?خودت که یادت هست. البته اگر خودت را به خریت نزنی.حاجی آقای شما یعنی پدرت همیشه میگفت دلش نمیخواهد در رختخواب بمیرد اما آخرش هم ۳ سال آزگار ، وقتی شماها یک لنگتان لندن بود و یک لنگتان تهران، ماند رو دست عروس و نوه هایش و آخرش ذلیل شد و نحیف شد و قابل ترحم شد و کار به جایی رسید که لحاف و تشکش همیشه بوی گند و گه می داد و یکی را گرفتند برای اینکه روزی یکبارحاجی را پاک کند میان حمام . ولی مگر میشد؟ هربار بوی کثافت و گند و گوه بیشتر و بدتر میشد و مرتیکه ای که اورده بودند پول بیشتری میخواست و داداش رحمتت هم به سختی پول را می داد. خودت بهتر میدانی و دست آخر هلاک شد حاجی آقای شما آنهم از تشنه گی . آب صاف از گلویش پایین نمیرفت سه سال آزگار. دستمالچی های دور و برش دست به دعا داشتند که خدا راضی شود و جانش را بگیرد اما آنها که ذات بدذات پدرت رامیشناختند قربان خدا میرفتند که چوبش اتفاقا گاهی بدجور صدا میداد و همه زیر لب میگفتند که دنیا دار مکافات است. البته سه سال در برابر 50 سالی که حاجی کرده بود میان پاچه ی مردم و همه چیز را به همه چیز مالانده بود تا خانه و حجره اش وسیع تر شود چیزی نبود واقعا. نفرت و کینه اهل محل از حاجی عمیق بود.سکوت و ترسشان اما عمیق تر.
*****************************
?سه سال آزگار حاجی افتاده بود زیر دست رحمت و زن و بچه اش.البته هر کس که نداند تو آن برادر موش صفت و رذلت را میشناسی که از دو ریالی هم نمیگذرد و برای رضای خدا حاجی را نگه نداشته بود. خب، گرگ زاده گرگ شود. تنها زرنگی حاجی این بود که که قبل از اینکه مرض بیاید سراغش رفته بود پیش بهرام ناظمی که کارش وکالت بود و گفته بود نیمی از همه مغازه ها و زمین ها و حساب ها باید برسد به کسی که در پیری و کوری دست گیرش باشد. وگرنه داداش رحمت شما نه مغز خر خورده بود که زن و بچه اش را سه سال دربه در کند و نه برای رضای خدا موش گرفته بود. خب وقتی حاجی مزنه ی آدم هم دستش بود و آدم میخرید و میروخت باید هم این بلاها سرش بیاید مگر اینکه شما ها فکر کنید در دستگاه باریتعالی، مثل خانه شما همه را با ریال و حساب بانکی ضبط و ربط میکنند. حاجی البته حقش بود. بلایی که حاجی سر ممد خیاط آورد را هیچ جاکشی فراموش نمیکند مگر همان حاجی و دادش رحمتت و همین تیره و طایفه شماها که صد رنگ دارید و هزار حقه در آستین. حاجی هر شب جمعه ی اول ماه یک گوسفند به زمین میزد و آب گوشت بار میگذاشت و مثلا به فقرای محله شام میداد. یک ماه چپ و راست میکرد میان پاچه ی مردم و یک شبه میخواست جبران کند. ماها بچه بودیم و حالیمان نبود و کیفور میشدیم از این بساط شبهای جمعه ی اول هرماه در محل ، اما آنها که سرشان میشد میدانستنند حاجی آقای شما با همین کارها رییس چندین صندوق پولی و قرض الحسنه شده بود میان بازارو چطور به آدمهای خودش مایه میرساند و چطور رقیبان را به زمین میزد. حالا ممد خیاط یک کلام انهم مودبانه و سربه زیر و با خجالت میان اهل محل به حاجی گفته بود که شکمبه و آت وآشغال های گوسفند های قربانی را نریزند پشت خانه آنها و بو دارد و هزار گند و کثافت. آنوقت حاجی آقای شما باید دست بلند کند به سمت دهان مردی که موهایش سفید بود و ۵۰ سال میان آن محل با آبرو زندگی کرده بود؟ کدام مسلمانی چنین حقی میداد به پدرت؟ کدام دینی؟ کدام انسانیت ؟کدام خدا؟ مردم همه ماتشان برده بود.حتی سید حسن، ماله کشِ دائمی حاجی سرش را انداخت پایین و نتوانست این همه خباثت را ماله کشی کند. حاجی کوبیده بود میان دهن ممد خیاط و رفته بود. مردها همه بق کرده بودند و حناق گرفته بودند.میان چشمان نجیب ممد خیاط اشک و خجالت توامان بود.سرش را انداخته بود پایین وزیر لب با خودش حرف می زد. نفرین کرده بود آیا؟ حرفی زده بود؟ کسی نشنیده بود و اگر هم شنیده بود کسی بعد ازآن واقعه چیزی نگفته بود و انگار همه ترجیحشان این بود که سکوت کنند. گرچه از دورقاب چین های حاجی هم بودند آنجا اما همه آنها مثل خودتان هر چیزی را نمی شنیدند. شماها گوشتان میان جیبتان است تا جیبتان را کسی با سکه ای به صدا در نیاورد چیزی نمیشنوید. حتی اگر رو به روی ممد خیاط ایستاده باشید وچشمان خجالت زده و مرطوبش را دیده باشید و حرکت لب هایش را خوانده باشید که :” لعنت بر شیطان” و امتداد نگاهش که حاجی را دنبال میکرد و خبر میداد که شیطان همین حاجی آقای شماست را خوانده باشید.
*********************
ممد خیاط سه دخترش را بی مادر بزرگ کرده بود . یعنی هم مادر بود برای دخترانش و هم پدر. بعد هم که برای یک وام ۵۰هزارتومانی رفته بود به یکی از صندوق های قرض الحسه بازار، همین حاج آقای شما موش دوانده بود که طرف کاسب است و کاسب دستش به دهانش میرسد و این صندوق ها برای فقراست. ولی همه میدانستند که خیاطی دیگر مثل قدیمها نان وآب نداشت ، اگر هم داشت برای ممد خیاط که حالا چشمش سو نداشت و برای نخ کردن سوزن دست به دامان رهگذران میشد چیزی نداشت. ممد خیاط که خواست مغازه اش را گرو بانک بگذارد حاجی، سید حسن وردستش را فرستاد سراغ ممد خیاط که رای او را بزند و مغازه را بفروشد وآنقدر هم رفت و امد که خلاصه ممد خیاط مغازه را فروخت و کمی را در راه جهیزیه دختر اولش داد و باقی را هم خرج اثاث خانه کرده بود که دخترها میگفتند قدیمی و کهنه شده اند و حق هم داشتند. بعد هم که چشمش آب مروارید آورد و کم سو شد خانه را فروختند ورفتند به مستاجری. همین حاجی پولشان را گرفت که مثلا سود برساند به آنها . چند سالی ماهی چندرغاز میداد به سید حسن که بدهد به دخترها که ممد خیاط را جمع و جور میکردند. درهمین رفت وآمدها بود که سید حسن گلویش پیش دختر وسطی گیر کرد و وقتی جریان را برای حاجی گفت ، او هم فی الفور قبول کرد که پا پیش بگذارد. حالا سید حسن زن داشت، ۵ تا بچه داشت. ۵۳ سالش بود و دختر وسطی ممد خیاط ۲۳ ساله بود. حاجی حساب همه جا را کرده بود. دختر وسطی ممد خیاط را صیغه میکرد برای سید حسن و بعد هم خرجش را می انداخت گردن سید. سید هم که چیزی نمیدید به جز پروپاچه ی آهو. ممد خیاط مخالف بودالبته . اما آدمی که چشمش سو ندارد کجا حرفش برو دارد؟ تازه خودش شده بود سربار. دختر وسطی که صیغه سیدحسن شد، دختر کوچکتر یک شب غیبش زد و دیگر کسی خبری از او نداشت. بعد هم چو انداختند که ناطور از آب درآمده و هزار حرف بی حساب و بی نشان حواله دخترک کردند و ممد خیاط هر روز داغان تر و شکسته تر میشد و خجالت زده تر. همان زمان ها بود که حاجی هر شب جمعه ی اول ماه نذرش را میبرد به یکی از روستاهای اراک و میگفت نذر کرده است به روستاییان آبگوشت بدهد. کسی نمیدانست چرا یکدفعه بعد از سی ،چهل سال اینطور شده بود. تنهامیرفت. غدقن کرده بود کسی همراهیش کند. میگفت خودش میخواهد نوکریِ این نذر و نیاز را بکند.نه داداش هایت رحمت و نه رحمان .توهم که نبودی. دختر کوچکتر ممد خیاط که غیبش زد سید حسن هم دست دختر وسطی را گرفت و برایش اتاقی اجاره کرد نزدیک بازار و ممد خیاط با ۶۳ سال سن و دو چشم بی سو ماند میان راه. حاجی هم دیگر پولی نمیفرستاد برای ممد خیاط و مدعی شده بود اصل و فرع پول را خرج دخترها کرده است. راست میگفت. برای بستن دهان سید حسن کمی مایه رفته بود. سید حسن تنها کسی بود که گاهی حاجی را همراهی میکرد تا اراک و دمِ پرَش بود امازبان باز نمیکرد لام تا کام. کسی هم البته پرس و جویی نمیکرد. انگار همه اهل محل ترجیح میدادند خودشان را به نفهمی بزنند و یا دخالت ندهند خودشان را. بهانه سید حسن خدمت به حاجی بود. دختر وسطی ممد خیاط را هم که صیغه کرد بهانه اش کمک به ممد خیاط بود که مثلا باری کم کند از خرج و مخارج. دخترها که رفتند ممد خیاط کارش این شده بود که یک ترازو بزند زیر بغلش و کورمال کورمال خودش را برساند به سرِخیابان و بنشیند به گوشه ای که شاید کسی بیاید و برود بالای ترازو و یک تومان پرت کند میان دامنش. ماها حالیمان نبود اما آنها که سرشان میشد میفهمیدند ممد خیاط را چه کسی انداخته به این روز. اما دهانشان بسته بود. طلسم شده بودند اهل محل. همینکه خودشان شاخ به شاخ نمی شدند با حاجی برایشان کافی بود.مردمان بی خاصیت و بی قابلی شده بودند اهل محل همان زمستانی که شماها برای ژانویه عازم لندن بودید و حاجی هم عازم عتبات، یک صبح زمستان، جنازه یخ زده ممد خیاط را آوردند میان محل و دور دادند و بعد هم بردند لواسان دفنش کردند. بچه لواسان بود وخودش میگفت آنجا شاید یک خدا بیامرزی برایش بفرستند. برای همین است که میگویم حاجی هرچی سرش آمد حقش بود و حتی باید بدتر میشد. حاجی از تشنه گی مرد. از گرسنه گی. یک سال آخر غذا از گلویش پایین نمیرفت و شش ماه آخر با قاشق چایی خوری آب میچکاندند میان حلقش. سرطان گرفته بود. از ۸۷ کیلو رسیده بود به ۳۷ کیلو.غدغن کرده بودند که کسی جلویش آب یا غذا بخورد.میترسیدند دق کند از غصه. یکبار دم گوش سید حسن گفته بود حاضر است همه ثروتش را بدهد تا بتواند یک لیوان دوغ ابعلی و یک پرس چلوکباب سلطانی بخورد. ولی نشد. یعنی هستی آنقدر که حاجی فکر میکرد خر تو خر نبود. حاجی که مُرد نذرهای اول ماه در اراک هم متوقف شد. سید حسن به بهانه ی خبر رسانی یکبار رفت اراک و دختر کوچک ممد خیاط میان بهت و حیرت اهل محل برگشت به پرس و جوی پدرش . حاجی از تشنه گی مرد یا از گرسنه گی ویا گرفتار لعن و نفرین ممد خیاط شده بود که زیر لب گفته بود لعنت بر شیطان. کسی اینها را نمی دانست اما همه فهمیده بودند که اینها همه، پیش نیاز های جهنم بودند.