دوستی توصیه کرد، برای مجلس تفسیر مثتنوی که هر هفته دور هم جمعه میشویم چند خطی بنویسم،…راستش سختم بود برای این که حد و مرز من بدانجا نمی رسید، اما اصرار کرد و من بر حسب ضرورت، نه لیاقت ،چند خطی نوشتم. و به یاد عصرهای چهارشنبه ای افتادم در حوزه هنری که علامه جعفری تفسیر مولانا میگفت(اواخر دهه 60 یا اوائل دهه هفتاد) و بعد هم جاهای دیگر که عبدالکریم سروش با مناسبت و بی مناسبت کام مخاطبانش را با ابیاتی از مولانا شیرین میکرد. یاد باد ان روزگاران یاد باد!
****************************
نوشتن درباره ی مولانا آنهم از قلم همچو منی یا دل بی باک میخواهد یا سبکسری و شکر ایزد که اگر اولی را ندارم ،دومی را به وفور در خویش دیده ام !
باری
سه هفته بیش نیست که عصری از روزهای هفته میهمان خوان بی دریغ! و البته کریمانه ی حضرت مولانا جلال الدین رومی میشویم و دل و ذهن را راهی سرزمین هایی میکنیم که هر چه هست شور است و شیدایی ست، و”نی” های وجودمان را برلب شیرین جلال الدین وا می نهیم تا از بحر وجود راز آلودش و از آنچه دیده و دانسته و شنیده، در ما بدمد و ما نیز به قدر کوزه ی وجودمان از دریای مواج ذهن و دل او “قسمت” خود برگیریم و دل خوش باشیم که حظی ، ولو یک روزه از آن بحر برده ایم.
گر بریزی بحر را در کوزه ای چند گنجد ، قسمت یکروزه ای
آنانکه هر هفته در این محفل “خردپسند” و بزم “دلنواز” آگاهانه و عاشقانه ، خود را “صید” مولانا کرده و “شکار” اندیشه او میشوند، گرچه شاید در آغاز دلهره ی این سرکشی های عاشقانه را تاب نیاورند اما دل خوش دارند که مولانا بدین روش عاشقان مشتاق را از عاشقان محتاط ! تمیز میدهد و در پایان گوی توفیق را رفیق راه مشتاقان میکند.
عشق از اول سرکش و خونی بود تا گریزد هرکه بیرونی بود
عشق به از شمع های آتشی ست مینماید آتش و بعدا خوشی ست
در روزگاری که فکر و ذکر بیشتر خلایق، پیشتر گرد خورش و پوشش میگردد ، بر خوان کریمانه آن عارف محتشم نشستن و از خوان بی دریغش لقمه ی بی علت و رشوت عشق و معرفت ستاندن و همچنین “صید” آن غواص دوران شدن ،ثمرات پربرکتی دارد که قطعا و حتما شیفته گان مولانا از آن بی نصیب نخواهند ماند!
هرکه شود صید عشق کی شود او صید مرگ
چون سپرش مه بود کی رسدش تیر زخم
عصرهای شور انگیزهمنشینی با جلال الدین ، عصرهای “شیدایی” ست، رونق و دوام این محفل دل انگیز و خردپسند مستدام باد!
رقص سماع:
“مولانا، رقص و سماع را از توابع و نتایج ظهور وجد میدانست، و چون با شنیدن نغمه یا نوایی یا سخن موزونی، به وجد می آمد، زمان و مکان را از یاد می برد، در شب و روز، در حجره یا در مدرسه، در کوچه یا در بازار « هِی » میگفت و پای بر زمین میکوفت و به هوا می جهید و چرخ زنان غزل می سرود. گاه در حال سماع یارانش را به آغوش می کشید. و به چرخ و سماع وامیداشت ( چنانکه با صلاح الدین زرکوب در بازار زرگران کرد)، و گاه به تنهایی چرخ می زد، و اگر آنها که در اطرافش بودند و به وجد می آمدند، او را همراهی میکردند.
مولانا، در یکی از این حالات و شاید به هنگامی که بر هوا می جهیده است، غزل زیر را سروده:
سماع آمــــد هــــــلا ای یار برجه مسابق باش و وقت کــــــار برجه
هـــــــزاران بار خفتی همچو لنگر مــــثال بادبان این بار بـــــــــرجه
بسی خفتی تو مست از ســرگرانی چو کــــردندت کنون بیدار، برجه
هـــــــلا ای فـــــکرت طیار بر پر تو نیز ای قــــالب ســـــــیار برجه
هلا، صوفی چو ابن الوقت باشـــد گـــــــــذر از پار و از پیرار، برجه
به عشق اندر نگنجد شرم و ناموس رها کن شــــــرم و استکبار، برجه
وگر کاهل بود قــوال عــــــارف بدوده خــــرقه و دســــــتار، برجه
چو زلفین، از فرو سو می کشندت تو همچون جعــد آن دلدار، برجه
صــــــلایی از خیال یار آمـــــــد خیالانه تو هـــــم ز اســـرار برجه
بسی در غــدر و حیلت بر جهیدی یکی از عــــالم غـــــــدار، برجه”
….
سماع آمــــد هــــــلا ای یار برجه / مسابق باش و وقت کــــــار برجه
هـــــــزاران بار خفتی همچو لنگر / مــــثال بادبان این بار بـــــــــرجه
بسی خفتی تو مست از ســرگرانی / چو کــــردندت کنون بیدار، برجه
هـــــــلا ای فـــــکرت طیار بر پر / تو نیز ای قــــالب ســـــــیار برجه
هلا، صوفی چو ابن الوقت باشـــد / گـــــــــذر از پار و از پیرار، برجه
به عشق اندر نگنجد شرم و ناموس / رها کن شــــــرم و استکبار، برجه
وگر کاهل بود قــوال عــــــارف / بدوده خــــرقه و دســــــتار، برجه
چو زلفین، از فرو سو می کشندت / تو همچون جعــد آن دلدار، برجه
صــــــلایی از خیال یار آمـــــــد / خیالانه تو هـــــم ز اســـرار برجه
بسی در غــدر و حیلت بر جهیدی / یکی از عــــالم غـــــــدار، برجه
منت بگذارید و باز هم در این باب بنویسید .خسته ایم از روزمره گی و احتیاط. پاینده باشید