عزت و محبوبه

خواهرم یعنی محبوبه سرزا رفت و بچه‌شم بعدش و شوهرش یعنی آقا عزت هم بعدتر. فک و فامیل همه با ماشین‌های آخرین مدل آمده بودند سرخاک.هیچکس نمیخواست از آن یکی عقب بیفتد مخصوصا فامیل های حاجی. حتی میانِ عزا و قبرستان. آقا عزت پایین خاک محبوبه نشسته بود و به عکس سیاه و سفید و سرلخت خواهرم زل زده بود. هر چه بهش گفتند که خوبیت ندارد عکس سرلخت زن مسلمان بیاید میانِ جمع و مرده تنش میان گور می‌لرزد و این حرفها به خرجش نرفت که نرفت. آقا عزت با همه فرق داشت، با تمام کسانی که من تا به حال دیده بودم تفاوت می‌کرد. یک جوری بود که هیچ کس نمی‌تونست درک کند یا بفهمد.،شاید هم ما و فک و فامیل هایمان نمیتوانستیم. راستش هیچ کس او را آدم حساب نمی‌کرد، نه دوست و رفیقاش و نه خانوادهء ما. فقط یه نفر توانسته بود آقا عزت را درک کند و او هم محبوبه بود. بابام یعنی حاجی آقا دو دستی خاک می‌ریخت روی سرش و عزیز یعنی مادرم هنوز بهوش نیامده غش می‌کرد. حاجی می‌زد توی سرش و بد و بیراه بود که نثار عزت می‌کرد. اما عزت اصلا توی این دنیا نبود. عزت غرق چشم‌های محبوبه بود. صدای قرآن از کمی آنطرف تر بلند بود، نه از سرخاک محبوبه. حاجی همان طورکه گریه می‌کرد فریاد میکشید و خطاب به عزت می‌گفت: “حیف از این دختر برای تو مرتیکهء خر، ، حیف از محبوبهء من برای تو آدم بی‌دست و پا و یه لاقبا، آخه تو به خودت می‌گی مرد؟ به خداوندی خدا اگه من جای تو بودم ریش و سیبیلمو می‌تراشیدم و سرخاب می‌مالیدم” و بعد هم دستمال چهارخانه ی پارچه ای ش را از جیب شلوارش می کشید بیرون و چشمها و دماغش را پاک می کرد و بعد از چند ثانیه سکوت دوباره دستش را به سمت عزت نشانه می رفت و با فریاد می گفت: ” تنت بره زیر خاک بی غیرتِ کاهل نماز، ای نصارا ،ای یهودی، ای گبر، ای از سگ کمتر، خدایا توبه…توبه….توبه” …و خلاصه آن قدر بد و بیراه و سرزنش و فحش نثار آقا عزت کرد که بیا و ببین ولی آقا عزت همان طور آرام و خیره به محبوبه نگاه می‌کرد. میان این دنیا نبود عزت. موهای محبوبه میان عکس باز بود و دور گردن نازکش را گرفته بود و چشم چپش حالت داشت و نمیدانم چرا. کمی که به تصویرش خیره می شدی ، محبوبه لبخند می‌زد. شاید هم فقط به عزت. صدای ناله های بیخودیِ جمعیت بلند بود.حاجی هرطرف سر می گرداند از همان طرف سیهه ای و ناله ای بلند میشد.کسی نمی خواست حاجی او را ماتم زده نبیند.مخصوصا آنهایی که زیربلیط حاجی بودند . یا خودشان یا دختر و پسرو دامادشان. همه یک جورهایی بدهکار بودند و حاجی به همه نگاه طلبکارانه داشت. البته حق هم داشت.همه ی این دک و پزی که این فامیل در این سالها برای خودشان جور کردند صدی نود از میان آستین حاجی بیرون آمده بود. عزت اما در دنیای خودش بود. شاید هم در دنیای محبوبه. داماد حاجی تنها کسی بود که بدهکار حاجی نبود و برای همین فحش میخورد حالا. راستش اگر من جای عزت بودم یا جواب حاجی را می‌دادم یا این که خودم را می‌کشتم . آخر آدم که این قدر آرام و با صبر و حوصله ؟ نه اشکی می ریخت و نه ناله ای می کرد. و نه حتی گلایه ای از روزگار.

*****
ده سالی بود که ازدواج کرده بودند و قرار بود بچه دار شوند. عزت و محبوبه بچه نمی‌خواستند، اما آن قدر حرف و حدیث و سرزنش از این و آن شنیده بودند که نگو و نپرس. حاجی و عزیز شنیده بودند که آقا عزت گفته بچه خرج داره ،حالا زوده و محبوبه سر به زیر و با کمی لبخند به آقا عزت گفته می‌دونم اما بابام می‌گه خدا بزرگه. و حاجی فریاد میزند: مگه این گبر خدا سرش میشه؟ مگه این کاهل نماز خدا میفهمه؟ ” من واقعا هیچوقت نفهمیده بودم که این نقل قول از کجا به حاجی و عزیز رسید و همیشه همین را تکرار می کردند و بعدش هم خفتی بود که به عزت می دادند. البته آقا عزت همیشه کُمیتش لنگ بود، نه این که نمی‌کرد یا بیکار بود و تن به کار نمی‌داد اتفاقا برعکس خیلی هم کاری بود. اما هیج وقت منت کسی را برای مال دنیا نمی‌کشید و من ندیده بودم که برای زندگی بدهکار کسی باشد. بسته های خرما سر خاک را گرد و غبار قبرستان پوشانده بود، اما کسی نبود که بگیرد و تعارف کُند . هر چی حاجی خواسته بود چهارکیلو حلوا و دو کیلو خرمای درست و حسابی و دسته گُلی برای سرخاک بگیرد عزت قبول نکرده بود. یعنی وصیت محبوبه بود که هرطور عزت راضی باشد. از بیمارستان و عمل وحشت داشت ولی اشتیاق فرزند بی باکش کرده بود ولی ماه آخر دست خطی نوشته و سپرده بود به من. گویی محبوبه می دانست اگر همین چهار خط را هم ننویسد چیزی برای عزت باقی نمی گذارند این مردم. برای همین هر چی حاجی گفته بود ” آخه مرتیکه ما آبرو داریم بذار سرخاک دخترمون حداقل یک قرآنی یه روضه‌ای چیزی خونده بشه و مردم چهار تا صلوات بفرستن” عزت زیر بار نرفته بود و زیر لب فقط به حاجی گفته بود” من و محبوبه هم آبرو داریم” مداحی از یکی دو قبر آنطرف تر به سمت خاک محبوبه قرآن را ناله می کرد. عزت نگذاشته بود قران خوان بیاید نزدیک خاکِ محبوبه و حاجی بالاجبار مداح را فرستاده بود چند قبر انطرف تر. عزت آرام بود اما در نوع خودش بدقلق و یک دنده ،اما بدهکار کسی هم نبود . دُرست مثل مراسم عروسی که نگذاشت حاجی پولی از طرف عزت خرج کند.حتی به بهانه شیرینی و کادوی عروسی. آقا عزت پول و پله‌ای نداشت. زمانی پیش حاجی شاگرد بود و بعدش هم رفت دانشگاه یا به قول حاجی رفت دنبال حرف مفت. در دانشگاه، سیاست می‌خواند و حاجی همیشه تمسخرش می کرد که : “بی‌خیال دموکرات افراطی” دانشگاه که تمام شد یک روز صبح می آید دم مغازه و رک و پوست کنده محبوبه را از حاجی خواستگاری می‌کند.ساده و صادقانه. حاجی هم نه می‌ گذارد و نه بر‌می‌دارد و با مشت و لگد عزت را از حجره پرت می‌کند بیرون. آن روز حاجی به عزت جواب منفی داد اما شش سال بعد محبوبه با هر فوت و فنی که بود بعله را از حاجی گرفت و زن عزت شد. حاجی که قبول کرد محبوبه ۶ سال جوان‌تر شد و عزت نیز.

*****
عزیز بهوش آمده بود و زن‌های فامیل ریخته بودند دور و برش. عزیز دست می‌کشید به خاک محبوبه و زار می‌زد و گیس‌های سفید ش را زیر چادر مشکی چنگ می‌زد. عزت هم دست می‌کشید خاک محبوبه را و گاه گاهی حاک را به صورتش. شیون و ناله جمعیت کماکان ادامه داشت. هر کس که عزت را می‌دید نگاهی سرزنش امیز داشت و لیچاری زیر لب. برای مراسم عروسی حاجی به محبوبه گفته بود” غصه نخور همه مخارج رو خودم تامین می‌کنم.” و محبوبه دستپاچه به حاجی گفته بود” آقا جون این کارو نکنیدها، وگرنه باز عزت میزاره می‌ره تا شش سال دیگه.” حاجی با غیض تسبیحی گردانده بود و استغفراله غلیضی زیر لب گفته بود و با تلخی رفته بود. آقا عزت از بچگی میان محله ما بزرگ شده بود و هیچ کس بدی از او ندیده بود. از همان زمان ها هم خاطرخواه خواهرم شده بود و محبوبه هم خاطرخواه او.

اما هیچ وقت این دو نفر، تا شبی که حاجی با اکراه عزت را راه می دهد به خانه برای خواستگاری و چند کلمه حرف زدن ،بی دغدغه و بی دلهره با هم حرفی نزده بودند. هر چی بود و نبود حرف و حدیث چشم ها بود در طول این سال‌ها.
رو صورت آقا عزت خون لخته شده بود. سر و وضعش از نظر حاجی مایهء ننگ خانوادهء ما بود. هر کس می آمد فاتحه‌ای می خواند و می گفت ای کاش این آقا یعنی عزت تو این خاک می‌خوابید. صبح زود وقتی هوا هنوز گرگ و میش بود آمده بود دم درِخانه. در که زدند پریدم میان حیاط و گفتم “کیه؟” جواب که نداد فهمیدم آقا عزتِ است. آقا عزت با حاجی کار داشت . چشم هایش بغض داشتند.بغضِ اندوه و خوشی را تشخیص ندادم. هر چه گفتم “بچه چی شد؟” فقط نگاهم کرد. پیش خودم گفتم که حتما آمده تا از حاجی مشتلق بگیرد و به بهانه این بچه جنگ و جدل این سالها دفن شود و برود پی کارش. اما چند دقیقه بعد صدای فریاد یا حسین حاجی را شنیدم. همه ریختند میانِ حیاط و دیدیم حاجی به لتهء بستهء در تکیه داده و آقا عزت هم سر به زیر ایستاده. اشک و خون روی صورتش جاری شده بود. سرش را که بلند کردم و متوجه شدم ابرویش ترکیده و خونش پاشیده بود روی صورتش. حاجی زبانش بند امده بود و با خشم به عزت نگاه می‌کرد و نعره میکشید و فحش می داد. عزت که خون صورتش را گرفته بود کوچکترین عکس العملی از خودش نشان نمی‌داد و این بیشتر حاجی رو عصبانی می‌کرد.گوی ایستاده بود تاحاجی همه بغض و نفرتش را خالی کند. خون بی وقفه از لابه لای ریش‌های کوتاهِ آقا عزت پایین می‌ریخت. حاجی با عصا کوبیده بود به صورت عزت. خاک گورستان روی زخم را گرفته بود حالا. حاجی سنگ ریزه‌ هایی را که با انها بازی می‌کرد پرت می کند تو صورت عزت و یکی از سنگ‌ها زخم را باز میکند. دلم برای آقا عزت می‌سوخت اما کاری از دستم برنمی آمد. راستش بعضی اوقات خودم هم از دستش لجم می‌گرفت. آخر مرد هم باید یه کمی جربزه داشته باشد، باید زرنگ باشد. اقا عزت همیشه می‌گفت” اینها که از آدم کار نمی‌خوان چیزای دیگه می‌خوان” بعد از ازدواج دیگر هیچوقت نیامده بود پیش حاجی حتی برای کار. یک روز یکی از رفقای دانشگاهش امده بود جلوی حجره و به من گفت که به آقا عزت بگویم اگر کار اداره‌ای و درست و حسابی می‌خواهد برود فلان جا پیش فلان کس، آقا عزت هم رفته بود اما باز هم قبول نکرده بود. از عزت می پرسم ” چی شد آقا عزت؟” و عزت هم گفت” من کارم رو می‌فروشم و اونها خودم‌رو میخوان” هوا داشت تو هم می‌رفت،ابرها سیاه تر میشدند و صدای رعد و برق و نم نم باران شروع شده بود. عزت نشسته و ذل زده بود به عکس محبوبه. کسی به عزت تسلیتی نمیگفت. حالا دیگر باران نیتِ تشدید داشت. و مردم تندتر می‌رفتند به سمت ماشین‌های آخرین مدلشان. همه تسلیت ها و دلداری ها خطاب به حاجی بود و عزیز. کمی بعدترحاجی و عزیز هم رفته بودند. کسی به جعبه های خرما دست نزده بود. انگار مال یتیم بود و خوردن نداشت. خاک محبوبه شده بود گِل و حالا دیگر معلوم نبود که عزت اشک می‌ریزد یا دانه‌های درشت باران روی صورتش جاری شده اند. همه که می روند عزت دوباره نشست و دوباره شکست. عکس سرلخت خواهرم را زیر باران گرفته بود جلوی چشمانش. چشم های محبوبه هم اشکی بود.نگاه‌های هر دو به هم گره خورده بود. آقا عزت می‌توانست زندگی بهتری داشته باشد اما چرا نمی‌خواست ،نمی‌دانم. عزت هیچ وقت منت کسی را برای مال دنیا نکشید و به کسی هم باج نداد و روی شانه های کسی هم پا گذاشت. زندگیش سخت بود اما خوش هم بود. در تمام این سالها عزت و محبوبه زندگی متوسطی داشتند ،اما وای به آن روزی که یکیشان تب می‌کرد، آن یکی حتما می‌مرد.
******
عزت رویِ خاک محبوبه را که حالا گِل شده بود با دست صاف می‌کرد. خون و آب، یا نه خون و اشک تو صورت عزت موج می‌زد و از آسمان سیل می‌بارید. محبوبه ضعیف شده بود اما عزیز می‌گفت” آخه یه بچه که این همه دنگ و فنگ نداره، ده ساله دارین زندگی می‌کنین آخه نباید یه بچه داشته باشین؟ ” محبوبه می‌گفت “عزیز بچه خرج داره” و مادر می‌گفت” خاک بر سر اون عزتِ تنٍ لش که با چهل سال سن از خرج یه بچه می‌ترسه. اصلا حیف از زندگی برای این مُرده. ” بعدش هم محبوبه همیشه مادر را می‌بوسید و می‌رفت. نه حاجی می دانست و نه عزیز که محبوبه و عزت بی رغبت نبودندبرای داشتن بچه اما از همان سال دوم ازدواج فهمیده بودند که تنِ نحیف ِمحبوبه یاری نمیکند برای بارِ شیشه.دکترها غدقن کرده بودند و هشدار داده بودند و بعد از انهم کارشان شده بود دوا و درمان بی وقفه. هرچه درآمد بود بیشترش خرج دوا و دکتر بود در طول این سالها. عزت خودش قدغن میکند که محبوبه جریان را بگوید به حاجی و عزیز . محبوبه را عزیز تر میخواست عزت حتی پیش خانواده ی خودش. و برای همین خرج و مخارج بچه میشود بهانه و می افتد گردن عزت. قصه را خودش نوشته بود.اینها را من هم نمیدانستم تا همین ماه آخر. تا همان روز که محبوبه دست خطی نوشت و داد دستم و خندید و گریست و باز خندید و گفت فراموش کن حالا دیگر گذشته است.
سال دهم زندگی یک روز محبوبه خبر می آورد برای عزیز که چند ماه دیگر قرار است بچه اشان متولد شود. شکم محبوبه هفته به هفته جلوتر می امد و صورتش گود تر . حاجی به تلخی لبخندی زنده بود که یعنی پس از ده سال… و عزیز وسط را گرفته بود که حالا باید مواظب خودت بیشتر باشی و بیشتر به خودت برسی و این حرف ها و از محبوبه هم قول گرفته بود که اگر نیازی داشتند به پول حتما به عزیز خبر بدهد. عزت اما سخت کار میکرد. درس خوانده ی سیاست، شده بود سرخورده ی سیاست و کارش نقاشی ساختمان.
*****
حالا دیگر صدای هق‌هق آقا عزت را کاملا می‌شنیدم. گردنش افتاده بود روی شانه اش و پاهاش و هق‌هق گریه شانه ‌هایش را سخت تکان می داد. جلو می روم و گفتم” آقا عزت پاشو خیس شدی.” سرش را بلند کرد و نگاهم کرد. من عزت را نشناختم. عوض شده بود. له شده بود. داغان. هزارساله شکسته بود. رنجور. نحیف. صورتش پر خون. نگاه مظلومانه‌ای داشت. برای اولین بارعمیقا دلم برای عزت سوخت. تنها آدمی که میشناختم وفقط می خواست مثل آدم زندگی کند.
*****
سرشب درد محبوبه شروع می‌شود و عزت ماشین می‌گیرد و می‌روند بیمارستان . دکتر که محبوبه را می‌بیند می‌گوید” گفته بودم این خانم خیلی ضعیفِ و حالا نباید بچه دار می‌شد” و محبوبه رو به دکتر با خنده گفته بود” هرچی من ضعیفم این آقا منظورش عزت بود، خیلی قویه” و عزت برای آخرین بار دست محبوبه را بوسیده بود. باران و رعد و برق مهیب تر بودند حالا و آقا عزت همچنان به عکس محبوبه خیره خیره نگاه می‌کرد. دستش را میگیرم و از جا بلندش می‌کنم. خم میشودو عکس محبوبه را برمیدارد و میگذارد زیر کتش. میگویم “بریم آقا عزت؟!”

جواب میدهد” شما برو ” اصرار نمی‌کنم، چون می‌دانم فایده ندارد. برای آخرین بار به صورت عزت نگاه می‌کنم، رنگ به چهره نداره این مرد. روح ندارد چشماش، یک لحظه فکر می‌کنم که نکنه روح از بدنش پرکشیده باشد. دستم را دراز می‌کنم. دستم را می‌گیره .سردِ سرد . بی‌رمق! دیگر درنگ نمی‌کنم. می‌روم. از دور نگاهش می‌کنم. ایستاده عکس محبوبه را می‌بوسد. طولانی.
*****
صدای اذان می‌آید. حاجی با سر و صدا همه‌مان را بیدار می‌کند که یعنی نماز صبح است، به اجبار بلند می‌شوم. به میان حیاط نرسیده کسی با مشت به در می‌کوبد. باز می‌کنم. آقا رجب است. در حال سلام و علیک هستیم که حاجی هم سر می‌رسد.

آقا رجب این پا و آن پا می‌کند. معلوم است خبری دارد. حاجی می‌گوید” بگو دیگه نمازم قضا شد” و آقا رجب خبر مرگ عزت را می‌دهد.”تنها کلیه‌اش دیشب از کار میفته و بعد هم تا همسایه ها بیان و به دادش برسن تموم میکُنه”
دلم هُری می‌ریزد اما جلو حاجی خودم را حفظ می‌کنم. حاجی خبر را شنید و نشنیده در حالی که آستین‌ها را بالا می‌زند تا وضو بگیرد، دستانش را می‌گیرد رو به آسمان و بلند بلند میگوید” الهی شکر که یه نامرد از روی زمین رفت، بلکَم به حق پنج تن بره به اسفل اسافلین! ایشالله به باطن زهرا گور به گور بشه. بی غیرت ِ بی همه چیز. الهی شکر….الهی شکر.” بعد هم میرود که وضو بگیرد برای نماز صبح. آقا رجب میرود و من پشت در حیاط می‌نشینم.

یاد محبوبه میافتم . یک هفته مانده به زایمان .میگویم” آبجی بیمارستان افشار که خصوصیه .گرون براتون تموم میشه! ” و محبوبه با لبخندی زرد میگوید” والله منم همینو گفتم ولی آقا عزت می‌گه پول غصه نداره” فکرم هزار جا میرود. حاجی اما می رود سمت سجاده و دوباره با صدای بلند می گوید” الهی شکر که یه نامرد از روی زمین رفت، بلکَم به حق پنج تن، بره به اسفل السافلین.ایشالله گور به گور بشه به باطن زهرا!”

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *