و سر انجام به خيالم امد!

سال 80/ برای  یک دوست نوشته شد

تابستان بود…عصر بود و لحظات نارنجی رنگ غروب…از پنجره حياط را نگاه می کنم و درخت انار را….پيچکی خيال انگيز ،جان سرد نرده های آهنی را گرم کرده است…کسی خانه نيست…اما خيال هست..و من نيز دلبسته ی ان خيال!!! خيال انسانی که هميشه در طول آشنايی…من را می اموخت مهربان بودن را و زيبا ديدن را …شور زندگی موج ميزد ميان چشمانش ،حتی انگاه که ميشنيدم جانش از دست و زبان انانکه بايد يارش باشند زخم ديده است …صبوری اش گاه کلافه ام ميکرد…اما هر بار که فتح و ظفری نو از پس ان صبوری می امد به زبان خود را نکوهش ميکردم و در دل او را ستايش!!..و حالا..از ان تابستان و از ان عصر و از ان پيچک خيال انگيز سالها ميگذرد…و هر بار که به يادم می ايد، ارزوهايم را گره ميزنم به دنباله ی شهابی تا برساند به او…..به کسی که بسيار از او اموخته ام …کسی که سنگ صبورم بوده در لحظات سنگين زندگی…کسی که اميد داده مرا هنگامی که در نا اميديی تمام بوده ام…کسی که از او جز، شور و صداقت و صراحت و خوبی و محبت و مهربانی ..نه چيزی ديگر ،ديدم و نه شنيدم..و حالا.سالها از ان عصر می گذرد و هر بار که ياد ان يار مهربان ميکنم بارها و بارها از دل و زبان اين را ميخوانم:هر کجا هست خدايا به سلامت دارش!!!!

==========================================

انچه در زير می ايد حکايت من است و خيال و ان يار همشه مهربان

==========================================

مي‌آيي ؟

نمي‌آيي؟

مي‌آيي از كدام سو؟

كدام سوي سبزه‌زار، جرعه‌نوش عطر حضورت مي‌شود؟

بر بال سپيد كدام خيال تكيه داده‌اي؟

و از دهليز كدام رؤيا سر برمي‌آوري؟

*××

نگاهم مي‌چرخد

ميانهء خيالت آمده به بند بازوانم

مي‌دانم نه تويي!… مي‌فشارمت!

نه تويي… مي‌دانم

نگاه را مي‌چرخانم

تو را مي‌چرخانم

تو را

خيال را

در مركزي كه فيلسوفان عاشق روزگار ما

سرك مي‌كشند مدام

همخوابگي شور و شعور را

و چونان زنان پشت حجله‌گاه

انگشت هوس مي‌گزند!

*××

نمي‌آيي؟

به خيالم مي‌آيي؟!
نمي‌دانم

چه شد، چگونه، كدام باد رها

دانه آسماني سبز رؤيايت را

در زمين خاكي افسانه‌هايم بارور كرد

و خواب نيم روز مرا

سيراب

از خنك‌ترين لحظه‌هاي تو

*××

خوابيده‌ام به زير سرو‌هايي كه امتداد قامت خيال انگيز تواند

به زير سايه نيلوفرها

در پيچاپيچ نهر سرگردان

چشم در چشم آب

تو در آب چشم

رقصان!

مي‌بينمت…….

آيا اين خيال منست؟

*××

مي‌آيي

نمي‌آيي؟

كدام صندوقچه تو را سر به مهر دارد؟

هفت خوان كدام عرصه به راهت نهاده‌اند؟

مي‌دانم

جنيان كليه رهايي به ميان پستان‌هاي

چروكيده‌شان پنهان كرده‌اند

اما

به خيالم

مي‌آيي

و من ميانه خيال را

در بند شور بازوان خواهم كرد

*××

ديوار مي‌ريزد

ديو مي‌گريزد

پستان مادر زمين پر آب

مي بارد

مي‌شويد

به باران سپيد

زمين تن سياه

و بذرهاي كهنه خيال

جامه جان مي‌پوشند

رقصان

در ميانه چشمانم

و تو مي‌آيي

مي‌دانم

به خيالم مي‌آيي…

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *