استیصال کلمات در روایت یک اندوه

?سلام فاطمه جان?
مشغول کار بودم که خبر غم انگیزی را به سرعت از جلوی چشمانم عبور دادم!…حتی چشمانم را بستم …سرم را برگرداندم تا نبینم و نخوانم….تاب ایستادن و ماندن و خواندن نداشتم. تاب هم اگر داشتم توانِ باور نداشتم…چیزی مانند رعد اما سهمگین تر و مهیبت تر تمام ذهن و دلم را در ثانیه ای به غم انگیز ترین حالت فتح کرد، چه میگویم….فلج کرد…هنوز هم برنگشته ام که حرف ها و نوشته های دوستان را بخوانم…همه تمرکز خودم را از دست دادم…آنهم آدمی مانند من که با مرگ گفتگو میکند…با درد رفاقت دارد…با رنج دوستی می کند و با اندوه همنشینی دیرینه…هنوز بهت زده ام…حالا هم نشسته ام به نوشتن و نمیدانم چه میشود اخر این نوشته…
میدانی فاطمه جان?
من همیشه کلمات را بازی میدهم…هرجور بخواهم…همه کار با آنها میکنم…رام من هستند…می رقصانمشان…بازی شان میدهم…اما حالا…یعنی دقیقا از ظهر تا حالا هیچ کلمه و واژه ای را نتواستم رام کنم تا عمق اندوه و غم و ناراحتی خودم را روایت کند… از اینها مهم تر اینکه هیچ کلمه ای را نتوانستم پیدا کنم که بتواند حجم اندوه و غم ذهن و دل تو و فرزندانت را حمل کند….من کلمه ای برای تسکین نمیخواهم…از همه کلمات تسکین دهنده بیزارم، متنفرم….من هم آدم تسلیت گفتن نیستم…بلد نیستم…ولی همیشه چیزی پیدا میکردم برای گفتن و این بار دارم دست خالی می مانم…نمیدانم چطور باید به تو بگویم که اندوه تو و فرزندانت را فهم میکنم…چگونه و با کدام کلمه بگویم که این غمِ سهمگین اگر حتی حس نکنم اما میتوانم حدس بزنم به چه میزان سنگین است….کلمه ای پیدا نمیکنم …هیچ کلمه ای…تمسخر آمیز است همه ی کلمات برای من…شاید هم از من انتقام میگیرند که حالا یاری ام نمیکنند….هیچکدامشان نمی آیند تا اندوه خودم را بر شانه هایشان بنشانم…کلمه ای برای تسکین خودم نمی خواهم و نه حتی تسکین تو…برای همین از تمام شعرهای تسکین دهنده متنفرم…از تمامی عبارت های تسکین دهنده منزجرم…از تمام کلمات و عباراتی که بیهوده میخواهند ما را تسکین بدهند بدم می آید…من به دنبال کلمه و عبارتی هستم که حجم این اندوه و غم را در خودش جا بدهد …هضم کند…از شانه ما کمی بردارد و برشانه خودش بنشاند…من تسکین نمیخواهم…و نه حتی برای تو…اماپیدا نمیکنم کلمه ای که این قوه و قدرت را داشته باشد…کلمات اینجا ضعیف هستند…بدبخت هستند….خودشان محتاجند….ضعیف و لاغر…من نمیفهمم چرا آدمها مدام به دنبال تسکین هستند…بعضی از دردها تسکین ندارد…بعضی از غم ها مُسکن نمیخواهد…اندوهی اینچنین نیاز به مُسکنی بی قدرت و نصفه و نیمه ندارد، اما نیاز به چیزی دارد که بتواند این حجم غم را در خودش جا بدهد ولو برای زمانی اندک ، حتی ثانیه ای…و من چیزی پیدا نمیکنم…دستم خالی مانده است…اما به جای کلمات یک تصویر از ظهر تا همین حالا جلوی چشمانم نشسته است و تکان نمیخورد…و آن تصویر اینست که من “داود عزیزمان” را بالای تور والیبال می بینم…با دست کشیده که پریده به سمت آسمان…باور میکنی؟..از پاس هایی که من برایش می فرستادم خوشش می آمد…هربار که پایش به زمین می رسید می آمد نزدیک من و چشمانش برق میزد از هیجان و هر دو از ته دل فریاد می کشیدیم….یادت هست؟…از ظهر تا حالا مدام و در هر لحظه داوود را میبینم که با تمام انرژی بالا میرود و پایین آمدنش با هیجان و خنده و فریاد است و درگوشی هایی که ما گاه به گاه با هم میگفتیم و میخندیدیدم…..یادت هست؟….هفته ی گذشته که بعد از ماهها خودم را به سالن والیبال رساندم هیچکدام از هم تیمی های سابق با من نبودند…تنها مانده بودم…شور همیشگی را نداشتم،آنهم منی که تو میدانی در میدان بازی چه سر پر شوری دارم…تو نبودی…داوود نبود…کیوان نبود…مریم نبود…غربت غریبی بود و شما هردو چنان در ذهن و دلم من حضور داشتید که بارها و بارها اسامی را اشتباه میگفتم و چندین بار نام تو و داوود آمد روی زبانم…..باور میکنی؟….سعی میکردم همان شور سابق را داشته باشم…اما چیزی کم بود برای من….چیزی که فکر میکردم یکی دو هفته بعد تر و شاید ماه بعد برطرف شود و انهم حضور تو و داوود بود…دلم میخواست بودید و با داوود سرو صدا راه می انداخیتم و درگوشی حرف میزدیم و من داد و بیداد میکردم و میخندیدم…دلم میخواست بودید و همه پاس هایم را از همه جای زمین برای داوود بفرستم…وفریادهایمان را چنان بلند سر می دادیم که زانوان تیم مقابل نای پرواز نداشته باشد…دلم میخواست بودید و قبل از رفتن داوود به خط سرویس با چشم به داوود اشاره میکردم که توپ را کجا بفرستد و میخندیدیم….کاش تو بودی…کاش داوود بود…کاش…هیچوقت کلمات من اینقدر بریده بریده نبود…هیچوقت اینقدر گرفتار لکنت نبود…اینقدر شکسته نبود….اینقدر بسته و خسته نبود…نمیدانم….من واقعا ادم تسلیت نیستم…بلد نیستم.
فاطمه جان?
حالا همه ما میخواهیم به تو دلداری بدهیم…میخواهیم تو ارام باشی…میخواهیم بار این اندوه سخت را اسوده تر بر شانه های ذهن و دلت حمل کنی….اما واقعیت اینست که ما هم برای تاب آوردن نیاز به دلداری تو داریم…ما هم برای آرام شدن نیاز به کلمات تو داریم…ما هم برای باور کردن و تاب آوردن محتاج تو هستیم…پس تو باید قوی تر از ما باشی…تاب و توان تو نباید کمتر از ما باشد…تو که ایستاده باشی ما اسوده تریم….تو که تاب و توان داشته باشی دوستانت آرام ترند……میبینی چه معادله معکوسی میشود این زندگی فاطمه جان؟
?من هنوز به دنبال کلمه ای هستم برای انچه میان ذهن و دلم دارم اما پیدا نمیکنم…ولی با شناختی که از تو دارم اطمینان دارم که قوی تر از ما هستی …باید باشی…اول برای خودت و باز هم همان اول برای فرزندانت و بعد هم برای همه کسانی که دوستتان دارند…دیگر شاید نشود پاسور ثابت زمینِ بازی زندگی باشی….به وقتش باید دفاع کنی و به وقتش حمله…به وقت دفاع از زانوانت غافل نشو …سریع باید باشند ومستحکم…و به وقت حمله به هنگام جهیدن به سمت بالا به این فکر کن که کسی نگاهت میکند…داوود حتما…پریده به سمت بالا با دست هایی کشیده و فرودی توام با هیجان و فریاد و شادی…تصویری که یک لحظه از جلوی چشمان من کنار نرفته است…من چه میتوانم بخواهم برای تو و فرزندانت به جز آرامش؟ پس همه امید و ارزویم همین است که تو و فرزندانت در کنار آدمهایی که دوستتان دارند و دوستشان دارید این اندوه مهیب و غم سهمگین را تاب بیاورید و عاشقانه تر زندگی را پیش ببرید…چیزی که من میان چشمان داوود می دیدم بعد از هر فرود این بود که او زندگی را زندگی میکرد! شما هم زندگی را زندگی کنید و فراموش نکنید که کسی از آن بالا شما را نگاه میکند…جهش این بارش بلند تر بوده است…فرودی نخواهید…خاطره هایتان حالاپر رنگ تر میشوند…من نمیدانم واقعا…ولی حتما به فرزندانت بگو که پدرها مرگ ندارند!…نداشته اند و نخواهند داشت…نفس به نفسشان خواهد بود پدر حتی به وقت نبودن!…بگو برایشان که مرگ برای پدرها از ریل خارج شدن نیست، بلکه فقط یک ریل عوض کردن ساده است….بگو برای فرزندانت…برای خودت نیز….من هنوز کلمه ای پیدا نکرده ام برای غم و اندوه خودم. عذر من را بپذیر فاطمه جان …تاب و توانِ باور ندارم ….دنبال تسکین هم نیستم عزیزم…تو هم فریب مُسکن های فرصت طلب را نخور…اندوه و غم و دردی اینچنین سهمگین، تسکین پذیر نیستند و فقط باید چنان کنی تا در تو آرام بگیرند…تا در تو هضم بشوند…تا در ذهن و دل تو آرام بگیرند…آن غم و اندوه نیز محتاج تو هستند…سرکشی می کنند…بی تابند…و خودشان آرام ندارند…پس هرچه میتوانی اشک بریز… غم و‌اندوه ت را پنهان نکن عزیزم…بگذار همه ی اشک های جهان از چشمانت و غم های جهان ازدل و ذهنت عبور کند….تمام سوگواره های جهان را بخوان….اشک و اندوه را محبوس نکن…آنها فقط و فقط به محض رهایی آرام تر میشوند…پوشیده نگاهشان ندار… چیزی را در خودت دفن نکن… نه از شکوه نه از مویه و نه از ناله… همه را بیرون بریز… بگذار جولان بدهند….بگذار پهلوانی کنند….غم هایی اینجنین ، پنهان شدنی نیستند فاطمه جان و تنها راه آرامش، تن دادن به این اندوه است…. و فقط بعد از بیرون ریختن این اندوه و‌اشک و‌غم ، سبک تر میشوی و ارام تر… چیزی را میان خودت و دلت نگه ندار فاطمه جان… بگذار اندوه با همه ی حجم و عمق و وسعتش ازدل و ذهنت عبور کند….پنهانش نکن….تسکینش نده…. این تنها راه آرامش است فاطمه جان…. بعدش حتما و قطعا صبور تر میشوی…. ارام تر حتی برای همیشه…همه ما باید چنین کنیم…. باید بگذاریم تا غم با همه هیبتش بیاید و برود…پس آرام اشک بریز…آرام…آرا…آر..،…آرامش خواهد آمد!??

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *