ستاره ها صف کشیده اند در خیابان راه شیری. نه خیلی منظم و سر به راه. هرج و مرج غریبی ست. بی هیاهو اما. من هم عادت دارم به قدم زدن های شبانه. نم باران ازارم نمیدهد.از کنار خانه شما که میخواهم بگذرم سرعتم را کم میکنم. همیشه همینطور است. از پشت دیوارِ اجری قرمز رنگ،میتوانم حیاط و بهارخواب و پنجره های قدی رو به حیاط را تصور کنم. . حتی میتوانم تو را که یکتا پیراهن خوابیده ای کنار پنجره و موهایت را به قائده ریخته ای دور شانه ها و به اندازه روی سینه هایت ببینم. می دانم که همین امروز قبل از ظهر حوض میان حیاط را حسابی شسته ای و حالا ماهی های قرمز کوچک در زمینه ی آبی حوض ، جولان می دهند. بته هایی که قرار است فردا شب سوزانده شوند کپه کرده اید گوشه ی حیاط. دور تا دور حوض دایره ای را، شمعدانی وبنفشه و سبزه پرکرده اند. حُسن یوسف ها قد کشیده اند. امتداد دیوار خانه ی شما را چنان طی میکنم درنیمه شب که گویی دیوارچین است!
تمام نمیشود از فرط قدم های آهسته ی من. قدم های خسته ی من. به سیگاری که گیرانده ام آرام پک میزنم. هول و ولا دارم که تمام نشود. دو روز دیگر سال نو میشود، من بوی کهنه گی گرفته ام. تو لابد پیرهن تازه ات را می پوشی. برای من اما هیچ چیز تازه گی ندارد.در من هیچ چیز تازه نمیشود. همه چیز در ذهن و دلم رسوب کرده است و بوی کهنه گی میدهد. البته مردم عقلشان در چشمشان است و همینکه آدم نو نوار شود فکر میکنند خبری شده است. اما نشده است. راستش من از کهنه گی گذشته ام. پیش تو که می توانم اعتراف کنم؟ به پوسیده گی رسیده ام! همان حرفهای هزارسال قبل را میگویم و همان راه طی شده را مدام و مرتب تکرار میکنم. کمی دک و پوزم عوض شده است اما پیش تو راحت حرف میزنم که اینها حکایت خر و تعویض پالان است. مثل یک خر عصاریِ نحیف دور خودم می چرخم و توهّم پهلوانی دارم. چرا به تو نگویم اینها را؟ هیچ چیزی در من تازه نمیشود و نشده است.البته خانه و وسایل را چند بار عوض کرده ایم و تو میدانی لابد. نو کرده ایم همه را. چند تخته فرش کاشان و قالی کرمان و گلیم ترکمن سفارش دادم.کت و شلوار را سه دست از باب همایون خریداری کردم. هرکدام به یک رنگ. پیرهنِ دوختِ پاریس هوس کردم ،گفتم اخوی برایم بفرستد که لابد میرسد امروز و فردا.همه ی پیرهن های یقه حسنی را دادم یابوی شهرداری بخورد. چند شب قبل داشتم برای اهل منزل سخنرانی میکردم. تهوع آور بود. همان حرف هایی را میزدم که پدربزرگم. . من درست مثل پدر بزرگم حرف میزنم، راه میروم،غذا میخورم. یعنی امکان دارد پدربزرگم در من حلول کرده باشد؟ اگر نه پس این بوی متعفنِ کهنه گی چرا دست از سرم برنمیدارد.به سیروس گفته ام از باکو برایم عطر مسکوویچ بخرد. دو روزدیگر سال نو میشود اما من چه؟ تو حالا لابد دراز کشیده ای و گلستان میخوانی و گاه گاهی هم نگاهی می اندازی به آسمان. میان مغازه همانطور که 70سال قبل پدربزرگ و 45 سال قبل پدرم به شاگرد ها عیدی میدادند ،عیدی میدهم. آنهم درست شب سال نو که فردایش عید است. دیر تر میدهم تا دیرتر خرج کنند. .دانه دانه صدایشان میکنم و همان حرف های پدر و پدربزرگم را میزنم. باد هم میان غبغب می اندازم و بیخود دست هایم را میان هوا تکان میدهم و بعد هم دانه دانه اسکناس های 5تومانی را یکی از لای قران و یکی از لای حافظ میکشم بیرون و میدهم دستشان. پدربزرگم مکتب رفته بود و حافظ میخواند،پدرم هم مکتب رفته بود اما قران برایش مهم تر بود. اما من که مدرسه به سبک جدید رفته ام واقعا نمیدانم عیدی را لای کدام یکی بگذارم. برای همین لای هردو میگذارم که یکوقت تخطی نکرده باشم از رسم و سنت. این سالها تنها دلخوشی من همین قدم زدن های گاه و بیگاه پشت دیوار حیاط خانه ی شماست. انهم نزدیک سال نو که میدانم تو هرسال زیر و رو میشوی و هرسال دور تر از من. نمیدانم چرا احساس عقب افتاده گی دارم. سیروس میگوید ،باید بروم فرنگ و عکس و پرتره در منظره های فرنگی بگیرم. و بعد هم عکس ها را بدهم قاب کنند برای تماشا. چند تا برای خانه و چند تا برای مغازه. البته عکس سفرحج سه باره و دو باره ی کربلای معلا را قاب کرده ام اما سیروس میگوید فرنگ ادم را تازه می کند.مخصوصا اگر عکس برداری هم آدم بکند و بگذارد برای تماشای خلایق.با اینکه من بر حسب رسم معمول پدربزرگ و پدرم به جزعتبات و زیارت ،سیاحت به قائده ای نکردم و نداشتم اما یک حسی به من میگوید شاید یک سفر کوتاه به پطرزبورگ که دور هم نیست کمی این بوی کهنه گی را کم کند. عکاس و عکاسخانه هم فراوان است.یعنی کم میشود بوی تهوع آور این کهنه گی و پوسیده گی که هرسال نزدیک سال نو میآید سراغم و رهایم نمیکند؟
☘️هنوز در امتداد دیوار خانه شما قدم میزنم.سیگارم تمام شد و زیرپا له کردم.شب بوهای آویزان از دیوار خانه افتاده اند دور گردنم. دستانت را میگیرم. نفس عمیق میکشم. تو غلت می زنی و فیه و مافیه می خوانی. من با چشم بسته شب بو را نفس میکشم. عطر تو میرود میان سرم. سربه هوا شده ام. چند ستاره میان چشمم ظهور میکنند. چشمهای تو میان تاریکی برق میزند. قدم هایم مست شب بو ها شده اند. خودم مست تو اما خسته و مرده و مانده از کهنه گی. نه! نه ! من نباید در خانه ی شما را بزنم.