برای تولد یوسف، پدرم

 

یوسف که گذاشت و رفت، یک سال بعد جلال، برادرش هم بیمار شد و از غصه دق کرد. سید مرتضی در 8 سالگی یتیم شد و ربابه خانم در 25سالگی بیوه. نه کسی بود که دست گیرشان باشد و نه باغ و زمینی مانده بود از مکرِ ملا و کدخدای ده. هرچه باغ و زمین و خانه مانده بود از جلال که باید می رسید به سید مرتضی و ربابه خانم و فرزندی که میان شکم داشت، با مکر و فریب میرزا احمد که ملا احمد هم صدایش میکردند و قرآن به طفلان آبادی درس می داد، خورده نه، بلکه بلعیده شد. فقط یک افعی توان بلع یکجا اینهمه ملک و املاک را داشت. یک باغ گردو به چمستان با عایدی سالی ده هزار گردو، دو باغ گیلاس و سیب و زردالو به نیستان هریک به قائده بیست مَن زمین، یک پارچه زمین گوجه ای به قائده ی ده من و یک خانه به قائده سه من در میان قلعه و یکی دیگر در قلعه بالا همجوار جاده ی خاکی که میگفتند آینده خوبی دارد. میرزا ملا احمد همه اینها را در عرض یکی دوسالی که جلال ناخوش بود و بی سرو حوصله از بابت یوسف از دستش درآورده بود.

میرزا احمد و سید ربابه پسرعمو و دختر عمو بودند و بعد از دق کردن جلال، میرزا ملا احمد برای اینکه خودی نشان بدهد میان مردم روستا، و کمی از مکر و حیله و فریبی که داده بود را بپوشاند، ربابه خانم و سید مرتضی را جا میدهد میان اتاقکی خشتی و تنگ و تاریک با یک پنجره ی دو لَت در زیر عمارتی که خودش بالانشین آنجا بود . تنها شرطی که ملا احمد گذاشته بود با ربابه این بود که در نماز و روزه ، مثل جلال ویوسف کاهل نماز نباشد! مخصوصا مانند یوسف که می دانست همه اینها حرف مفت است و به جز در انظار سر به مهر نمی گذاشت. در میان جمع بود اما تنها. سرش به کار خودش بود اما مردم دار .

میان آبادی، یکی میرزا ملا احمد سواد خواندن داشت که قران درس میداد ویکی یوسف برادرکوچک جلال که هرجا مینشست یا نقلی از فردوسی داشت ویا از گلستان و بوستان ذهن و دل اهل آبادی را سرشار و شاداب می کرد و از مروجان مدرسه های جدید بود و یکی هم سید علی اکبر پسرعموی جلال و اینها هیچکدام به مزاق ملااحمد خوش نمی آمد. ربابه خانم اما ازسرناچاری و بی پناهی قبول کرده بود پیشنهاد میرزا ملا احمد را . نه زبانی داشت و نه سروسامانی. تکیده بود و لاغر. صورتی به اندازه کف دست ، کمی بیشتر. همانند دخترکان چهارده ساله. با گیسوانی مشکی همانند شب و بلند تا جایی که کسی نمیدانست. شاید جلال فقط. چارقد سفید به سر داشت همواره و فرقِ موهایش باز بود از وسط و نشسته بر پیشانی.

زمستان 1319 یوسف گم و گور میشود در میان حیرت و تعجب اهل آبادی و میرزا ملا احمد خوشحال و سرخوش از این بابت. میگفتند همیشه بعد از ناپدید شدن یوسف ،میان نمازها ،بعد از اینکه سلام میداده است دستش را میکرده به سمت آسمان و کفار و اهل کتاب را که توجه مردم را از دین خدا به قصه های خلق خدا جلب و جذب میکرده ، با غیض بی حدی ،یکجا لعن و نفرین می کرده است. همه می دانستند که منظورش یوسف است. اما کسی نمیدانست یوسف به کجا رفته است. چه بلایی سرش آمده است. هیچ کس هم هیچوقت نفهمید. همانند قطره آبی در میان دشت. میان کویر. کسی نمیدانست فرو رفته است با بخار شده است. اهل روستا درگوش یکدیگر میگفتند که ملا احمد و خرمذهبی هایی همچون سید باقر و رحمت و مجتبی، یوسف را کرده اند ته چاهی در پشت کوههای منصورکوه! ولی چه کسی میتوانست تنهایی در سرمای سیاه زمستان آن سالها برود سمت منصورکوه؟! حالا بلکم برود کدام چاه. در برف و بوران و سرمایِ زمستانِ آن سالها که هیزم نبود برای خانه ها در آبادی، روانه شدن به سمت منصورکوه برابر بود با خودکشی . ؟ کار یکنفره نیست. اما کار سه نفر شاید که بود. و اینها همه روایت های اهل آبادی بود.
********
جلال خانه نشین میشود و هزیانی از هجر برادر. میرزا ملااحمد در نبود یوسف و سید علی اکبر که سواد دار و آداب دان بودند، دانه دانه باغ و زمین های جلال را از دستش در می آورد. جلال هر روز بیشتر در خودش فرو میرود و در نهایت در یکی از شب های تابستان 1321،تبی وحشتناک می آید سراغش و گُر می گیرد و بی تابی میکند . ربابه خانم یکه و تنها با بچه ای میان شکم، شب و روز اشک می ریزد و جلال را پاشویه میکند و سید مرتضی بی آنکه بداند چه اتفاقی در حال افتادن است ،کز کرده به گوشه ای ، بهت زده مادر و پدر را نگاه می کند. دو روز میگذرد. جلال در آتش تب می سوزد و ربابه در سکوت اشک می ریزد . حال جلال هر روز بدتر میشود. آب خوش از گلویش پایین نمی رود. گاه به خواب میرود و به گاه بیداری هزیان میگوید. آقا سید علی اکبر پسرعموی جلال وقتی از سفرِ مملکت مازندران بر می گردد ،همینکه باخبر میشود از اوضاع ، فی الفور اسبش را زین و برگ می کند و کف گاری را با کاهِ امساله میپوشاند و پارچه ای سبز رنگ میکشاند روی آن و میرود پیش ربابه خانم و میگوید درمدتی که شهر بوده ، دیده است مردمی همانند جلال، تب کرده و هذیان گو و لرزان که یکسر رفته اند بیمارستان شاهی، که تازه ساخته شده و بعد از سه هفته دوا و درمان روبه راه شده اند. بعد هم گفته بود که این مرض ها سخت نیست و با طبیب و دارو رفع میشود . بعد هم عزم میکند که جلال را بلند کند و ببرد شهر که متوجه میشود میرزا نشسته بالای سر جلال، یک دستش قلیان و یک دست به کتابچه ای کوچک ، دعای رفع اجنه و رفع بلا می خواند و قدغن کرده است که کسی جلال را جا به جا کند. میگفت تکان دادن مریض، مرض را هموار تر میکند در تنش و صلاح نیست تا شهر برود. حالا هم برود، مرگ و زندگی دست خداست. آدم باید ایمان داشته باشد. این دوا و دکتر های جدید از فرط بی ایمانی یکراست تخمِ آدم را می فرستند به اسفل السافلین. هم ملای ده بود و هم کدخدا. حرفش برو داشت. هرچه سید علی اکبر اصرار میکند و نصیحت و خواهش به گوش میرزا ملا احمد نرفت. ربابه اشک ریخت بی حدو اندازه. جلال ذره ذره آب شد. سید مرتضی با چشمان باز جان دادن پدر را می بیند و سرانجام در حالیکه ملامیرزا احمد بربالین جلال دعای رفع بلا می خواند ، تنِ داغ جلال سرد میشود. چشمانش خیره می ماند به ربابه خانم. در آخرین هزیان نام یوسف از دهانش بیرون میآید و تن میرزا ملااحمد می لرزد اما به روی خودش نمی آورد. سید علی اکبرکه خودش سواد دار و آدم روشن و معتبری بود میان روستا، فریاد میزند که: ” قرآن بزند کمرت مرتیکه دزد و حقه باز” و ربابه خانم با شجاعتی ناشی از غیظ و نفرت برای اولین و آخرین بار ، با بغضی سنگین در حالیکه یک دستش سید مرتضی را بغل کرده بود و دست دیگرش روی شکمش بود و جنازه ی جلال در میان خانه ، میرزا ملا احمد را خطاب قرار داد که : ” بی سروسامان شوی که بی سروسامانم کردی ،شمر و خولی و عمرسعد تویی، بلا بیفتد به تیره و طایفه ات. کسی نمانَد از تخم و ترکه ات که بی کس و کارم کردی، شمر و خولی و عمرسعد تویی…تو!”
*********
جلال را که سر تخته میشویند، ربابه خانم بیرون غسالخانه آرام اشک میریزد. آسمان ابری ست. آخر شهریور است و نزدیک پاییز. سید مرتضی حالا فهمیده است که مرگ یعنی چه. نفس بندان! از غسالخانه تا قبرستان 50 متر فاصله است. کسی را ندارد ربابه خانم. یعنی دارد و ندارد. دو برادر گویا. یکی سید کاظم و دیگری سید رضا. سید کاظم سرش به زندگی اش است و سید رضا از این کوه به آن کوه دنبال شکار و غزال. ربابه خانم تنهاست اما . ولی دنبال جنازه آدم کم نیست. اهل آبادی هستند. هرکس بمیرد همه می آیند. به مرگ یکدیگر عادت کرده اند. غسالخانه و ختم ومراسم یک سرگرمی همگانی ست. میرزا می ایستد به نماز میت. ربابه پشت می کند به نمازخوان ها. جلال هم نماز خوان نبود. یوسف که ابدا. کسی نمی دانست چرا اما از این تیره و طایفه نمازخوان بیرون نیامده بود کسی. ربابه خانم سر به آسمان آرام اشک می ریزد. صورت جلال میان بازی ابرو باد نقش می بندد میان چشمان ربابه. همین که جنازه را میگذارند میان قبر. ربابه دیگر اشک نمی ریزد. هیچوقت . ابدا. هیچکس دیگر اشک ربابه خانم را نمی بیند اما غیض و نفرتش نسبت به میرزا ملااحمد می ماند برای همیشه و این را همه میدانستند. میرزا گفته بود که جلال بخاطر کاهل نمازی ، گرفتار تب و هزیان شد و اجنه امدند میان جلدش اما ربابه میدانست که اگرمیرزا رخصت میداد و جلال را میرساندند به شهر، حتما شفا می گرفت و حالا سرخانه و زندگی اش بود و نه سید مرتضی یتیم میشد و نه خودش در جوانی بیوه. ربابه اینها را می دانست .
*************
?پاییز، سخت و طوفانی می آید. در تمام سه ماه پاییز ربابه خانم با بچه ای میان شکم، همه کار میکند. از جمع و پوست کردن گردو میان باغِ کرامتی تا جمع کردن هیزم از پشت دیوارهای باغِ بی سر و ته حسن آقا که درختان گیلاس شربتی اش مشهور بود. برای هرکس و ناکسی کار میکرد. صبح ها علی الطلوع به چیدن سیب پاییزه میرفت. ودر نیمه ی روز راه می افتاد و همراه با سید مرتضی از زیر درخت های کناره های رودخانه ی پایین سنجد جمع میکردند . عصرها کاه وعلف دوش میگرفت و می برد تا نیم فرسخ بیرون ده و میگذاشت میان اغل گوسفندانِ میرزا. اما زمستان که رسید دیگر رمق پاهایش رفته بود و انگشتانش ازسرما کبود میشدند. جانی نداشت دیگر برای حرکت. خواب و خوراکی به قائده نداشت. زنان روستا گفته بودند بچه ای که به شکم دارد حکما مرده به دنیا می آید برای اینکه تا حالا که ماه هشتم باشد هیچ تکانی نخورده است. خانه ای که نشسته بودند به قلعه بالا، جزو همان اموالی بود که میرزا ملا احمد از دست جلال بیرون آورده بود و فروخته بود به رحمت از خرمذهبی های اطراف خودش. حالا رحمت خانه را میخواست. منت هم گذاشته بود برای اینکه فی الفور بعد از دفن جنازه ی جلال آنها را جواب نکرده است. ربابه خانم مستاصل بود ، برای همین وقتی میرزا ملا احمد پیشنهاد داد که بیایند در طبقه ی پایین عمارت خودش ساکن شوند از سرناعلاجی پذیرفت. چاره ای نداشت. اسفند 1321،سوز سیاه زمستان به اوج خودش رسیده بود. تا کمرکش دیوار خشتی زیر پنجره برف نشسته بود. نه زغالی بود و نه هیزمی. ربابه خانم خاکستر اتش شب قبل را بهم میزند. آتش زیر خاکستر اما مرده است. سید مرتضی در میان برف و بوران گالش های پاره پوره را میکشد به پایش و میزند بیرون تا چند شاخه هیزم پیدا کند. میان خانه ی میرزا ملا احمد همه نشسته اند زیرکرسی که از داغی پا را می سوزاند.
درد آمده سراغ ربابه خانم. زمستان سختی ست. درد سخت تر. ربابه می پیچد به خودش. لعیا و خاتون بالای سرش هستند. جانی ندارد ربابه. فریادِ بی رمق اما از ته جانِ ربابه در سکوتِ سرد زمستان ،همه ی میان قلعه را پر میکند. میرزا ملا احمد حرف زنان ده را باور داشت که حکما بچه مرده به دنیا می آید. ربابه فریاد میزند. میرزا احمد نشسته در بالا خانه، پک محکمی به قلیان می زند و اشاره میکند که سرقلیانی تازه برایش بیاورند. فریادهای ربابه مکرر میشوند و پک های میرزا احمد عمیق تر. دم غروب است. صدایی به جز زوزه ی بادی سیاه شنیده نمیشود. سید مرتضیِ 8 ساله، با دست خالی از هیزم و پای خیس و لرزان از سرما برمی گردد. ربابه همه ی توانش را در آخرین فریاد جمع میکند. لعیا و خاتون در یک زمان هم مرگ را در چشمان ربابه می بینند و هم زندگی را. لختی به سکوت می گذرد . باد هم از زوزه کشیدن دست بر میدارد. صدای الله اکبری که از مسجدِ میان قلعه بلند میشود میان همه ی ده می پیچد. وقت نماز نبود. اما کسی اذان میگوید. دیگرهیچ صدایی از اتاق ربابه به گوش نمی رسد. سکوتِ وهم انگیزی می پیچد به تنِ غروبِ سیاهِ زمستان.

درِ اتاقی که میرزا احمد نشسته است به بالاخانه باز میشود و خاتون وارد. ” شکر خدا ،کناری شد” و بعد هم ادامه میدهد ” پسر است، ضعیف اما سالم” . میرزا ملااحمد ناباور و حیران نگاه میکند و بعد در حالیکه دستش را گذاشته روی زانو تا بلند شود زیر لب میگوید: ” خب ،برویم تا درگوشش اذانی بگوییم و اسم و رسمش را ثبت کنیم پشت قران” . خاتون هم ساده و سرراست میگوید که اذان گفته شد و نامش هم نوشته! ربابه صبح همان روز سیدعلی اکبر و سیدحلیمه زنش را باخبرکرده بود که اگر خودش و بچه رفتند که هیچ اما اگر نرفتند اذان را سید علی اکبر بگوید و نامش را درقرانی که سید علی اکبر دارد ثبت کنند و حالا همان شده بود که ربابه می خواست. میرزا کمر راست نکرده مینشیند سرجایش و جوری که از تک و تا نیفتد سوال می کند:” اسمش را چه گذاشته اند حالا؟ یحتمل جلال. نام پدرش دیگر. خب درست هم هست.” اما خاتون حیرانی میرزا را کامل تر میکند و می گوید :” یوسف”! صورت میرزا با شنیدن نام یوسف سفید میشود مانند جنازه. ترسی که می افتد به جانش دستش را آنچنان می لرزاند که سرقلیان تازه که برایش آورده اند را نمیتواند بگیرد و آتش از سرقلیان می افتد رو شلوارش. کوههای منصور کوه ، گم و گور شدن یوسف در زمستان دو سال قبل و ملاخور کردن مال و اموال جلال و دق دادنش مانند یک بارش بهاری بود برای میرزا ملا احمد. مانند یک خواب کوتاه. یک رویای ناپایدار. و حالا دوباره میرزا از خواب بیدار شده و یوسف از چاه بیرون آمده بود. ?

مونترال،هشتم مارچ.2020

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *