برافتاده گان.

همه برمیگردند به خودشان مگر اینکه کلا خودی در میان نباشد و یک تفاله ای تجسد کرده باشد به شکل ادمیزاد. وگرنه فلسفی تر از این چیست که زنی بی نصیب از نام و نشان و سواد و کتاب و خط و خال و ابروی انچنانی و موهای رنگ شده و عطر جاسمین و نخی که به جای شورت میرود لای باسن و هزار چیز دیگر، هر شب به هوای اینکه سطلی اب بیاورد برای شست و شوی کون تخم و ترکه ای که دارد ،( مردش که گور مرگش تن به این کارها نمیدهد،) در تاریکی میزند بیرون و در هنگامی که فقط نور ماه ،راه را روشن و پارس گاه به گاه سگ ها بند دل ادم را پاره میکند ،با دلهره و ترس راهش را کج میکند میان دالانی از اضطراب با دیوارهای کاهگلی که مردی به ظاهر غریبه ایستاده به تمنایی مانده از سالهای دور و حالا آن تمنا تبدیل به غضب شده است و زن میداند که آن غضب خاموش میشود به هنگام غلیظ شدن نفس های مرد و گزیدن دستان خودش به دندان! .حالا اینها اگرباز گشت به خویشتن نیست پس کدام است یعنی؟ اینکه زنی ،بی خیال مردی که یک ور افتاده و همسر سجلدی اش است، بی فکر اینکه پستان های ورم کرده اش خبر از امدن یک سرخر دیگر میدهند، با هزار ترس و هراس خودش را می رساند میان دالانِ پشتِ قلعه انهم نه برای خودش ، بلکه فقط برای اینکه لذت بدهد به یک دیوانه ای که روزی عاشق سینه چاکش بوده و گه بازیهای طبقاتی و کثافت کاری های اخلاقی نگذاشته آنها کنار هم باشند ، و بعد هم برمیگردد میان همان طویله ای که بوده یعنی خانه، بازگشت به خویشتن نیست؟ حالا باشد یا نباشد، ولی آنهمه کثافت کاری طبقاتی و بکن نکن های اخلاقی که کردید میان مردم کجا رفت؟یعنی راست میگفت بهتاش که گَه به اخلاقتان و مرامتان.فقط برای چاپیدن است و اسیرکردن مردم.دیوانه شدن و سر به بیابان گذاشتن بهتاش هم کار شما بود.سربه هوا شدن لعیا کار شما بود

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *