اقلیما

 

صدای گریه ی طفلان هم، اقلیما را از خیال و رویا بیرون نمی آورد. گوش هایش غول شده است انگار. از بالا بامِ مطبخ، ایستاده به تماشای جاده. کِل داده به بالا تنه ی اجاق خشتی که برآمده از بام. هوا تفتیده. خورشید خیره سری میکند. با همه زورش می تابد . پیشانیِ بلند اقلیما را خورشید می سوزاند. نفس برمیگردد از گرما. سید جعفراز تهِ خانه اتاق یک بند فحش ناموس میدهد به اقلیما. شوهرش. پنج ساله زمین گیر است. چاره ندارد که اگر داشت اقلیما هم حالا لایِ دستِ سکینه بود. زنِ قبلی سیدجعفر. اقلیما نمی شنود اما. باد افتاده به گوشش. تافته و بافته موهایش . افتاده به دو سمت سینه های سنگینش. چشمانش حالت بدرقه دارد. غبارِ میان جاده بلندتر میشود. گاهی به چشم اقلیما نزدیک و گاهی دورتر. سواری می آید یا سواری میرود؟ ساعتی گذشته از رفتن هرمز .از صلاه ظهر . اقلیما فهمیده اما لال بود. سربه کار، گرم کرده بود. اما میان دلش خالی . “پایِ رونده داشته باشد مرد، به ضریح حضرت هم زنجیرش کنند باز می رود” سکینه روزهای آخر نجوا کرده بود به گوش اقلیما. رفتنی بود و بخلی نداشت به هووی جوان تر و میخواست مادری کند لابد. “قدر همین سیدجعفر را بدان، خدا ما را خواست که پایش را گرفت و افلیجش کرد وگرنه ما کجا سروصاحب داشتیم” . هنوز هرمز به کوچ نیامده بود قلیچه. اقلیما هم خبردار نبود. کسی نمیدانست چه میگذرد میان دل هرمز. هیچکس. مگر خاتون مادرش.
*******************
غبارِجاده هنوز بلند است و به پیچ سیاه کوه نرسیده است سوار . بچه ای که میان شکم دارد اقلیما نیز، بی تابی میکند گاه به گاه. جاده اما انگار خیال آسوده س! به تاخت می رود هرمز یعنی؟ غباری که از جاده بلند است صدای پای بهتاش را به گوش اقلیما میفرستد در نیمه شبی که هرمز به تاخت آمده بود قلیچه برای دزدیدن اقلیما. اما نه. این صدا همان صدا نیست. صدای سُم بهتاش به هنگام آمدن ، گرمب گرمب طبلی بود درکنار سورنایِی که شور داشت اما صدایی که حالا پیچیده بود به گوش اقلیما همان نبود . یعنی خیال بازگشت دارد سوار ویا این غبار غلیظ نشانه ی دور شدنِ بیشتر است؟ هرمز آدم رفتن بود یعنی؟ اگر می خواست برود چرا مانده بود به همه این سالها؟ چرا مانده بود به غریبی و کارگری آنهم برای سید جعفری که از عمروعاص چیزی کم نداشت ؟چرا طوفان و باران تهمت را خریده بود برجان و بی آبرویی پیشه کرده بود آنهم فقط به بهانه ی اقلیما؟ اقلیمایی که می دانست نه سهم اوست و نه نصیب او خواهد شد. چرا غمش نبود از بدنامی میان دو آبادی؟ اگر آدم رفتن بود چرا وقتی خبرِ ناخوشی آق بابا را شنید نرفته بود؟ چرا وقتی خبرش کردند که زمینش را ملاخور کرده اند نرفت تا حقش را بگیرد ؟ چرا وقتی خبرش کردند که رحمان برادرش زمین گیر شده نرفت؟ …سوار هنوز به سیاه کوه نرسیده است. بعد از پیچ سیاه کوه غبار میخوابد و جاده به چشم نمی آید. انگار انتهای دنیا همین سیاه کوه است. هرکسی به این سمت بیاید زنده و هرکس که برود مرده به حساب می آید. جاده سرراست میشود بعد از سیاه کوه تا خودِ بادله …”زینب ستم کش یعنی همین اقلیما…باقی داستان است…باز هم خوب قوه قدرت دارد که صبوری میکند با این مرتیکه که نمازش را هم نمیتواند به کمرش بزند حالا ” زن های قلیچه از این حرف ها زیاد میزدند پشت سراقلیما. نه از سردلسوزی. از سر حرف زدن و قصه بافتن. بیشترشان پیر بودند و پایشان لب گور. عروس جوان خیلی سال بود که نیامده بود به قلیچه. زنها همه دخترزا بودند و پسرها بیشتر سرخشت می رفتند. کسی نمیدانست چرا. دخترها هم به چهارده یا پانزده نرسیده شوهرشان میدادند به بادله یا شهر. خلاصه یکی می آمد و میبردشان. برو رویی نداشتند. گرچه دختر برو رویی هم نمیخواست. تازه گی باید میداشت و گرما. سینه هاشان شکوفه نزده خریدار داشت. اصلا برو رو برای چه؟ برای مطبخ؟ …تخت مهم تر بود و این را همه مردان می دانستند… اما اقلیما جور دیگر بود. هم برو رو داشت هم تازه گی. شعر هم از بر داشت…سواد به اندازه قران خواندن و حساب داشتن…تنش تنومند بود و سالم…به قائده یک مرد بلکم بیشتر کاری بود…مرد نمیخواست اصلا و ابدا…روزیش را از دهن شیر بیرون میکشید… پوستش مهتابی بود و چشمانش قهوه ای ،کمی روشن تر…مچ دستش تراشیده وسوسه کننده…دماغ نوک تیز اما به اندازه در صورتی گوشت آلود و گونه هایی ورم کرده…لب و دهانش کوچک نبود اما به قائده….

اقلیما را که از بادله آوردند قلیجه انگار تاریخ ورق خورده بود…مبدا تاریخ قلیچه شده بود…میگفتند قبل از اقلیما و بعدش… سید جعفر رستمی میکرد. باد میان آستین داشت وخودش را یوسف فرض میکرد!…اقلیما حکم زلیخا داشت برایش اما اداب یوسف بودن را نه میدانست نه میشناخت….بیشتر فرعون بود تا یوسف…سربالا میگرفت که به 55ساله گی دخترشانزده ساله برده به حجله…اقلیما اما مرد نمیخواست…مردی بود برای خودش…اما زنی ساده و همه اینها رویِ ماجرا بود …پنهانش را فقط هرمز می دانست و بس! وحالا چه شده است که هرمز به تاخت رفته است؟ چه واجبی پیش آمده واجب تر اقلیما؟ … همه چیز از مرگ خاتون شروع شد . مادر هرمز… اقلیما اما نفهمیده بود …اصلا ازکجا بداند….یعنی هرمز چنان بود که آدمی ساده چون اقلیما نمیتوانست بفهمد اما هرمز یادش نبود که آدمهای ساده حس ها ی قوی دارند و اگر هم نفهمند حس میکنند….بعد از مرگ خاتون، هرمز هر جمعه قصد فاتحه داشت و بهتاش را زین میکرد سمت سیاه کوه و بعد هم بادله…به تاخت سه ساعت راه بود… هفته ای نبود که نرود و تو گویی همه ی هفته نفس میکشید برای همان تک روز…کم حرف شده بود…یا سر به کار زمین داشت و یا میان طویله بود…با اینکه سیدجعفر پای تعقیب نداشت اما همان روزی یکبار هم قصد مطبخ نمی کرد برای دیدن اقلیما…وقتی به مطبخ میزد که مطمئن بود اقلیما سرش به کار طفلان است…این از خجالتِ اقلیما بود یا هرچی، کسی خبردارنبود… اقلیما نگاهش میکرد اما یک چیزی را نمی دید میان نگاهش…کدام اتفاق پای هرمز را به رفتن شل کرده بود هر هفته؟ اقلیما بعض هایش را یا پنهان میکرد یا سرکوب… سر قبر خاتون به روز هفتم چشمهایی سیاه از زیر پیچه، نفس هرمز را بریده بود.. چشم هایی که هرهفته قبرستان را گلستان کرده بود به روی هرمز …مرد اگر نبود ،سرخاب می مالید و می ماند به بادله برای همیشه و همانجا…اما طاقتِ تهمتِ نامردی نداشت حتی اگر ثانیه ای بگذرد به دل اقلیما…هرمز همیشه به تاخت می رفت و به صبر بر میگشت… هرهفته از رفتن تا آمدن هرمز اقلیما بی صدا اشک میریخت …بی دلیل و علت…خودش نمیدانست اما چیزی دلش را خبر کرده بود…این بار بازگشتی بود آیا؟ …گرد و خاک جاده بلند بود….هرمزاما این بار نمیرفت که بازگردد … “پایِ رونده داشته باشد مرد، به ضریح حضرت هم زنجیرش کنند باز می رود” قول سکینه بود میانِ سر اقلیما……وچیزی این مرتبه دل اقلیما را خبر کرده بود….هرمز هم سیاه دل شده بود و سیاه چشم…از خودش فرار می کرد…ترس داشت…این تعجیل و شتاب میوه ی اشتیاق نبود همه اش…اگر هم بود احتیاج به گریز بود از خودش….اقلیما نمیدانست، فقط حس کرده بود.اما متوجه نمی شد چرا هرمز نگفته می رود… اقلیما که دست بسته اش نکرده بود. او که پابند نزده بود به هرمز…پس چرا بی حرف؟ پس چرا بی تاب؟… غبار میان جاده تا کمرکش سیاه کوه بلند شده است.اقلیما از بالا بامِ مطبخ، ایستاده به تماشای جاده …اشعه های طلایی غروب به سرخی می زند. این بار به خون!

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *