…..راستش کمی زود است حالا…باور کنید هیچ آدمی به “خوشی” پشت نمیکند، کسی که “بخت خوش” را لگد بزند کم است، اما خدا سر شاهد است “مبارک باد” های پی در پی و “خجسته باش” های مستمر، روز و روزگار را “مبارک و خجسته” نمیکند. مانوئل که آمد ایران دست پیلا ر را هم گرفته بود ،فکر کردم عروسی کرده و میان تاکسی که از فرودگاه ما را میبرد خانه کنار گوشش می گویم: ” بهت تبریک میگم،…ولی چه بی سرو صدا؟” مانول هم درامد که : ” نه فقط با هم زندگی میکنیم”. ..جواد آقا وقتی دهان باز کرد که خاطرخواه شده است حتی کسی نپرسید خاطرخواه کی و همه شروع کردند به گفتن ” مبارک باد” های بی خاصیت و تبریک های دو لا پهنا که یک راست میرود میان پاچه آدم( تازه اگر خوش شانس باشد !!) جواد هم مثل آدمی که تف میان صورتش افتاده باشد نمیدانست که باید دل خوش کند به این مبارک بادها یا سگرمه هایش را بپیچد به هم… سه سال بعد که مانول و پیلار دوباره آمدند دخترکی سبزه با موهای سیاه شبیه به مردم جنوب اسپانیا،آندلوس همراهشان بود. یولاندا ، یک دستش میان دست مانوئل بود و دست دیگرش میان دست پیلار، تاب میخورد و باد موهایش را می برد..جواد اول مقر نیامده بود که در 41 ساله گی ملیحه را خودش انتخاب نکرده است و حاج اکبر پدر جواد خط و نشان کشیده بود که اگر برود دنبال رویا باید قید خانه پدری و وزندگی و ارث و میراث را یکجا بزند برای همین خودش حاج خانم را مامور کرده بود که پنج شش دختر را نشان کند و پیشنهاد بدهد به جواد و جواد هم باید یکی را انتخاب میکرد.همین که حرف عروسی جواد درز پیدا کرد “مبارک باد” ها شروع شد. تبریک پشت تبریک! مبارک باد پشت مبارک باد. همسایه ها ، اهل محل، فامیل های حاج اکبر، خویشان حاج خانم، اهالی بازار…غوغایی شده بود و هنوز شب خواستگاری نرسیده بود! …مانول و پیلار را برای شام می برم دربند…کباب کوبیده دوست دارند با دوغ ابعلی…یولاندا هم میخورد .. تمام که شد سر صحبت را باز کردم و گفتم: ” فکر نمی کردم بی خبر عروسی کنید! و بچه هم داشته باشید ” مانول لبخندی زد و گفت: ” نه فقط با هم زندگی میکنیم ولی خب بچه هم داریم” ….ملیحه هیچ شباهتی به رویا نداشت اما جواد هم چاره نداشت! نه ملیحه رویا میشد و نه رویا بر میگشت! پیشانی نوشت جواد آقا کم و بیش همین بود و خودش هم حالا دیگر آماده بود. چهل و یک ساله گی سن جفتک پراندن نبود و جواد حالا راضی شده بود به داشتن زنی برای زندگی و گفته بود گور بابای عشق! رویایی که داشتنش کابوس شود سرخری است که ما می کنیم میان پاچه ی خودمان…جواد اینها را مثل قماربازهایی میگفت که باخته اند و برای فرار از درد بازنده شدن همه چیز را به بیضه هایشان حواله میکنند…..مانول چند سالی سرو کله اش پیدا نشد و بعد از چهار سال که دوباره آمدند یولاندا قد کشیده بود، خانم شده بود ،پیلار هم کمی افتاده تر اما کالسکه ای را هل میدادند که میان کالسکه پسرکی یکساله خوابیده بود.با ذوق بچه را نگاه کردم ، حتی بغلش کردم..بوسیدمش و رو به مانول گفتم: ” پس بالاخره ازدواج کردید!”….اینبار پیلار نگاهم کرد و با لبخند گفت: ” نه ولی با هم زندگی میکنیم” ….نزدیک به 1500 نفر میهمان عروسی جواد آقا بودند. حاجی سنگ تمام گذاشته بود برای اینکه اوضاع همانطور پیش رفته بود که خودش میخواست. برای حاجی دختر آقای کشتکار که تاجر برنج بود و یا دختر حاجی قباد که ده مغازه شیرنی فروشی داشت و یا همین ملیحه که پدرش طلا فروش بود فرقی نداشتند ولی حاجی هم تحمل نداشت که رویا خانم ،دختر عطار محل! بچسبد به فک و فامیل حاجی. حالا به اسم عشق و عاشقی یا هر کوفت دیگری. تازه حاجی فکر میکرد که جواد آقا باید دست بوسش باشد که به جای یک انتخاب فرصت چهار پنج انتخاب را به جواد داده است. وگرنه همه میدانستند که حاجی میتواسنت پایش را بکند میان یک کفش که فقط همین و تمام! …هفت سال بیخبری از مانول کمی نگرانم کرد میدانستم که رفته اند آمریکا اما بی خبر بودم تا اینکه نیمه شبی تلفن زنگ خورد و گوشی را برداشتم.. پیلار آنور خط بود …حرف زدیم…با مانول نیز…گفتم حالا چرا نصفه شب؟ …مانول یادم انداخت که جورجیا حالا نصفه شب نیست و ساعت 5 عصر است! گفتم خب…مانول هم درامد که هیچ ، ما ازدواج کردیم! ..کمی حرف زدیم و بعد هم خداحافظ! 15 سال زندگی و داشتن دو فرزند مانول و پیلار به اعلانی عمومی و رسمی رسانده بود….یعنی ازدواج! آنهم بدون مبارک بادهای کم چربی! ..جواد آقا در هیاهو و خجسته باش های مکرر دست ملیحه خانم را میگیرد و می برد به اتاق زفاف….به پنج سال نرسیده سه بچه خانه را شلوغ میکنند . ملیحه بهانه میگیرد و جواد غر میزند. همه میهمانها رفته اند دنبال کارشان…مبارک بادی در کار نیست…حاجی حتی محل نمی گذارد به جواد و ملیحه و یکبار هم پیغام داده : ” هر گهی میخواهید بخورید ولی اوقات من را ناخوش نکنید” ….زندگی ملیحه و جواد میشود عاقبت یزید …مبارک باد ها کارگر نشد! خجسته باش ها تاثیری نکرد…هلهله ها سرودی نشد.و ترانه ها قافیه باختند … باور کنید هیچ آدمی به “خوشی” پشت نمیکند، کسی که “بخت خوش” را لگد بزند کم است،..حواستان باشد…کم نیستند آدمهایی که از صداقت شما عصاره حماقت می گیرند.پس .”مبارک باد” هایتان را حراج نکنید!..”.خجسته باش” ها را به باد ندهید…ترانه بخوانید اما به قائده! …مباد در هجوم مبارک باد ،قافیه ی ترانه هایتان برباد رود!
مطالب مرتبط
درباره جلال حیدری نژاد
دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!
مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →
وقتی همه چیزمان حتما باید پیچیده در پستویی باشد و اندرونی و بیرونیمان هزار فرسنگ فاصله با هم داشته باشد، وحرفمان تماما تعارف است، عشقمان هم خب باید همین طوری از روی معرفت و لوطی گری و تعارف و رودربایستی و حرمت بزرگتری و هزار مرض ناگفتنی دیگر باشد
متن جالب و مسئولانه ای بود. فکر می کنم که این چیزی است که در پس پشت ذهن هرکسی هست و شاهدش احتمالا همان اقدام دقیقه ی نودی بود که دیدیم. آنچه که گفته شده واقع بینانه و درست است اما، یک زاویه دید هم می تواند این باشد که هلهله ها و مبارک بادها احتمالا، نه به خاطر ملیحه خانم، بلکه برای این بود که آنچه را که در دقیقه 90 خواسته بودند به کرسی نشست، حتی اگر کس دیگری خواسته باشد.
درست است ترانه بخوانید اما به قائده! نه چون پسر حاجی و نه چون آن زوج که آخر عمری یادشان آمده باید برای با هم بودنشان رسمیت قائل شوند!!
درود به تو روزنامه نگاری که خوب می نویسی. این نوشته ات را خیلی پسندیدم. پیش تر ها این قدر موجز نمی نوشتی. نمی دانم چه چیزها می خوانی اما امیدوارم استراتژی و تاکتیک نویسندگی ات را با ظرافت هدایت کنی.
خدا سر شاهد است اینها از ثمرات و ایضا برکات نخواندن است! کجا فرصت خواندن داریم خانم!! ….اما گفتید موجز مینویسم….راستش خودم فکر میکنم اینها نتیجه اضطراب و بی تابی ست! انگار کسی دنبالم کرده است…انگار وقت نیست…یک تعجیلی میان کلمات است که پهلو به ایجاز میزند…اما کار من نیست..نتیجه ی بی تابی و اضطراب است…
به قول فردوسی حکیم:
دل و مغز را دور دار از شتاب خرد را شتاب اندر آرد به خواب
که دانا به هر کار سازد درنگ سر اندر نیارد به پیکار و ننگ
درود بر جلال حیدری نژاد عزیز