انگشتان من زخم پستان های تو را خواب دیده اند

 

ساعت های زیادی است که نشسته ایم میان این کافه. یعنی اینطور فکر میکنیم. مطمئن نیستیم. چون اینجا نه از ساعت خبری ست و نه از پنجره ای که بشود بیرون را دید. پس گذشت زمان را یا حس نمیکنیم یا اگر حس میکنیم با ان توجه ای نداریم.یک کشش عجیب و خودخواسته ای میان هردوی ماهست که دلمان نمیخواهد وارد مرزهای شناخته شده بشویم.با اینکه می دانیم باید برگردیم به زندگی دیروز و شخصی امان ولی فعلا بریده و بی تعلق نشسته ایم اینجا.صاحب کافه هنوز در همان شرایط است.ازچایی که شاید چند ساعت قبل سفارش داده بودیم خبری نیست.البته ما هم گله ای نداریم.یعنی دوست نداریم کسی خلوت ما را به هم بزند و از این نظر صاحب کافه مرد به نظر دانایی می رسد که بعد اینهمه وقت حتی نخواسته خلوت ما را به بهانه اوردن استکان های چای بهم بزند.اصلا دانایی شاید همین باشد.احترام به خواسته ی دل دیگران به جای براوردن خواسته ی شکم انها! هردومطمئن هستیم اگر درهرکافه دیگری بود تاحالا صدایمان رفته بود به اسمان.ولی اینجا دلهره داریم که مبادا کسی بیاید طرفمان و ما بخواهیم کمی جا به جا شویم.حتی برای سفارشی که خودمان داده ایم.از بالا نگاهت میکنم.خودت را پرت کرده ای میان آغوش من.یک جور فرار. اصلا انگار فرار کرده ای میان بازوان من.با اینکه کنجکاوم بدانم ازچه چیز ولی باخودم کلنجار میروم که نپرسم.شاید توهم همین سوال را داشته باشی ولی چنان صورتت را میان سینه ی من جا داده ای که اطمینان دارم قید پرسیدن را زده ای.انگشتانم لای موهایت گره میخوردو تو هم بیشتر خودت را می چسبانی به من.یعنی از چه چیز فرار کرده ای؟ . سرم را به صورتت نزدیک میکنم.داغی.انگشتان من را از لای موهایت بیرون میکشی و میگذاری روی لبهایت.بعد یکدفعه یک چیزی میرود زیر پوستم.جاری و گرم. برای اینکه کمی مبادی اداب باشم سعی میکنم صاف بنشینم و برای اینکه ببینم چه خبر است اوضاع سرم را میچرخانم. تو همین کار را هم نمیکنی.اصلا برایت اهمیت ندارد اطرافت چه خبر است.هیچ کس نیست صاحب کافه زیر همان نور کم خیره شده است به تصویر زن.یکدفعه نگاهمان به هم گره میخورد و مرد با چشمانش لبخند کمرنگ ولی عمیقی میزند که یعنی حواسم هست و برایمان چای خواهد آورد.ولی من مطمئن هستم اوحالا حالاها این کار را نمیکند. این مرد باید داناتر از این حرف ها باشد که برای یک استکان چای خلوت ما را بهم بزند. وگرنه چرا ساعت ها خیره میشود به تصویر یک زن؟ یعنی این شد دلیل؟ خب چرا که نه. اینطوری نه ما مزاحم نگاه کردن او میشویم و نه او مزاحم ما.اصلا شاید او مم شاید خوشحال باشد که امروز دو مشتری غریبه امده اند به کافه اش.چون اگر اشنا بودند و مرد انها را میشناخت آنوقت حتما باید سلام و علیک حسابی میکردند.حتما باید کلی روی اینکه امروز چه بخوریم و بنوشیم حرف میزدند و صاحب کافه هم باید توضیح میداد که مثلا املت امروز از کدام نوع است و نوشیدنی های پیشنهادی کدام است.بعد هم باید سریع میرفت و سفارش ها را اماده میکرد و حتما کلی حرف و کلمه رد وبدل میشد و نتیجه این میشد که صاحب کافه هیچ گفتگویی یا تصویر ان زن نمیتوانست داشته باشد.برای همین مطمئن هستم که او هم از اینکه مارا نمیشناسد و ماهم او را نمیشناسیم خوشحال است.سرت را روی سینه من جا به جا میکنی.با چشمان بسته. یقه ی بلوزی که نازک است و میشود پوستت را دید کمی سرمیخورد به سمت پایین.بند سوتین آبی پررنگی که بسته ای نمایان میشود.انگشتم را میاندازم زیر بند و با ان بازی میکنم. یکدفعه دستم را میگیری و میکشانی روی پستان هایت.در یک زمان؛درست در یک زمان هر دو یک نفس عمیق میکشیم.کف دست من حجم سینه های تورا وزن میکند.دستم را روی پستانت نه تنها نگه میداری بلکه فشار میدهی.باید اعتراف کنم که هرلحظه دلم میخواهد برای بودن تو و خودم در این نقطه و این زمان انهم بدون هیچ آشنایی قبلی و بعدی یک دلیلی پیدا کنم. اما میدانم کار بیهوده ای ست و من هم از ان فراری هستم. اصلا چه فایده دارد.تو فرار کرده باشی یا من. تو گریخته باشی یا من.یعنی ما از چیزی می ترسیم؟
اینها چه معنی دارد؟اصلا فرار یعنی چه؟گریختن چیست؟ مگر کل زندگی یک فرار مستمر از مرحله ای به مرحله دیگر نیست؟ اصلا چرا فکر میکنیم فرار باید نتیجه ترس باشد؟یعنی کسی به دلیل اشتیاق فرار نمیکند؟ همین حالا دلم لب های تورا میخواهد نه برای بوسیدن ,برای گزیدن.هنوز انگشتان من را به سینه ات فشار میدهی و من هم ناخوداگاه همین کار رامیکنم.نمیدانم چقدر گذشته است.سعی میکنم آرام دستم را دربیاورم.تو تلاش میکنی جلوی من را بگیری ولی من با ارامش سینه ی تورا رها میکنم.ازبالا به یقه بازی که سینه هایت را نمایان میکند نگاه میکنم.یکدفعه متوجه میشوم که فشارناخن های کوتاه من پوست سینه ات را خراش داده است. نگران میشوم. بالای سینه ات دو خراش چند سانتی خوابیده اند کنار هم. نقطه نقطه هایی از خون ،شانه به شانه. حدس میزنم باید کمی بسوزد. تو نگاهم میکنی که یعنی نگران نباشم.موهایت از دوسمت صورتت آویزان است.به قیافه ات اصلا نمیخورد که پرطاقت باشی.هیچ کس نمیتواند حدس بزند که پرتحمل باشی. دوباره به خراش ها نگاه میکنم.عمیق نیست ابدا اما تازه است. مثل من برای تو. مثل تو برای من.دستم را دوباره میگیری و میکشانی میان بلوزت.ناخن انگشت اشاره ام را میکشانی روی خراش ها و لبخند میزنی.انگشتان من زخم ها را می خوانند و حیران میشوند. درست است انگشتان من زخم سینه های تو را خواب دیده بودند.

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *