گوشواره های گیلاس ،یادگار جنونِ مسلم

 

نیمی سپید و نیمی سرخ/ میگفتند گیلاس شربتی/ باغ حسن آقا سرشار بود/ از روی دیوارهای کاهگلی که قدشان را از قد بچه های روستا بلند تر نمی گرفتند/شاخه های متمایل به دیوار و کوچه باغ هوس آلودبود/بی بدیل ترین تزیین برای دیوارهای ساده وکاهگلی/ برای گوش های مرضی نیز/ بازی و سبک سریشان به جهان تنها همین بود با فخری عصرهایی که راهی تنگه بودند برای سیراب کردن کوزه های گلی/ گذر از زیر درختان گیلاس و عقب دادن چارقد ها و نشاندن دو گوشواره از گیلاس های شربتیِ روی گوش ها/ نفس مسلم اما به شماره می افتاد در بالاترین و پربرگ ترین شاخه های درخت توت کهن سال که پنهان میکرد هوس و عشق و جنون را/موهای خرمایی رنگ و بلند وصاف مرضی با بناگوشی که ابدا رنگ کاهگل نداشت و خورشیدی بود پشت ابرها، زبان مسلم را بند می آورد/ باغ حسن آقا سرشار بود تا بود به دنیا / اما همین که چهلمش گذشت غلامحسین باغ پدری را هبه میکند به مرتیکه ی شهری/کرامت الله/ دیوارکاهگلی اجری میشود و بلند تر/شاخه های گیلاس خوابیده به درون باغ بی هیچ عرصه ای برای خودنمایی و لوندی/ راه مرضیه و فخری قطع میشود وقتی درنگی نباشد برای گوش و گوشواره های گیلاس/ مسلم بیخبر مینشیند به راه/در بلند ترین شاخه ی کهن ترین درخت توت آبادی/ بازی که بخواهد تمام شود میشود/ حالا یا به دست غلامحسین یا کرامت الله/نسیم هر روزه باد میشود و تندی میکند و سرشاخ میشود با شاخه/ مسلم پا به پا که جا عوض کند شاخه مردانگی نمیکند و مسلم هوار میشود تا زمین با چشمان باز اما مشتش را باز نمی کند که شاخه ای را بکشاند به یاری و یاوری/جای پای مرضی میشود جای خواب مسلم/ اذان نشده خبر به آبادی می رسد/نعش مسلم برای اذان مغرب به درقلعه می رسد/مرضی و فخری در پایین دست کوزه ها را آب میکنند/آبادی دلهره دارد/نعش مسلم را پیچیده اند میان پتو/غسالخانه دست رحمت است و رحمت میان مردم داد میزند که شب است و شستین مرده و کفن و دفن جایز نیست و همه چیز می ماند به فردا علی الطلوع/ بعد هم میرود بالای سرجنازه مسلم/خاک و خون دلمه بسته در پس سر/صورت و چشمها سالمند و حتی باز/ گویی به جایی خیره شده است/مشت های اما بسته اند/. باز میکند/ دو گوشواره از گیلاس شربتی/ به هر مشت یکی/ رحمت هردو را به آب می دهد/ مرضی در پایین دست گوشواره های گیلاس را صید میکند و آن شب برای اخرین بار برای خودش رویای عروسی می بافد/

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *