هذیان احساس

 

میروم کنار پنجره/ یک سیگار و بعد هم نگاهی که شاید من را برساند به یک جای دیگر/همه صبح را با خودم بودم/ تنها/شاید هم با خاطره هایم/ البته /خاطرات یک ادم ساده و متوسط خیلی دندان گیر نیستند/.بعد هم فکر میکنم که زندگی گاهی چقدر ساده میشود ، یعنی چقدر ساده میشود خوشبخت شد/…(البته این فکر واقعا برای خودم هم نوبر است…هه خوشبخت…من واقعا اهل این مزخرفات نیستم…) ولی خب فعلا این آمده میان ذهنم/خوشبختی/یک دانه سیگار، یک پنجره ی نیمه باز و یک تصور ساده از تو/البته سر درد هم دارم/ سردردی که حالا رفیق گرمابه و گلستانم شده و امانم نمیدهد/میان رفقا از همه پابرجا تر همین “سردرد” است/یکهو احساس میکنم کسی صدایم میکند/ ولی توان سربرگرداندن هم ندارم/تو رو به رویم هستی/پس ترجیح میدهم سرم را برنگردانم/شاید هم خدا باشد/.ولی چه اهمیت دارد/اصلا خدا با ادمهایی مثل من حرف میزند؟ واقعا میزند؟ بعد اگر زد انوقت ما چه میشویم؟ پیغامش چست؟ نکند دنبال پیغمبر باشد؟/من واقعا باید از کجا بدانم/نکند چیزی باقی مانده برای اهل زمین؟/حالا چرا من؟/نگاهم میکنی/نگاهت میکنم/تنها چیزی که ذهنم را منظم میکند همین تو هستی/خدا که کنفیکون کرده من را / مدام زنگ میزند/ جواب نمی دهم/دوباره همان صداها/از جنس حرف نیست/از جنس کلمات نیست/آهنگی ست ملبس به کلمه! /میفهمم اما نمیتوانم به همان زبان جوابی بدهم/ یعنی به من وحی میشود؟/موهایت از دور شفاف ترند/میخواهم سرم را ببرم میان موهایت و چند نفس عمیق بکشم/راستش من زبان _عطرآگین موهای تو را بهتر از زبان خدا میفهمم/حالا کی گفت که این صدا از طرف خداست؟/خودم؟ / نکند ابلیس باشدحالا/احتمال این بیشتر است یعنی باورش برای مردم راحت تراست/همین فردا اگر به تو هم بگویم خدا با من حرف زده است تو باور نمیکنی/ اما همین که بگویم انگار شیطان با من حرف میزد باورت میشود/ولی نه/زبان ابلیس اگر چنین اهنگ خوشی داشته باشد که همه را مست و حیران میکند/حالا تو نشسته ای رو به رویم که سرم را برنمیگردانم/ولی اگر تو نبودی حتما میرفتم ببینم چه کسی بی وقفه دارد میان گوشم حرف میزند/گرچه این روزها که تو نیستی در یک بی تفاوتی عمیق سیر میکنم/خدا یا ابلیس/تو کجای اینها هستی و چه نسبتی داری با آنها؟ / این برایم مهم است/آنجا که تو باشی خوب است/تعارف نمیکنم/خودت هم میدانی که راست میگویم/بعید میدانم دنیا و همه ملزوماتش معنایی خارج از ذهن من داشته باشند/چای داغ را ارام ارام سر میکشم/نگاهت میکنم هنوز/ میان خیابان روبه رویی دو راننده افتاده اند به جان هم/ من هم ابدا فکر نمیکنم که چه لات و لوت هایی هستند/اصلا وابدا/ برای اینکه همین دیشب میان یک جلسه ی مثلا روشنفکری یک دکتر جاکشی درامد که: هستی سمت و سو دارد و هرکسی نمیتواند بفهمد سمت و سویش کدام است!! من هم مثل بز نگاهش کردم/با اینجور آدمها کاری نمیشود کرد/حرف آقای دکتر دست کمی از فحش خواهر ومادر نداشت/یعنی همه امان باید بزنیم گاراژ! به همین آقای دکتر اگر بگویم خدا دیشب با من حرف زد قطعا من را به روانپزشک معرفی میکند/برای اینکه احتمالا از نظر این مرتیکه قرمساق این من نیستم که سمت و سوی هستی را روشن میکنم/.خنده دار است/ مردم را چنان کرده اند که تنها پتانسیل گفتگو با شیطان را داشته باشند!/برای اینکه خودشان فرمان را بگیرند دستشان/یک بازی قدیمی/هنوز همان اهنگ خوش را میشنوم/ولی چشم از تو بر نمیدارم/تلفن هم زنگ میخورد/این دیگر حتما خود خداست!/هنوز کنار پنجره ایستاده ام/ وفکر میکنم چه ساده میشود خوشبخت بود/یک دانه سیگار/یک پنجره ی نیمه باز/.یک تصور ساده از تو و خدایی که به آدم زنگ میزند!!

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *