دست دردست شیطان رجیم

 

حاجی گفته بود مگه از روی نعش من رد بشی که بزارم با فرشته ازدواج کنی ،اخه تو که نه نمازت سرجاشه ،نه روزه ت سرجاشه ،نه دعای ندبه و نماز شب حالیته، من به جهود دختر بدم به تو نمیدم!…صورت فرشته جلوی چشماش بود..با غمی سنگین و چشمانی نم دار.

۵سالی بود که همدیگرو میشناختن،خیلی ها مخالف این ازدواج بودن اما کم کم همه راضی شده بودن ولی حاجی راضی نمیشد.حاجی آدم نمیخواست، ، پادو میخواست،دومادی که دهنش بسته باشه و دستش دراز و مث سگ موس موس کنه دنبال حاجی و درنهایت هم میون دروهمسایه عاقل و معقول باشه و نمازخون و اهل خدا و پیعمبر! گرچه خود حاجی هم تو زرد بود و بدذات و دست دردست شیطان رجیم! چنان دو لا پهنا کرده بود میون پاچه خلایق که نگو، البته خمس و زکاتش فراموش نمیشد .چم و خم کاسبی رو حاجی میدونست تو دوره و زمونه ای که از درو دیوارش کثافت میباره.

اخرین بار ۲ماه قبل بود که مهران، فرشته رو دیده بود ،رژ قرمز هم نتونسته بود زردی صورتشو پنهان کنه،سرشو تیکه داده بود به بازوی مهران و روسری رنگ به رنگش رو بادی که از شیشه عقب ماشین میومد ، به رقص در اورده بود.

خونِ مادرِ مهران آغشته بود به سرطان، از فوت پدر ده سالی میگذشت،خواهر بزرگتر رفته بود و مهران مانده بود با خواهری کوچک تر و مادری که زندگی را نفس به نفس میگذراند و هیچ ضمانتی نبود . تنها دلخوشی پیرزن شده بود عروسی مهران، تنها ارزویش شده بود دامادی مهران، دلش میخواست اوضاع رو سروسامون بده قبل از رفتن، میگفت اگه من بمیرم و مهران داماد نشه اونوقت هم مهران و هم مهرانه هر دو سر عروسیشون بزرگ تر ندارن اما اگه تا من زنده ام مهران عروسی کنه بعدا بزرگترِ مهرانه میشه برادرش! عروسی مهران، تنها رویا ی پیرزن .

فرشته به مهران گفته بود اگه قبول نکردن با هم فرار میکنیم ، فرار که نه ولی میریم زندگی میکنیم، هر چی هم میخواد بشه بشه…حاجی گفته بود مهران کاهل نمازه و از سگ کمتر!..فرشته هم جواب داده بود اتفاقا با همین از سگ کمتر ازدواج میکنم که شما بفهمین دخترتربیت شده تو خونه ی شما چه جوری تربیت شده! حاجی ظاهرو حفظ میکرد اما اون روز زده بود زیر گوش فرشته، و همون روز عصر مهران ، بی خبر از همه جا تمام کوچه بن بستی که خونه حاجی توش بود رو پر کرده بود از شاخه گل های سرخی که عشقه فرشته بود.

روز اخر بود، مهران رفته بود برای اتمام حجت. حاجی نذاشته بود حرف بزنه و محکم زده بود زیر گوش مهران و شاگردش رحیم تخته، مهران و خرکش کرده بود بیرون حجره،.فرشته که فهمیده بود قضیه رو با هفتاد تا قرص خود کشی میکنه ،حاج خانوم،مادر فرشته، در ۶۷ ساله گی در شب چهلم دخترش سکته میکنه،حاجی هر روز و شب میره مسجد و استغفار میکنه!!! سرطان ،مادر مهران رو چند روز بعد از مرگ فرشته تسلیم کرد، مهران درس و دانشگاه و ول میکنه و میشینه پشت ماشین خاور و روی گلگیرش مینویسه : “سالار خسته ست!” و تو راه برگشتن از بندرعباس شاخ به شاخ میکنه با یه تریلی و تموم !!!چشم مهران پر از خون بود،دلش آمده بود میان دهانش، مرگش فوری بود!

چند ماه بعد ، حاجی با مهرانه ازدواج کرده بود.

**********************************************************
پی نوشت: طرحی از یک قصه ی بی سرانجام!

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *