دوشنبه/پاییز چند وقت پیش/
صبح ،همین که بیدار میشوم اول به تو فکر میکنم و بعد هم میروم کنار پنجره ای که رو به دیوارهای زشت و سیمانی باز میشود.بیست سالی میشود که هیچ الاغی دستی به این دیوارها نکشیده است. وضعیت تهوع آوری ست. چند تا نفس از روی ناعلاجی میکشم و مانند همیشه چند تا فحش و بدو بیراه نثار زمین و زمان میکنم و پنجره را میبندم.امروز نمیدانم چه بپوشم. پیراهن هایم هیچکدام اتو ندارد و من هم حوصله! ولی به تو فکر میکنم. حالا البته آنجا هم که میخواهم بروم همه غربتی تر از من هستند.میان راه پله صدای داد وبیداد خانم سورآبادی می آید که توله هایش را با پس گردنی و کشان کشان میبرد به مدرسه. شوهرش با وانت کار میکند و مستاجرند . 3 تا بچه هم دارند و من تعجب فراوان دارم که در این روزگار وانفسا چطور فرت و فرت بچه درست میکنند. فکر کنم بچه چهارم هم در راه باشد. یاد استادمان میافتم که میگفت در میان طویله ،بچه فقط نصفی! آنهم برای حرف مردم. هر وقت به تو میگفتم میزدی زیر خنده. در یخچال را باز میکنم . شیر هم ندارم. یک لیوان آب کوفت میکنم. از شب تا صبح سرفه کرده بودم. شیر اب راباز میکنم تا ظرف های شب قبل خیس بخورد. ” اه..لامصب آب گرم هم نیست” یک هفته تمام است که شوفاژ خانه ریپ میزند و یک ساعت آب گرم هست و یک ساعت نیست. اهالی ساختمان کشیک میدهند که هر وقت درست شد بریزند میان حمام. خب وقتی هم میریزند دیگر آبی نمیماند برای من بدبخت. حالا فرض که بماند اما دیگر به طبقه ششم نمیرسد.خدا کند انجا که تو هستی آب گرمش به راه باشد. کتری را پر اب میکنم و میگذارم روی گاز که جوش بیاید تا با اب گرمش بتوانم سرو صورتم را درست و حسابی صفا بدهم و ریشم را هم بزنم. یارانه ها را حتما امروز و فردا میریزند. تا وقتی کارمند دولت بودیم یک جور دستمان پیشش دراز بود و حالا هم که زده اند و بیرونمان کرده اند یک جور. البته خوبی آنجور این بود که مثل زن عقدی بودیم و کمی احترام هم داشتیم اما حالا مثل زن صیغه ای هستیم و پول را ماه به ماه پرتاب میکنند جلومان وباید خفه شویم. 4 ماه است شارژ خانه را نداده ام ولی تو ناراحت نباش. یک خاکی میان سرم میکنم. آب گرم میشود و صورتم را اصلاح میکنم. و حسابی با صابون میشورم.دلم کمی ضعف دارد .میخواهم یک املتی درست کنم اما ولش کن تا ظهر چیزی نمانده. فقط 4 ساعت. دو تا تخم مرغ و 2 تا گوجه به اضافه نان و روغن هم صرفه جویی شود خوب است.باید کمی پس انداز کنم.پول داروها را هنوز به داروخانه سر خیابان بدهکارم. دکتر از دوستان دانشگاه است. میان خوابگاه در یک اتاق میخوابیدیم. او پزشکی میخواند و من هم حرف مفت!!!! اصلا املت را میگذارم برای شب. خدا کند آن جاکش ها خسیس بازی در نیاورند و نهار خوبی بدهند. گرچه کار فرهنگ و ادب در این مملکت گه اضافی خوردن است مخصوصا اگر منتقد ادبی باشی و به پدر جدت هم باج ندهی. خلاصه قید املت را میزنم.میروم جلوی آینه و عینکم را صاف میکنم. هنوز جوان به نظر میرسم! ولی باعث خوشحالی من نیست.دستی به موهایم میکشم.حسابی چرب است. چهار روز است حمام نرفته ام. زیپ کاپشن را میکشم بالا تا پیراهنی که انگار از توی دهن گاو بیرون آمده دیده نشود. نارحت نباش آبرو داری میکنم. کلید ها را بر میدارم و پایم را میکنم میان کفش هایی که پس و پیش برایشان نمانده است.قبل از رفتن کمی ادکلن میزنم. این یکی را همیشه دارم. خوشحال شدی؟ میدانم که شدی. من رفتم و فراموش نکن که به تو فکر میکنم حتی وقتی مثل خر میان گل گیر کرده ام و تو نیستی و به پایان دنیا هم چند روزی بیشتر نمانده است.
توصیفی زیبایی بود و مرا به یاد آن جمله معروف گوستاو فلوبر انداخت که می گوید: «تنها راه تحمل هستی این است که در ادبیات غرقه شوی، گویی که در عیش مدامی». این دستاورد بزرگ فقط از ادبیات ساخته است که یک صبح معمولی را از زبان نویسنده آن که از قضا در شروع آن روز حوصله چندانی هم نداشته است، به یک متن خواندنی و دوست داشتنی تبدیل کند. این از امتیازهای منحصر به فرد ادبیات است.
حال و هوای نوشتهها تون همیشه من رو به همون اتاقکِ محقّرِ به هم ریخته با صاحبِ سرو ریش نتراشیده ش میبره که آشفته و سردرگم از همهٔ زندگی شاکیه و با دنیا دعوا داره .ولی عجیبه ، من با این که میدونم اینها فقط نقشهایی هستند که از یک ذهنِ خلاق بیرون امدن اما بی اختیار همه رو باور میکنم و دلم میگیره .
حسابی به دلم نشست چیزی که از ذهن شما برخاست
گرچه کار فرهنگ و ادب در این مملکت….
خانم سوری آبادی…
یارانه ها و ماجرای زن عقدی و صیغه ای…
به قول شاعر بزرگ کشورمون( محمد علی بهمنی):
از زندگی از این همه تکرار خسته ام / از های و هوی کوچه و بازار خسته ام….
… تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید / از حال من مپرس که بسیار خسته ام
خیلی زیبا و با احساس نوشته شده.وقتی داستان روایت میشه براحتی آدم با پلانهای سوژه ارتباط برقرار میکنه.