رسم بد شگونِ این خاک مصیبت بار.

 

یک دانه مسیج بیشتر نیست و من هم بازش نمیکنم. دینگ دینگ. آنقدر صدا بزن تا بمیری! از طرف ابراهیم است. باز نمیکنم. چهل و هشت ساعت است که دینگ دینگ میکند. چهل و هشت ساعت و من به اندازه همه دنیا غمگینم. چند روز است جلوی آینه نرفته ام.افتاده ام گوشه ی اتاقی که حالا کف آن پر شده از کاغذهای سیاه و خط خورده.سیگار از گوشه لبم جدا نمیشود. مدام حالت تهوع دارم.زنگ زدند و گفتند برای آخرین نوشته هایم دو زار هم نمیدهند. حالا دیگر حتی خجالت میکشم به تو زنگ بزنم. مخصوصا که روز تولدت هم نزدیک است. سه روز است غذایم شده است ماست و آب زیپویی که درست کرده ام. چهار تا پیاز بیشتر نداشتم با دو تا گوجه فرنگی. ریختم میان قابلمه ی تفلون و کمی هم نمک و فلفل و زردچوبه اضافه کردم.ابراهیم که آمده بود از اسارت عراقی ها(رفیقم بود، پنج سال تمام اسیر بود) روز آخربا هم رفتیم جنوب.اخرین نفری که ابراهیم را دید من بودم. ابراهیم رفت اهواز و برنگشت. من رفتم بوشهر و برگشتم. هفت سال بعد که اسرا ازاد شدند باز اولین نفر من بودم که دیدمش.رفتم مرزخسروی، به خاطر ابراهیم. همانطور دیدمش که رفته بود. فقط 20 سال پیرتر شده بود.گردن میکشم تا بتوانم خودم را میان آینه ای که وسط طبقه دوم کتابخانه جا گرفته ببینم. به اندازه همه دنیا غمگینم. پیرم. چروکیده ام. تو فکر میکنی من رفته ام سفر! یعنی بی تو؟ اصلا باورت میشود؟ چرا باور کردی؟ اصلا چرا من باید بدون تو بروم؟ حالا من نفهم و احمقم ولی تو چرا؟
انهم نزدیک تولد تو؟ خب من گفتم. زنگ هم زدم. دوست داشتم حرفم را باور نمیکردی! دوست داشتم سماجت میکردی که بیایی و مانع سفرم شوی! دوست داشتم گیر میدادی که حالا چه وقت سفر است آنهم بی تو! ولی تو باور کردی. و من هم خودم را حبس کردم میان خانه آنهم از خجالت! ابراهیم میگفت سختی اش همان سی روز اول بود، کتک ها و کم خوابی ها و بد غذایی ها و زخم و ها همه برای همان سی روز اول بودحتی دوری ها و غربت ها و دلتنگی ها!.این را فهمیدم که راست نمیگوید اما به رویش نمی آورم. بعد هم میگوید که انجا شده بود آشپز و یک روز درمیان برای بچه ها آبگوشت و کله گنجشکی درست میکرده.منتهی هر روز با مواد ثابت! پیاز و گوچه گندیده و نمک و زردچوبه!! و همین! بوی نسکافه تلخ کمی آرامم میکند. ته نسکافه هم درآمده. شاید اندازه یه فنجان دیگر داشته باشم.موبایلم هنوز شارژ دارد. هتل کالیفرنیا همیشه برایم محبوب است. همان را پیدا میکنم و با نفسی که ندارم زمزمه میکنم. حالا مثلا تو منتظر من هستی؟ یعنی اگر برگردم ذوق میکنی؟ خوشحال میشوی؟ یعنی هر لحظه منتظر تماس من هستی؟ اگر تماس نگیرم دلگیر میشوی؟همین حالا هم نگران شدی؟ اره؟ یعنی واقعا به من فکر میکنی حالا؟ نمیدانستم به ابراهیم چه بگویم. چگونه بگویم. چسبیده بود به من. من هم به او. در سکوت. بدون گریه وشیون. این سالها سنگین تر و حجیم تر از بغض و گریه بود. بیابانی بودوتا چشم کار میکرد اتوبوس قطارشده بود و آدم .آدمهایی که یا میان بغل هم بودند یا شیون میکردند یا خاک بر باد میدادند.ابراهیم ارام میان بغل من بود. هفت سال هم گذشته بود. نه شیون میکرد و نه خاک بر باد میداد. حتی وقتی خبر رفتن الهام را دادم. الهام نگرانش بود اما رفته بود. دلتنگش بود اما رفته بود. دوستش داشت اما رفته بود.آدمیزاد است دیگر و ابراهیم خوب جنس آدمیزاد را میشناخت. از گلویم هیچ چیز پایین نمیرود مگر همین آب زیپویی که درست کرده ام. .اصلا حال جویدن چیزی را ندارم. یکی دو بار عرق سرد روی پوستم نشست و سرگیچه گرفتم. بعد که سرم را بلند کردم متوجه شدم چند ساعتی گذشته است. مسیج پشت مسیج می آید. از هر خری که فکرش را بکنی. اما از تو نه! یعنی خیالت از بابت من راحت است؟ یعنی میدانی که بر میگردم؟ مطمئنی ایندفعه اشتباه نکردی؟ اگر برنگشتم چه؟ بدون من ؟ میتوانی؟ نفس کشیدن برایت سخت نمیشود؟ من واقعا خجالت میکشم که امسال هم مثل هر سال برای هدیه تولدت چند خط جفنگ بنویسم و تو هم بگذاری کنار همه نامه هایی که در این چند سال برایت نوشتم. واقعا خجالت میکشم. به ابراهیم هم چیز نگفتم. یعنی ابراهیم هم خیالش جمع است از جانب من؟ خیلی زنگ زده است اما جواب نداده ام.یعنی اهمیتی برایم ندارد. ریش سه روزه حسابی پیرترم میکند و حتی لاغر تر. یکی از تَرک های سقف را دنبال میکنم که میرسد به پنجره. “چه خاکی گرفته لامصب” لای پنجره باز مانده، مثل هدایت میخواهم بنویسم مثل دهن مرده! دلم نمی آید. ابراهیم طفلی از دیروز تا حالا صد بار زنگ زده اما فقط یک مسیج داده. من هم نه تلفنش را جواب دادم و نه مسیج را. مسیج را حتی باز نکردم. باز هم نمیکنم. تلفن ها را از بی حالی جواب ندادم. مسیج را از ترس باز نمیکنم.اصلا چرا باز کنم؟
_”خبر بد را مسیج کن که ادم قدرت انتخاب داشته باشد که بخواند یا نخواند”
قرار من و ابراهیم همین بود! حالا هم بدترین خبر چه میتواند باشد برای من به جز رفتن تو؟ خسته شده بودی و برای همین نگرانم نشدی. برای همین سفرم را باور کردی. برای همین مانع رفتنم نشدی.ته دلت هم میدانستی برنمی گردم ولی گفتی برو منتظرت هستم!نمیدانستی میروم به اسارت. نمیدانستی خودم را اسیر خاطراتت میکنم.آنهم میان یک اتاق در نزدیک ترین جغرافیا به تو. آخرین هدیه تولدت میشود آخرین نک و نال های من. رسم بدشگون این خاک مصیبت بار . باید بروی. عذاب عظیمی گردن آویزهمه امان شده است. من هم مانند همه. تو هم مثل باقی زن ها. خاک بر سر همه امان که یاد نگرفتیم لحظات را زندگی کنیم. مدام سوختیم در انتظار ابدیت. ابراهیم هنوز منتظر الهام است. اخر سر هم خودش را قربانی می کند. دینگ دینگ مسیج ابراهیم قطع نمیشود. من هم باز نمیکنم این مسیج لعنتی را و آخرین سیگار از سومین بسته ی امروز را میگذارم گوشه ی لبم.. ازفردا شاید پول سیگار هم نداشته باشم. موهایم را میگیرم میان دستم. به پنجره ی نیمه باز نگاه میکنم. تو هم باید میرفتی.دهانم باز مانده به اندازه قطر یک سیگار. به اندازه دهانِ یک مرده!

تابستان.نیمه های ظهر. چند سال قبل تر از حا

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *