ابرچاقو خورده

 

حسن گه زده بود به زندگی خودش و سودابه به خاطرات من! ولی چه اهمیت دارد ؟ هیچ! به اسفل السافلین! ….از پشت پنجره به خیابان نگاه میکنم و به آسمان ..ابری.ارام می گرید ،خاکستری به رنگ سرنوشت،… خودم را بغل میکنم…مثل ادمهای بی کس…مثل ادمهای غریب ، میان خودم مچاله میشوم…دست میکشم به سر و روی خودم ، خیلی بدبختم این روزها…بغضی که یله شده میان حنجره راه نفسم را بند اورده است…تی شرت خاکستری رنگی که اصلا نمیدانم کثیف است یا تمیز تنم کرده ام .کسی هم البته نمیداند این تی شرت کثیف است یا تمیز..بداند هم مهم نیست..گور پدر همه اشان…گردنم را کج میکنم…دماغم را ارام میکشم بالا..مثل بدبخت ها…لب هایم را بی تفاوت رها میکنم و انها هم اویزان میشوند.

صدای زر زر موبایلم بلند میشود..پیغام رسیده است..با بی تفاوتی نگاه میکنم…پول گردن کلفتی به حسابم وارد شده…یعنی همین فردا مرتیکه جهود که وکیلم شده است را میفرستم تا سند خانه ای که در جورجیا به قول خودمان قولنامه کرده بودم را ردیف کند و سفر بعدی پایم را میان خانه ی خودم دراز کنم، حالم از کلورادو بهم میخورد اب و هوایش اصلا به مزاج من سازگار نیست ، اپارتمان کلورادو را همینطور سیکیم خیاری داده ام به حسن… پسرخاله ام که زن و بچه اش را ببرد انجا ..یک تن لش سرخری ست این حسن! یا خسته ست یا مست است! به خاطر زنش که عمه زاده ی مادرم بود هوایش را دارم، ولی کی هوای من را دارد؟ لس انجلس هم دیگر برایم جذاب نیست…از صبح تا شب باید قمپز درکردن خان زاده هایی را بشنوم که اصلا نمیدانند از کدام تخم و ترکه هستند؟ یا اراجیف حرامزاده هایی که خشتکشان را نمیتوانند بالا بکشند و به ضرب و زور پدران دزدشان اینجا عشق و حال میکنند..گوش حسن را من گرفتم بردم آمریکا و دادمش دست فری جانسون! تهران که بود میان شرکت لوازم بهداشتی جانسون کار میکرد. فری(فریدون) شغال محل ما بود. همیشه از ته مانده ی شکارها ی ما می لمباند. او هم بدبخت بود…یک لیکورسنتر باز کرده بود به هزار مشقت. حسن پیش همین جاکش الکی شد. یک بارفری پیغام داد که به خاطر من تیپا زیر کون حسن نمی زند و بیرونش نمیکند.گفتم: ” بیشین سر جات فری،نذار حسین کاشی رو بفرستم عشرت آباد!!”

ابری که در حال عبور است…پایین تر می ایدگردن من هم کج تر میشود…بغضم سنگین تر ،محکم تر خودم را بغل میکنم..مثل بدبخت ها..مثل بی کس ها..مثل مقلوک ها ..آب شوری را زیر لب هایم مزه مزه می کنم…..حسین کاشی آمده بود کاشی های مستراح فری جانسون اینا را درست کند،کسی خانه نبود و فری عزم کرده بود دختر حاج عباس را بکشاند خانه…حسین کاشی سرخر بود…بعد فری آمد پیش من به التماس ،که بروم و حسین کاشی را بفرستم عشرت آباد دنبال منیژه ….خواهر فری ….میان یک درمانگاه تزریقات می کرد….درد کلیه که امانم را می برید منیژه می آمد آمپولی میزد و آرام میشدم، چهل سالش بود آنروزها ، …حسین کاشی را به ساده گی فرستادم عشرت آباد…رفت و برگشت باید کمتر از یک ساعت طول میکشید..اما حسین اصلا برنگشت، فری خوشحال بود از این تاخیر و من نگران…عصر شد رفتم دم درمانگاه دنبال حسین…سرایدار ساختمان درمانگاه گفت که آقای دکتر حسین و منیژه را دیده که ورجمبیده اند روی هم و بعد هم زنگ زده کلانتری اما هر دو فلنگ را بسته اند، خنده ام گرفت از بازی روزگار، من چیزی به فری نگفتم اما دکتر زنگ زده بود و جریان را با آب و تاب تعریف کرده بود برایش! فری جانسون فهمیده بود اما خودش ر ا زد به خریت که انگ بی غیرتی نخورد…سال دومی که آمده بود آمریکا یک بار که سیاه مست بودیم جریان را گفته بودیم و غش کرده بودیم از خنده…اما بعدها این شوخی تلخی شده بود که وقتی زبان درازی میکرد،میان حلقومش فرو می کردم و خفه میشد….دستم را میبرم بیرون پنجره…آسمان هنوز می بارد.فری جانسون ، حسن را هنوز بیرون نکرده بود و من متعجب بودم…بعد خودم پیغام دادم که پرتش کند بیرون..شاید کمی بی پول بماند و آدم شود!…اما فری در آمده بود که سودابه یعنی زن حسن جبران میکند!!! همه چیز به گه کشیده شده بود، ۱۵ سالم که بود عاشق سودابه بودم…لبخندی مثل تف چسبیده بود به صورتم…من که رفتم سربازی حسن برای سودابه خودکشی کرد و فامیل جمع شدند و شورا کردند و خلاصه سودابه را دادند به این تن لش…بعد هم یادم رفت کلا ماجرا را…ولی خب این حرف فری کمتر از آن شوخی تلخ من نبود..شاید این شغال هم میداند که روزی عاشق سودابه بودم و حالا با این حرفش میخواهد تلافی کند! …همه چیز به گه کشیده شده است…هم تهران هم لس انجلس ،برای همین میخواهم بروم جایی که ایرانی نبینم…پشت تلفن چند تا فحش ناموس به آقای وکیل میدهم که زودتر کارها را رو به راه کند….جیک نمیزند مادرسگ! پول زبانش را بند آورده….هنوز گردنم کج است..دماغم را بالا میکشم…دستم را می برم بیرون پنجره….چند قطره باران مینشیند کف دستم،همه جایم تیر میکشد….انگار کارد خورده ام…یک جای من زخمی ست..اما خودم هم نمیدانم کجا ،دستم خیس تر میشود..بعد فکر میکنم ابری که اینطور می بارد لابد چاقو خورده است، ،او انطرف پنجره..من هم از این طرف!

تهران، صبحی که خیس شد از باران!

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *