خالی میکنم. میان برکه خاک می پاشم. موهایم را هزار باره به بند میکشم. و با اولین اشعه آفتاب، او میرود. غمگین. من می مانم با اندوه تمام. با حسرت. صدایش محو میشود. نه نامش را میدانستم نه نشانش را. اما یک بامداد تا طلوع ، او عاشق ترین بود و من طناز ترین. تمام شب قربان صدقه ام رفته بود. با هم تاختیم و بر هم بافتیم. غریب بودیم اما زیر پوست هم. خونِ رونده بودیم زیر پوست یکدیگر. او یک نیمه شب من را کشف کرد و فتح. و من پس از قرن ها زن شده بودم.
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
ج.ح
مونترال
29.10.2021

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *