سجلد…شناخت

 

روبه روی هم نشستن کارمزخرفی ست. یعنی من اینطور فکر میکردم. این پز بیشتر برای نوجوان ها و جوانک های دراماتیک است نه آنهایی که درمیانه اند و کمرکش زندگی را رد کرده اند. برای همین بدون حرف کمی روی نیمکتی که نشسته ام جا به جا میشوم ومیبینم تو هم با من موافقی. مینشینی کنار من..بدون حرف./بیرون سرد است.صورت هردومان سرخ شده است. نمیدانم ازسرما است یا ما گر گرفته ایم. هردومحتمل است میان این سرما واین شرایط. بیرون مثل سگ برف میبارد. بعد ما همینطور بی هوا و بی هیچ حرف اضافه قرار میگزاریم میان کافه ای که برای هیچکدام ما اشنا نیست. انگشت هایمان روی میز چوبی رنگ وروفته سینه خیز به هم میرسند. کاملا آشنا هستند باهم.تعجب نمیکنیم. لابد هستند دیگر. ما ادمها واقعا حرف مفت میشویم وقتی فکر میکنیم ماتحت اسمان پاره شده است وما با مراسم خاص نزول اجلال فرموده ایم و فقط ما عقلمان میرسد. گورپدر همه چیز ولی خداسرشاهد است من همین حالا فکر کردم شعور این انگشت ها از ما بیشتر است. نه همدیگر را دیده اند نه نمیشناسند بعد ارام سینه خیز میروند به سمت هم. یعنی چه شعور ودرکی دارند از هستی ؟ نمیدانیم میان کدام خیابان هستیم واسم کافه ای که امده ایم چیست. موهایت را بسته ای پشت سرت. گاهی نگاهت میکنم گاهی نه. میخواهم صدایت کنم اما نمیدانم اسمت چیست حتی. ولی وقتی تو نگاهم میکنی و میخندی و با جابه جا شدن کمی به من نزدیک تر میشوی میفهمم که نیازی به اسمت ندارم. اصلا چه اهمیتی دارد اگر اسمت را میدانستم ولی تو حالا اینجا نبودی. خریت محض است اگر اسمت را میخواستم وخودت را نه. و وقتی تو هم ندانسته و نشناخته اینجا هستی لابد همین معنا را درک میکنی از من. نه من اسم تو را میدانم و نه تو اسم من را. اینجا نه محله ماست ونه محله شما. هردوغریبه ایم. حتی نمیدانیم در شمال هستیم یا جنوب. پنجره ها شیشه هایی دارد که معلوم نمیکند حالا روز است یا شب. سرمان را که میچرخانیم تا ببینیم ساعت چند است اما هیچ ساعتی به دیوار اویزان نیست. ما هم عمدا به ساعت هایمان نگاه نمیکنیم. گویی عمدا میخواهیم ازچارچوب زمان فرار کنیم. حتی خبر نداریم چند ساله ایم. یعنی نپرسیدیم اصلا ومن فکر میکنم این سوال که شما چند سال داری چقدر خریت ادم را نشان میدهد! آدمیزاد همیشه با سوال های احمقانه به جواب های احمقانه می رسد و بعد هم فکر می کند تخم دو زرده کرده است. خب این نهایت خریت اگر نباشد نهایت حماقت که هست. اخر یعنی چه که شما چند سال دارید؟کدام سال؟کدام سن؟ اینکه به چه تاریخی پس افتادیم یعنی سن ما؟ خزعبل! خلاصه از سن و سال هم خبرنداریم اما تو از حرکت انگشتان من روی دست هایت و من از نگاه تو میفهمم که کم و بیش از یک نسل هستیم. حالا کمی بالاتر یا پایین تر. برای همین نمی گزاریم صاحب کافه نه نزدیک شود ونه سوال کند که چه میخواهیم وهردو با اشاره میگوییم چای. وقتی جا به جا میشوی وپاهایت از زیر میز می چسبد به من نفس هایمان کندتر میشود نه تندتر. سنگین تر میشود نه سبک تر است. انگارهزار خاطره دارند باهم. لبخند میزنی ودست میکنی میان کیفت. رژ اجری رنگت را درمی اوری و لب هایت را اول سفت به هم فشار میدهی. لب بالا را اول وبعد هم لب پایین. دوباره کمی لب هایت را به هم فشار میدهی.همه اینکارها را در کمتر از سی ثانیه انجام میدهدی و رویت را برمیگردانی تا من ببینم و میخواهی که نظرم را بگویم. ران پایت را کمی فشار میدهم. خب چه بگویم وقتی تو با همین, نظر وحس من را میفهمی. بعد هم میخندی وگردنت را خم میکنی به سوی شانه های من. کمی میچرخم تا سرت جایی میان شانه و سینه ام قرار بگیرد.کسی نگاهمان نمیکند . راستش اصلا نمیدانیم کسی اینجا هست به جز ما یا نه. حالا باشد چه فرقی دارد وقتی نه انها مارا میشناسند ونه ما آنها را.
صاحب کافه ریش کوتاهی ندارد. اما بلند هم نیست. از ما باید کمی سن وسال دار تر باشد. زیر نور بسیار کمی نشسته است و خیره شده است به تصویر زنی که بلوز نقره ای رنگ ودامن مشکی بلند به تن دارد و موهایش را بافته و انداخته است پشت گردنش. آدم فکرمیکند شاید موضوع یک عشق نارس درمیان باشد و مثلا زن با کسی دیگر ازدواج کرده باشد ویا اینجور قضایا. باز هم دوست دارم صدایت کنم اما خب من که اسمت را هم نمیدانم. پس دستم را ارام حلقه میکنم دورکمرت . حس میکنم تو نیز دوست داری صدایم کنی ولی خب تو هم اسم من را نمیدانی و برای همین صورتت را محکم میکنی به سینه من. حالاانگار بیشتر همدیگر را میشناسیم.
موهایت حالا رها میشوند روی گردنت وکمی هم سینه هایت. یله میشوی میان بازوان من.از میان فکرم این سوال عبور میکند که ازکجا آمدی تو؟ و وقتی صورتت را جا به جا میکنی روی سینه من، جواب میگیرم از همانجا که من آمدم. آنجا کجاست؟ نمی دانیم! انگشتانم هنوز در پی کشف تو هستند. بی کلام و بی ساختار. شهودی وعارفانه کلمات گنده ای هستند اما همینطورست. مدام فکر میکنم اگر شجره نامه جدوابادت را داشتم و تو حالا اینجا نبودی چه فایده داشت؟ عطر موهایت میپیچید میان سرم.لب هایت ارام گردنم را می بوسند که هیچ!

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *