شانه های نحیف من 2

صبح زود زده ام بیرون آنهم با ریش دو روزه. همه طول راه به تو فکر میکردم. ترافیک مثل سگ بود. یا من را مثل سگ عصبانی کرده بود. من هم بی حوصله. بی احوال. عصر امروز شاید خبرت کنم که برویم کافه. هوس قهوه فرانسه کرده ام بدون شیر. تلخ. حرف هم شاید بزنیم اما اگر نزدیم لطفا گله نکن. فوقش کمی با هم سکوت میکنیم. چه اشکالی دارد واقعا؟ آیا مدام باید زر زد؟ آدم نباید اینقدر هرزه چانه باشد. نگاه به زر زر مردم نکن و افسوس نخور. همه اشان حرف مفت اند. فکر نکن آنها که بیشتر دل میدهند و قلوه پس میگیرند پس لابد یک حال و هوای رمانتیکِ ازلی دارند. نه ندارند. گاهی اره دادن و تیشه گرفتن است. گاهی راه به تختخواب ندارند و سائق های جنسی اشان تقیه میکند در کلام عاشقانه. شاعر میشوند طفلی ها. وگرنه دو تا آدم عادی و سرسوزن عاقل که نباید هربار همدگیر را میبینند اینقدر زر زر کنند. یک بار هم سکوت کنید خب. یکبار هم نگاه کنید خب. اصلا یکبار خفه خوان بگیرید ببینید چه میشود. حالا اینها به من مربوط نیست اما به تو که می توانم بگویم. اگر حرفی نزدیم لطفا گله نکن. حوصله ی گله گذاری ندارم. تو که میدانی من همینم مخصوصا روزهایی که ریشم را نمیزنم. راستی حدس بزن امروز میان ترافیک تهران یاد چه کسی افتادم؟ تو البته او را نمی شناسی. اما بخشی از من او را خوب می شناسد. شاید هم به تو نگفته باشم. اما همین حالا دارم برایت می گویم. حرف زدن های الانم را بگذار جای سکوت بعد از ظهری که همدیگر را دیدیم.

امروزمیان این ترافیک سگ مصب یاد آن دخترک اسپانیایی افتادم در سپتامبر 2009. . الیسا. اسمش همین بود . من لونا صدایش میزدم. مثل ماه بود. پنجه ی آفتاب. خاک برسرش اما. عصر یک روزی که رفته بودیم قدم بزنیم رو کرد به من و گفت: خیلی دوستت دارم ولی فردا با همکلاسی هام باید بریم سفر”
_کجا؟
_جنوب. گرانادا
_برای چه؟
_برای تفریح
_ولی من چی؟ من كه میدونی نميتونم بيام…باید خرید کنم و سوغاتی ها مونده هنوز. نميتوني بندازيش هفته ديگه؟
_ نه عزیزم. برنامه ريزي كرديم. Te quiero mucho . Chao

و همین. الیسا سفرش را به خاطر من کنسل نکرد آنهم دختری که اگر یک روز عصر من را نمی دید گریه کنان می آمد جلوی خانه خانم فیورالا و سراغ من را میگرفت. حالا چشم در چشم من حاضر نبود قید یک سفر سه روزه را بزند با اینکه مي دانست من عازم برگشتم. خاک بر سرش. فکر میکردم برایم می ميرد. اما نه از این خبرها نبود. باور می کنی؟

الیسا صبح ها پزشکی میخواند در دانشگاه زاراگوزا و عصر ها گارسون بود در یکی از کافه ها در لاپلازامایور. صورتش مثل عروسک. ولی مگر من باور میکردم که دانشجوی پزشکی ست. تا اینکه رفتم و دیدم. حق با الیسا بود. من بیست و نه ساله بودم و او بیست و هفت. تهران اگر بود دخترک ،یک بوی فرند خر پول گیر می آورد وخلاصه تن به گارسونی نمیداد. من هر روز عصر میرفتم همانجا . میخواندم و مینوشتم. روزانه هاي سفر و جاهايي كه برايم تازه بودند و همین مزخرفات. یک چیزی هم به فراخور جیبم میریختم میان حلقم. الیسا هم وقتی مشتری نداشت یک دقیقه ای به من سر میزد. هفته ای نگذشته بود که چسبیدیم بهم آنهم ناجور. همه چیز طوفانی بود. آرامش در دسترش نبود. ساحلی دیده نمیشد. همیشه طوفانی بودیم. ناآرام.بي قرار. چشم و دست و پا و پوست و همه حس هایمان رمانتیک تر از زبانمان بودند. عملگرای بالفطره. هیچ نیازی به شعر و شاعری نبود. فکر میکردم با این اوصاف برایم می میرد. اما نه. حساب زندگی خودش را داشت. من چند سال قبل از آن فهمیده بودم که باید ازجنازه های عاشق! فاصله بگیرم و معشوق های مقتول برایم جذابیت نداشتند. ولی تا انروز عملا انرا حس نکرده بودم. کسی دوستم داشت اما برایم نمیمرد. مگر ميشود؟ ولي شده بود!

حالا ولش کن.فراموش کن اصلا. نمیخواهم سائق های رشک و حسد تو را بیدار کنم. میدانم که اینطور نیستی و میان این طویله تو یک نعمتی هستی از آسمان. ميان مردماني كه امروز بغ بغو ميكنند و فردا شايد بع بع هر چيزي امكان دارد. ندارد؟ خودت بيني و بين الله گوش بنداز و ببين چه صداهاي ديگري شنيده اي و ميشنوي از اين مردم. براي همين ميگويم كه تو حقيقتا متفاوتي .اما دلیل ندارد که خرس خوابیده را چوب بزنم. نهایت عشق وعلاقه آدم را باید به مرز غش و ضعف برساند آنهم د رحد یک آب قند! وگرنه بیشترش، فیلمی ست که سناریست و کارگردانش همان امیال سرکوب شده در پس صدها سال تحقیر و تخفیف هستند كه حالا رسوب كرده در ژن ها و تعريف تاريخي ما از خودمان. ژن هم که به اوامر ما توجه نمی کند. خیلی آدم باشیم و عاقل چند نسل طول می کشد تا ژن ها چموشی هایشان کمتر شود. آدم هم اگر خر نباشد و نخواهد از خودش گه بازی در بیاورد باید بداند که حساب کار باید دست مغز باشد نه امیالی که مثل دخترهای ترشیده و به وصال نرسیده حاضرند هرکاری بکنند تا یکی پاچه هایشان را بدهد بالا. می بینی؟ حسابی بی اوقاتم. ریش دو روزه همیشه آزارم میدهد. کلافه ام کرده است. شاید هم برای همین ریش دو روزه است که اینقدر حرف می زنم. هنوز میان ترافیکم و ریشم را میخارانم. تکان نمیخورد مادر قحبه. اینقدر بی تحرک است که من دفترچه به دست در حال نوشتنم. میان ماشین یک موزیک مزخرفی گوش میکنم و حالا سیگار هم میکشم.

نمی دانم ناراحت می شوی یا نه ولی واقعا جاری ناراحتی ندارد و حتی باید خوشحال بود. دیشب ازالیسا یک بسته داشتم. چند جلد کتاب و یک بسته كپسول ويتامين. پزشكي ميخواند و فهميده بود خيلي شانس دسترسي به ويتامين هاي مختلف را نداريم ميان مملكت و شايد هم فكر ميكرد وسع من نميرسد براي خريد آنها. خلاصه اينكه هنوز نگران من هست. همیشه نامه میدهد وژانويه هرگوری برود یک کارت پستال برایم حواله می کند. اما باور کن من حالا حواسم به توست. ولی می دانی که برایت نمی میرم. اصلا و ابدا. جنازه میخواهی من نیستم. جنازه هم نمیخواهم. تو را هم قد خودم میخواهم. میدانم که این کار را نمیکنی ولی جوری نباش که فکر کنم تو هم جزو همان هایی هستی که نهایت پز و قمپزشان اینست: ” من پستان دارم پس هستم!” تن دکارت در گور می لرزد. مسلمان نبود. آدم که بود. دفعه قبل هم گفتم که از کلمات رمانتیک پرهیز کن. رمانس در این مملکت و فرهنگ وامانده ،نهایتش میشود مجنون مادر مرده ای که یک لیلی سیاه و سوخته که دنده هایش بیرون زده بود ، آواره و دربه درش کرد . خب این قیسِ مجنون فقط اگر یک ماه وبه هر ماه دو هفته و به هر هفته سه مرتبه ترتیب آن سیاه سوخته را میداد آنوقت حضرت نظامی هم برای من و تو مثنوی هفتاد من آنهم پر سوز و گداز نمی نوشت. اصلا آن طفلي مجنون،هزينه گسستي را مي داد كه ذهن به طور طبيعي آن را آگرانديسمان ميكند آنهم وقتی از واقعیت دور میشود وگرنه هميشه مواجه با اصل جنس و واقعيت به آدم نشان داده است كه آن واقعيت نه خيلي تلخ است و نه شيرين. آنهم مزه اي دارد همانند ساير مزه ها. مزه ازلی و ابدی که نداریم. هرکس هم می گوید یا خودش را خر کرده یا می خواهد طرفش را خر کند. ولي خب نظامي از تئوري هاي فرويد خبر نداشت و عشق در ساحت مطلق گرايي تفسير ميشد و همين باعث آن سوز و گدازهاي تمسخرآميز شده بود. حالا حرفش مفصل است و من هم قصد ندارم با تو تفلسف ادبي كنم. موضع اینست که ما مردم چپول شده ایم یا اینکه هیچ بالانسی ندارد رفتارمان و فکر میکنیم همیشه باید لاو(love) تولید شود بعد تختخواب بیاید وسط و هیچ نمی فهمیم و حالیمان نیست و حتی نمیخواهیم باور کنیم که در همین لحظه صدها میلیون از ابنا بشر بر این عقیده اند که لاو در تختخواب تولید میشود و اگر نشد دیگر حاجت به سوز و گداز و ننه من غریبم ندارد.

البته به من ربطي ندارد ولي ميخواهم بگويم كه حواست باشد و خودت را زنداني تفسيرهاي محتضر از عشق وزندگي نكني. پای این حرفها همه لب گور است. به مردم نگاه نکن. پنجره های ذهن و دلت را باز کن و حتی توصیه دودستی من اینست که هرچه مردم کردند تو برعکسش باش و خلاف آمد عادت رفتار کن. فکر نکن اینها را برای خودم می گویم. نه. من که با کسی با جز تو مراوده ندارم. حرفی ندارم. کاری ندارم. فردا بیفتم و بمیرم هم ملالی نیست و گریه کنی ندارم.
ولی حداقل برای تو ترس دارم که میان این جماعت که اکثرا چپ کرده اند و چپول شده اند هركس چشم و چال درست حسابي داشت را آدم فرض نكنند . خب همه را چپول می خواهند . فكر ميكنند آدم حيواني است چپول. خيلي هم براي هم غش و ضعف ميكنند. البته درعيان. ولی همه در پشت شان یک خنجر فرو رفته دارند.
هنوز صورتم را ميخارانم. ترافيك گه زده است به زندگي امروزم. هر روز همین است. ريش دو روزه نيز موجب عذابم شده است. فراموش نکن که عشق سبک است مثل هوا. هرکس خواست برایت سنگینش کند فرار کن. هرکس سوز و گداز ادیبانه راه انداخت فاصله بگیر. اصلا وصیت می کنم هرکس خواست برایت بمیرد بگریز از او. خلاصه اینکه براي من نمير. براي خودت زندگي كن. جنازه ي عشاق سنگين هستند . شانه هاي من نحيف تر از اين حرف هاست.

تهران. سالها پیش تر که با یاد ندارم.

 

 

ویرایش

22 September 2019

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *