شب مرگی در سلاخ خانه واژگان!
دست نوشته های بی سرانجام در باب آنچه دل یک آدم را چنگ میزند
نيستم…سكوت كه ميكنم هستم…دلم بودن بيشتري ميخواهد…حرف كه ميزنم گم ميشوم ميان هجوم كلمات… واژگان سد ميزنند حضورم را …صلاه ظهر هم كه باشد حرف زدن حكم شبيخون دارد براي من…بدجور خودم را سلاخي ميكنم…پاره پاره…بزرگ ترين اينه ها گوشه گوش مرا نيز نشان نميدهند…افتاده ام به جان خودم…درست مثل قصاب هاي كشتارگاه…پوست ميكنم خودم را…ارام ارام…باد ميرود زير پوستم ..ميسوزم…خودم را سلاخي ميكنم…شقه شقه…بوي خون چشم دلم را سرخ ميكند…بريده بريده سكوت ميكنم…خس خس حنجره حرف هايم را گاه نامفهوم ميكند…قصاب زبر دستي شده ام ديگر …چشم بسته دل و جگرم را د رمي اورم…عجب كه مرا به سخت جاني خود اين گمان نبود!!!!