بیا بریم برقصیم
دست نوشته های بی سرانجام در باب آنچه دل یک آدم را چنگ میزند
ذهنش پر بود از حرف های مگو.حرف ها و فکرهایی که گاه متولد نشده دفن میشدند. .”اه ..تف به این فلسفه…”همیشه تو دلش بدو بیراه میگفت ،خب البته نمیشد همه چیز رو به همه گفت .سرش رو برد عقب و تکیه داد به صندلی ماشین و ایینه رو جوری تنظیم کرد که خودشو ببینه. همینجور که داشت تو ایینه ماشین به لب های نارنجی رنگش نگاه میکرد صدای بوق های ممتد پرایدی که ایستاده بود کنارش سرش را چرخاند. جوانکی به سن و سال خودش شاید.24 یا 25 .با موهای به هوا رفته. ” حتما شلوارش هم امده پایین” از این تصور خنده اش میگیرد. محل نمیگذارد و چشمانش را میبندد .جوانک ول نمیکند.. شیشه را داه پایین و بی وقفه حرف میزند. رادیو پیام ترانه ای پخش میکند که صدای خواننده مثل خواننده های لس انجلسی ست ،هرچه به ذهنش فشار می اورد نام یادش نمی اید…سیگاری روشن میکند شروع میکند به پک زدن.” خاک بر سرت ،تو اگه هنرمند بودی دیگه تقلید از یه نفر دیگه نمیکردی ” عمیق پک میزند. جوانک هنوز زر میزند. عضلاتش را کمی سفت میکند و راست مینشیند و شیشه را میدهد پایین . ” جانم بفرمایید” این را با لبخند میگوید..”همیشه که نباید سگ بود..اینهمه مثل سگ پارس کردیم ما دخترها..ادم شدند این پسرهای شغال صفت؟ نشدند که ” این یکی را میان دلش میگوید.