و سر انجام به خيالم امد!
دست نوشته های بی سرانجام در باب آنچه دل یک آدم را چنگ میزند
خيال!!! خيال انسانی که هميشه در طول آشنايی…من را می اموخت مهربان بودن را و زيبا ديدن را …شور زندگی موج ميزد ميان چشمانش ،حتی انگاه که ميشنيدم جانش از دست و زبان انانکه بايد يارش باشند زخم ديده است …صبوری اش گاه کلافه ام ميکرد…اما هر بار که فتح و ظفری نو از پس ان صبوری می امد به زبان خود را نکوهش ميکردم و در دل او را ستايش!!..و حالا..از ان تابستان و از ان عصر و از ان پيچک خيال انگيز سالها ميگذرد…و هر بار که به يادم می ايد، ارزوهايم را گره ميزنم به دنباله ی شهابی تا برساند به او…..به کسی که بسيار از او اموخته ام …کسی که سنگ صبورم بوده در لحظات سنگين زندگی…کسی که اميد داده مرا هنگامی که در نا اميديی تمام بوده ام…کسی که از او جز، شور و صداقت و صراحت و خوبی و محبت و مهربانی ..نه چيزی ديگر ،ديدم و نه شنيدم..و حالا.سالها از ان عصر می گذرد و هر بار که ياد ان يار مهربان ميکنم بارها و بارها از دل و زبان اين را ميخوانم:هر کجا هست خدايا به سلامت دارش!!!!