تند پیچید. خیلی تند. پیچ ها را می پیچاند، می چلاند. من می پیچیدم میان خودم. پیچ می خوردم. ولی ساکت بودم. پرحرف ولی ساکت. پیچ پشت پیچ بود و قرار بر فرار. از چه؟ از خودم. از خودمان. باید برود دنبال زندگی اش. من کسی نیستم که آویزان باشم. من دستبند و پابند نمیشوم برای تخم و ترکه ی آدم. آنهم وقتی میدانم همه زندگی شاید خوابی بیش نباشد. وقتی میدانم تمام قول و قرارهای عاشقانه از نتایج تغییرات بیوشیمایی مغز است. خب آدم است دیگر. تا دیروز می مرده برای من اما از فردا نمیخواهد حتی ریختم را ببیند. درد دارد البته، اما زهر هلاهل نیست . دعوا و بحثی هم نکردیم. یکی دو تا پیغام و پسخوان. یکی دو تا سوال و جواب. هیجانی برای توضیح و تفسیر ندارم. نمیخواهم سوزناک و دراماتیکش بکنم. همین است که هست. خب من به اندازه ی او دیوانه نیستم. او آدمی دیوانه تر میخواهد. رها تر شاید. من منقبظم. شده ام یعنی. من حوصله خودم را هم ندارم. حداکثر اینکه دلم میخواهد بنشینم کنار یک پنجره و به همه اتفاق های زندگی ام فکر کنم.
از لای پنجره ی ماشین باد سردی می آید و مستقیم میخورد به من. هربار به گذشته فکر میکنم دل پیچه می گیرم. پایش روی گاز است و میخواهد من را زودتر برساند و تمام. من هم اعتراضی ندارم. یعنی توان اعتراض ندارم. مثل آدمی که پایش لب گور است. اعتراض به چه؟ به مرگ؟ بعدهم میان دلم میگویم “چه کوفتی شده این زندگی”.سکوت می کنم و مثلا دارم صلیبم را پنهان میکنم. چند روزی بیشتر نیست که فهمیده ام اگر کسی را به صلیب بکشند زرتی سقط نمیشود، اما زجر کش میشود. ولی زنده بودنش هم محتمل است. مثل همین عیسای ناصری. خیلی ها فکر می کنند زنده است. مثل من که همیشه فکر میکنم جواد آقا زنده است ولی هیچکس نمی داند کجاست. طیبه که کارش شده است شستن کون تخم و ترکه ی حاج عباس. همیشه ی خدا این زن تا آرنجش میان گُه است. حتما حقش است. زل زده ام به خودم. گردنم حتی نمیچرخد. زبانم بدتر. تنم خسته تر. روحم کسل. ذهنم آشوب. میان سرم بازار مسگرها شده بود و دلم امام زاده داود میخواست. فراموش کردم که کسی این روزها نه مس میشناسد نه بازار مسگرها را حوصله دارد و نه هوس امامزاده داود میکند. حتی اگر به جای الاغ و یک روز در راه بودن سوار چهار چرخی شود و همه پیچها را بپیچاند و بچلاند و تو را کمتر از ربع ساعت برساند به پابوس آقا.
کاش کسی بود برایم روضه میخواند. روضه قمر بنی هاشم. یا موسی بن کاظم. روضه ای که میانش خون نباشد اما اشک باشد. گریه کن هم نمیخواهم، خودم مجلس را گرم میکنم. سرم را بی هوا اینور وآنور میچرخانم. محکم یکی میزند پشت گردنم. پدربزرگ بود، دستمال سبز چندلا را گرفته بود جلوی صورتش و نمیدانم گریه میکرد یا می خندید اما شانه هایش محکم تکان میخورد. بعد هم رو کرد به من و گفت که مثل بز اخفش مردم را نگاه نکنم. با اشاره و حیران پرسیدم:” پس چه غلطی بکنم؟” دوباره محکمتر زد پس گردنم و دهانش را آورد کنار گوشم و گفت:” دستت را بگیر جلوی صورتت،عروسی عمه ات نیست که مردم را برو بر نگاه میکنی” همان کار را کردم و دوباره صورت پدر بزرگ میان دستمال سبز رنگ گم شد و شانه هایش مدام بالا و پایین میرفت. من هم شروع کردم به تکان دادن شانه هایم. البته بیخودی . فکر میکردم تکان خوردن شانه ها کار محترمانه ایست . آقای دانشپورتنها معلم دبستان روستا میگفت اینها تظاهر است،فیلم است و به درگاه خدا جایی ندارد. مردم می گفتند دانشپورمیان خانه خودش و هرجا که تنها باشد نماز نمی خواند، اما اگر کسی از جماعت روستا نزدیکش باشد دولا و راست می کند خودش را.
صدای ناله از همه جا بلند بود. قمر بنی هاشم رسیده بود به فرات و یک دستش را زده بودند. یک دفعه خون شتک میزند میان صورتم. ده سال بعدتر. مشتِ ابراهیم خورده بود میان دماغ جوانک و خون زده بود بالا. زینب بیرون چادر منتظر برادر بود. زنی که ازچادر به دندان داشت و از کنار خیابان عبور می کرد فریاد زد: “یا قمر بنی هاشم بچه مردم و کشتن”. کولی بازی در آورد. اول آنها برای ما کُری خواندند وگرنه ما کجا میان محله غریبه گلاویز میشدیم؟ گردن یکیشان آمد میان بازوهایم. دستش گره خورده بود به کمرم و مثل مار پیچیده بود به من. باز تند پیچید. دلم داشت می آمد بالا. از بالای سرش انگشتانم افتاد میان کاسه چشمانش. جوانک مدام میکوبید میان کلیه ام. دردِ کلیه، فشار انگشتانم میان کاسه چشم جوانک را بیشتر کرده بود.بغض کرده بودم و شانه هایم را بیخودی تکان می دهم ولی اشکم در نمی آید. آقای دانشپور میگوید:” این در ودهاتی ها برای بدبختی و حماقت خودشان زر زر میکنند و اشک میریزند وگرنه اباعبداله کجا محتاج این کارها بود؟ ” سید و حاج عباس دست به یکی کرده بودند برای بستن مدرسه و راه انداختن مکتب خانه به رسم قدیم. مجلس هنوز داغ بود .پدربزرگ از گوشه ی دستمال سبز رنگ گاهی نگاهی به من می اندازد و چشم غره میرود اما از پس گردنی خبری نیست. صدای شیونِ مردم اوج میگیرد. آقای دانشپورتشرمیزند که : ” به جای اینهمه عرو گوز و فس فس و مثل زنا گیس کشیدن ، بشینید دو تا کتاب بخوانید.” هیچکس به هیچ جایش این حرفای دانشپور را حساب نمی کند. البته هیچکس هم نمی دانست دانشپور اینها را کجا گفته و با چه کسانی چون اگر می دانستند حاج عباس و سید یکجوری دانشپور را کله می کردند. اما همه مطمئن بودند که اینها حرف های دانشپور است.
سید کنار منبر، سرپا و سوزناک ،نوحه می خواند و ناله می کند و اشک می ریزد و اشک می گیرد ومیزند میان سرخودش.بعد هم یک ناغافل مثل دیوانه ها شال سبز را از کمرش باز می کند و میکوبد زمین و بعد هم خم میشود شال سبز را روی زمین می بوسد می گیرد جلوی چشمانش. حسین حسین بالا میگیرد. من بالا می آورم از ضربه هایی که مدام جوانک روی کلیه و شکمم فرو می آورد اما کاسه چشمان جوانک هم جولانگه انگشتان من بود. آنقدرفشار دادم که بازوانش شل شد و افتاد. همانوقت دست دیگر قمر بنی هاشم را زدند. سید دو دستی میزند میان سرش. حاج عباس چنان نعره میزند که صدای گریه هیچکسی شنیده نمیشود. سنگ و چوب به گریه افتادند. من کماکان شانه هایم را بیهوده تکان میدهم. اما از اشک خبری نبود. ترس داشتم که من را ببرند جهنم . آقای دانشپور میگفت:” همه اینها که فیلم بازی میکنند جایشان میان جهنم است، خدا که با کسی شوخی ندارد “. چراغ ها را خاموش کردند یکهو. تاریک مثل جهنم. دلم ریخت، اما اشکم در نمی آمد. دست خودم نبود. وقتی چراغ ها را روشن می کردند همیشه صورت پدربزرگ خیس بود. خیلی گریه میکرد. ولی در صورت حاج عباس رد اشکی دیده نمی شد.اما ترس میان چهره اش بود. انگار از تاریکی وحشت داشت. مرتیکه ی ۱۰۰کیلویی مثل کلاغ یتیم ضجه میزد. انگار همین حالا بچه هایش را کشته بودند.
صلاه ظهر بود. قمر بنی هاشم هنوز به خیمه ها نرسیده بود. حاج عباس عربده میکشید با ناله. از ترس. آقای دانشپور میگفت که همین حاج عباس چهل و سه سال قبل در ظهر عاشورا ، جواد آقا را با داس کشته بود و جنازه را انداخته بود میان رودخانه ی پایین و چند روز بعد که جنازه را از آب گرفتند کسی نفهیمده بود جریان را اما دانشپور میدانست. البته کسی هم به جز یکی دو نفر جنازه باد کرده را ندیده بودند و بعد هم کسی نفهمید کجا چالش کردند. حاج عباس و جوادآقا هردو عاشق طیبه بودند. طیبه دختر خاله حاج عباس بود و همسایه ی جواد آقا. میلِ طیبه هم با جواد بود اما خونِ جواد که بر آب رفت گردن حاج عباس کلفت تر شد و دهن طیبه بسته تر. از پشت حمله کرده بود عباس .هنوز حاجی نشده بود. روده هایم پیچ خورد. جای مشت های جوانک ذوق ذوق میکرد. جواد آقا البته صورتِ عباس را میبیند و عباس هم زبانِ از حلقوم در آمده ی جواد را . داس گردن جواد را درانده بود. همین صحنه مانده بود میان ذهن حاج عباس و روضه ای نبود که ناله اش به عربده تبدیل نشود. طیبه میگفت شبها یک ناغافل از خواب میپرد آنهم با ناله. بعد هم فانوس برمیدارد و میرود لب رودخانه،لخت میشد و خودش را میشست. به طیبه میگفت گُر گرفته ام اما مثل سگ دروغ میگفت حاج عباس. اینها را دانشپورفقط میدانست. شبانه میزد به رودخانه. تابستان و زمستان هم نداشت. رود پر آب بود و حالامشک مانده بود به دهان قمر بنی هاشم. بغض گلویم را گرفته بود. کله ام پر حرف نابدتر بود برای خودم. می پیچم میان کوچه. فرار میکنم یعنی. پشت به دیوار میدهم و زانوانم میشکند. مشک به دهان قمر بنی هاشم است و عزم خیمه گاه میکند. طفلان همه در انتظار. جوانک را میان جوب آب رها میکنم. ابراهیم هم آن یکی را شل وپل میکند. سید یکهو روضه را تمام می کند و چراغ ها را روشن میکنند. فی الفور گریه همه بند می آید. انگار گریه کردنشان حساب و کتاب داشته است. دانشپور میگفت:” مثل سینماست،چراغ ها که روشن میشود فیلم تمام میشود” .
من می خواهم از مجلس بزنم بیرون. پدربزرگ آستینم را میکشد و میگوید :”بشین تخمه سگ هنوز آقا سلام نداده است” ولی نمیتواند جلوی رفتنم را بگیرد. با آرنجم درماشین را میبندم. رسیده ایم تهران. اشک هردومان بند آمده است. او هم جلویِ رفتنِ من را نمی گیرد. بعد تا رودخانه یک نفس می دوم. پای او هم مینشیند روی پدال گاز. می رود و پشت سرش را هم نگاه نمی کند. کنار رودخانه دستی از پشت میخوابد روی شانه ام. برمیگردم. جواد آقاست. خوشحال نیست. به همدیگر زل میزنیم. طیبه لااقل میتوانست زن حاج عباس نشود ولی رفت و شد. خون جواد آقا همیشه به رودخانه است. باقی هم حرف و بهانه . زیر گردنِ جواد آقا ردِ داس مانده است. ناخودآگاه دستم میرود زیر گردن خودم. خونِ گرم ، انگشتانم را سرخ می کند. حس میکنم حاج عباس آمده پشت سرم. ترسی ندارم . بغض اما چرا. نگاهم به پیچی که ماشینش را بلعیده بود خیره می ماند. هفته ی دیگربله بران است و من شانه هایم حالا آرام آرام تکان میخورند. رودخانه شیهه میکشد. جواد آقا ضجه میزند. حاج عباس از ترسِ کونش عربده می کشد. طیبه از همان شب زفاف پیرمیشود و دانشپورکه برای همیشه با کتاب هایش تنها مانده است می گوید: ” عاشقی هم یک بازی کثیف است که آدم باخودش میکند”. پیاده میشوم و رویم را بر میگردانم و دستمالِ سبز پدربزرگ را می گیرم جلوی صورتم.حالا دلم روضه ی قمر بنی هاشم می خواهد. کاش یکی چراغ ها را خاموش میکرد.