دخترکم میان اب ها و رویاها

گیجم..شاید خسته..بی هیچ حوصله ای…میچرخم میان رستورانی که به روزگاری نه چندان دور خانه ای بوده است سرو صاحب دار و حالا شده  است تجارتخانه…باغش خواستنی ست…کمی سردم شده است…خدای من دوباره غذا…تکراری…چه  مصیبت عظمایی ست این غذا خوردن ادمیزاد…من حقیقتا معترضم به حضرت باریتعالی که ادمیزاد را اینقدر وابسته به حلق!! خلق کرد!..یک گرم اورانیوم غنی شده حواله ادم میکردو برای هزار سال بس بود  اخر یعنی چه که روزی سه وعده می لومباینم؟…چرخ میزنم…حواسم نیست…کسی میگوید: “چاغ نشوم خوب است”  سرم را بر نمیگردانم و بی اراده  میگویم: ” چاقی از نتایج سفر است”..حرفی میزند یا نه   یادم نیست…ولی سرگردان میشوم…خرامان میرود..بلند بالا و ارام…چشمانش را ندیده ام…دور میزنیم…میچرخیم…سفر میکنید؟    بله..مثل من؟  نه مثل خودم!…ساده و صریح.

همیشه با این سوال ها رو به رو میشوم.همه چیز برایم تکراری ست.حوصله هم که ندارم. کاش این زندگی زودتر تمام میشد.مدام به کارهای  فردا فکر میکنم. حالا دیگر بچه ها حتما خواب هستند.خدا کند پای تلویزیون خوابشان نبرده باشد. همیشه همینطور است.

انتهای سالن مینشیند و من در میانه…سر نمیچرخانم..این کارها کار من نیست  اما یک استکان چایی من را از  جای خود بلند میکند و تلاقی لحظه ای نگاه من را مینشاند.کشک بادمجان همراه با دوغ آبعلی. خنده ام میگیرد از اشتهای خودم…خوب بود غذا؟ توی دلم فکر میکنم بود کخ بود به شما چه ارتبلطی دارد؟ اما به زبان نمی اورم.  حرفی میزنم…خوب بود…تنها سفر میکنید؟   بله تنها ولی کار را به سفر گره میزنم؟ همه ذهنم پر  شده است از خاطره ی بچه ها .تولد غزاله نزدیک است.باید تدارک خوبی بببینم برایش.از وقتی مادرش رفته مدام بهانه میگیرد اما حالا بهتر است…لابد میهمانم  نمیکنید برای یک چایی؟…نه که نمیکنم!….خنده ام میگیرید!..میان دلم اما. ..خب حالا چه؟…هیچ…حرف میزنیم؟ باشد…حرف زدیم … زیاد… از همه چیز..گاهی میخندد…من خودم را رها نمیکنم…حواسم هست…ادمم دیگر..ادم است دیگر….حرف میزنیم…زیاد…از همه چیز و همه جا..راست میان حرفهایمان بیشتر از ناراست است…حرف میزنیم..صورت غزاله رو به رویم است . دستش دور گردنم. میگوید :” بابا…تولد شما  چه وقت است؟” میخندم که: “من؟ من تولدندارم!” همین جواب  را برای  اولین بار به مادر غزاله دادم. کجا؟ یک جایی میان دانشکده ای که سالها عمر ما را خورد…بالا میرفتیم و کتاب هایمان محکم به سینه هایمان چسبیده بود.  نفس هایش را حس میکنم…او نیز من را….پوستش زیر پوستم سر نمیخورد…چشمانم را میبندم…خیال و رویا میپیچد به واقعیت. وما میپیچیم به یکدیگر….عمیق…تو بگو میشناختیم یه سالهای دور یکدیگر را…زود آمدیم به قله… درست ماه اول دانشکده …به اوج…. دکتر غفاری از بالا نگاهمان میکرد..دست و پایمان جمع بود..جمع تر کردیم…باز نگاهش میکنم…اشنا بودیم اصلا….فکر میکنم چه دنیای کوتوله ای دا ریم…..هنوز حرف میزنیم…کلمات رها نمیکنند…من که اصلا اهل جزوه نوشتن و این کارها نبودم …زمان منقبض کرده مرا و او خودش را رها میکند میان بازوان من….پله پله تا خدا…هنوز این کتاب را نخوانده ام..خاک بر سرم که هنوز از حضرت زرین کوب چیزی نخواندم..حقیقتا دوز منورالفکری ادم پایین می  اید. از فکر خودم خنده ام میگیرد …فکر میکند به او میخندم.نگاه تندی به من می اندازد. ..سرم را پایین می اندازم . نگاهم سر میخورم روی پوستش…لبش رو سر میدهد روی لبم…پله ای پایین تر….هیاهوی کلاس ها میان راهرو و پله ها میپیچد. خودم را میسپارم به یک رویا. …نفس نمیکشد…نفس نمیکشم… نفس کشی نیست اصلا و ابدا…پله ها ما را نفس میکشند و لابد چه خنده ای کرده اند در سکوت!…حتما از یاد نمیبرند ما را…دست ها باز…چسبیده تر حتی….نفس نمیکشیم!….نفس نداریم که بکشیم….یکباره بیدار میشوم…  با شما هستم،گفتم جزوه…..با من؟   بله   …خب بله؟ کدام جزوه؟ آمار! شرمنده ام ..همراهم نیست.  یعنی بود ولی  انقدر  افتضاح بود که رویم نشد بگویم دارم. پله ها به راهرویی که کلاس ها قرار دارند ختم میشود…امار داریم.خانمها یک طرف  اقایان طرف دیگر…مینشینم هر دو.رستورانی که یک روز خانه ی پدر جد اقا بزرگ بود و کلاسی که یک روز شاید اندرونی یک قصر قجری بود همیشه واقعیت را برای من مبهم میکنند.از بس که راز الودند…ادم باورش نمیشود . دکتر شایان وارد میشود.من هم خارج.بوسیده شدن را بالا می اورم وقتی حرف  به قراوانی و زیگما و این جفنگیات میرسد.خودم را جمع و جور میکنم  وگردنم را میکشم تا از پشت فیروز نادری نگاهش کنم…باز نگاهم سر میخورد روی پوستش و لبش و موهایش را ناز میکنم…از همین راه دور نفس نمیکشم…نفسی نیست که بکشم…سربالایی  برایم بد بود…چشمانم را میبندم…15سال میگذرد و غزاله میپیچد به من..من به او..بازی همیشه گی ما…دخترکم… گم شده میان من و مادری که پر میکشد به خیال.برمیگردم دخترم.زودتر از زود.

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *