سبز، تویی که سبز میخواهم،/سبز ِ باد و سبز ِ شاخهها/اسب در کوهپایه و/زورق بر دریا.
سراپا در سایه، دخترک خواب میبیند/بر نردهی مهتابی ِ /خویش خمیده/سبز روی و سبز موی/با مردمکانی از فلز سرد./(سبز، تویی که سبزت میخواهم).
سالش یادم نیست. رفته بودم خانه لورکا. اسپانیا.گرانادا. huerta de san Vicente .میان باغی بود .اصلا برای لورکا رفته بودم به سرزمین ماتا دورها، سرزمین ايگناسيو سانچز مخياس کسی که لورکا تمام ساعت های جهان را برایش در ساعت پنج عصر متوقف کرده بود.صبح زود میزنم بیرون.نقشه خوان راه پیدا میکنم و پیاده راه را طی! روزانه ی ان روزم را برایتان نمیگویم ،میخواهم زودتر برسم به خانه لورکا، به خانه ی مردی که با کلمات نقاشی میکشید و چه سبز! و چه سبز میکشید!
سبز، تویی که سبز میخواهم
خوشهی ستارهگان ِ یخین
ماهی ِ سایه را که گشایندهی راه ِ سپیدهدمان است
تشییع میکند.
انجیربُن با سمبادهی شاخسارش
باد را خِنج میزند.
ستیغ کوه همچون گربهیی وحشی
موهای دراز ِ گیاهیاش را راست برمیافرازد.
«ــ آخر کیست که میآید؟ و خود از کجا؟»
خم شده بر نردهی مهتابی ِ خویش
سبز روی و سبز موی،
و رویای تلخاش دریا است
میرسم، باورش سخت است برایم. اینجا درست روبه به روی در خانه ای که لورکا به دنیا امده است، مینشینم. چشمانم را میبندم. و لورکا را میبینم که مانند کودکان دیگر ورجه ورجه نمیکند و به عوض گوش میخواباند به ترانه های روستاییان و رهگذران و مستخدمان خانه ، تا روزی دیگر انها را به زبانی دیگر بسراید برای رهگذران برای روستاییان و برای مستخدمان خانه ای که سبز بود درها و پنجره هایش!
سبز، تویی که سبز میخواهم.
سبز ِ باد، سبز ِ شاخهها.
همراهان به فراز برشدند.
باد ِ سخت، در دهانشان
طعم زرداب و ریحان و پونه به جا نهاد.
«ــ ای دوست، بگوی، او کجاست؟
دخترَکَت، دخترک تلخات کجاست؟»
چه سخت انتظار کشید
«ــ چه سخت انظار میبایدش کشید
تازه روی و سیاه موی
بر نردههای سبز
.1936. فرانکوی کوتاه قد به کمک هم قدان خود هیتلر و موسیلینی میشتابد و از دل افسر کوتوله ، دیکتاتوری بزرگ متولد میشود. جنگ های داخلی سراسر اسپانیا را فرا میگیرد و هر که” با” دیکتاتور نیست “بر” او میشود و باید جان بدهد.فرانکو دست بر گلوی اسپانیا دارد و میفشارد ، لورکا تمام اسپانیا را در خون خود دارد و ترانه می سراید ! فاشیست بر سینه ی مردمان ایبریا نشسته است،و اشعار سبز لورکا در دل مردمان. کتاب اشعار لورکا را باز میکنم. هم به زبان اسپانیایی دارمش و هم به فارسی دری! از هرکدام یکجور لذت میبرم. هنوز در خانه ی لورکا باز نشده است. من زود رسیده ام. تمام فکر و ذکرم شده است لورکا و دیگر ” من نه منم”!
«ــ سیصد سوری ِ قهوه رنگ میبینم
که پیراهن سفیدت را شکوفان کرده است
و شال ِ کمرت
بوی خون تو را گرفته.
لیکن دیگر من نه منم
و خانهام دیگر از آن من نیست!».
خانه ای دو اشکوبه،در و پنجره هایی سبز رنگ، دیوارهایی سفید و کف پوشی لعاب دار و رنگ به رنگ د رنهایت سادگی و زیبایی.اتاق خوابی با تختی فلزی، اتاق کاری ساده و به گمانم دو صندلی چوبی، عکس هایی از لورکا بر تن دیوار، و من مانند بچه در اهنگر خانه دل نگران ماه! ماه، ماه، و می اندیشم که چگونه فاشیست های اسپانیا پاسخ کلمات سبز را با گلوله دادند و نمیدانستم این رسم دیرپای کوتوله های جهان است. کولی ها شاید که بیایند! ماه را در پستوی خانه نهان باید کرد، مباد از دل ماه انگشتر و سینه ریز بسازند .
ماه به آهنگرخانه میآید
با پاچین سنبلالطیبش
بچه در او خیره مانده
نگاهاش میكند، نگاهاش میكند.
در نسیمی كه میوزد
ماه دستهایاش را حركت میدهد
و پستانهای سفید سفت فلزیاش را
هوس انگیز و پاك، عریان میكند.
– هی! برو! ماه، ماه، ماه!
كولیها اگر سر رسند
از دلات
انگشتر و سینه ریز میسازند.
از خانه بیرون میزنم.زیاد نمیشود میان خانه بالا و پایین رفت. دوباره روبه روی خانه در باغ مینشینم .مردم از دور و نزدیک می ایند ، غریبه هایی چون من و اشنایانی چون لولا هرناندز دخترک 17 ساله ای که از کوردوبا آمده است با همکلاسی هایش.موهای قهوه ای روشنش را نسیم انروز کمی تاب میدهد.بی مقدمه میپرسد: ” لورکا همه ی شعرهایش را اینجا گفته” ؟ نگاهش نمیکنم یعنی فکر میکنم با من نیست! دوباره تکرا میکند . از خیال بیرون می ایم و میخندم که: ” حتما نیویورک را برای اشعار نیویورکی اش اینجا نیاورده بود” ..به سبک ایرانی ها با کلمات بازی میکنم. دخترک نمیفهمد و لهجه ام خبرش میدهد که آنجایی نیستم. لولا خنده کنان میرود، و من به دختران سرزمینم فکر میکنم که چه ساده از خندیدن ،پروا دارند، چه سالهاست که گیسوانشان را نسیمی تاب نداده است،چه ساده و اسان نبوسیده، گاه پوسیده میشوند.
آموزگار: کدام دختر است که شو میکند به باد؟
کودک: دختر همهٔ هوسها.
آموزگار: باد، بهاش چشم روشنی چه میدهد؟
کودک: دستهٔ ورقهای بازی و گردبادهای طلائی را.
آموزگار: دختر در عوض به او چه میدهد؟
کودک: دلکِ بیشیله پیلهاش را.
آموزگار: دخترک اسمش چیست؟
کودک: اسمش دیگر از اسرار است!
هنوز چند هفته ازکودتای فرانکو نمیگذرد ،لورکا در مادرید است. دوستانش میگویند به گرانادا نرو و اینجا بمان اما او میگوید: ” من شاعرم و انها شاعر را نمیکشند” ! چه خوب نگاه میکند به قاتل های خودش، پس برمیگردد به گرانادا .
وروزها را به شب میرساند، شعرهایش را سروده است، نمایش هایش را نوشته است، کوردوبا دور نیست اما لورکا مرگ خود را پیامبرانه پیش بینی میکند.
مرگ ، مرا نظاره میکند
از مناره های کوردوبا
اه که چه راه درازی
اه که چه اسب نجیبی
و مرگی که انتظار مرا میکشد
پیش از رسیدن به کوردوبا
19 اوت 1936 شاعر سبز ترین شعر را به گمانم نیمه شب بیرون میبرند و د رجایی میان گرانادا و کوردوبا به جوخه ی اعدام می سپارند و تمام! به همین ساده گی! آنها كه دستور آتش دادند فاشیست هایی بودند با ادعای میهن پرستی، مذهبی هایی افراطی، خداپرستانی مجنون، و او فقط و فقط يك شاعر بود.با کلماتی سبز و انها به همین راحتی با گلوله جواب کلمه را میدهند ابلیسانی که شکل ادمیزاد دارند، شیاطینی که ادای فرشتگان را در میاورند، فاشیست هایی که به جای خدا مجازات میکنند، به همین ساده گی ،لورکا نقش زمین میشود، حتما تیر خلاص میان مغز و قلبش زده اند، به خاک افتاده ،به رویش خاک میریزند بدون هیچ نشانی! و دیکتاتورکوتوله نمیداند که تیر بر مغز و تن خود شلیک میکند برای انکه زودتر از زود ، لورکا در همه اسپانیا و در همه جهان سبز میشود، خودش، نامش، یادش، شعرش ،شورش وشعورش، همه سبز میشود!
سبز، تویی که سبزت میخواهم.
سبز ِ باد، سبز ِ شاخهها،
اسب در کوهپایه و
زورق بر دریا.
تا عصر همانجا نشسته بودم. لولا هرناندز رفته بود،افتاب گرانادا هنوز گرم بود،کاخ الحمرا دیگر برایم جلوه ای نداشت! پس در سیاهی شب آن را دیدم .کوچکتر و حقیرتر و فقیر تر از خانه لورکا که سبز بود و شما باور کنید این را.
“فاشیست های اسپانیا پاسخ کلمه را با گلوله دادند و نمیدانستم این رسم دیرپای کوتوله های جهان است”
It makes me sad…:(
–
your writing brightened up my day
Gracias por todo, por toda la belleza que nos deja usted aqui.
cabo a mi el honor de conocerse
Suerte
hola l.m
gracias a ti. no he echo nada especial solo es que he narrado de lo mi corazon ..de mi sintimiento que me habia dejado la casa de lorca/ sus recuerdos y..bueno muchas cosas….pues gracias a ti!
Sin
How nice it is
our sins arent obvious
since we had to
wash ourselves cleanly ever day
or perhaps to live under the rain
or our lies
dont chang our figures(shapes)
tought we didnt remember each other even for a moment
merciful god thanks
گناه
چه دلپذیراست
اینکه گناهانمان پیدا نیستند
وگرنه مجبور بودیم
هر روز خودمان را پاک بشوییم
شاید هم می بایست زیر باران زندگی می کردیم
و باز دلپذیرو نیکوست اینکه دروغهایمان
شکل مان را دگرگون نمی کنند
چون در اینصورت حتی یک لحظه همدیگر را به یاد نمی آوردیم
خدای رحیم ! تو را به خاطر این همه مهربانی ات سپاس
فدریکو گارسیا لورکا
Lo ha narrado de su corazon?! pueeees asi que SU CORACON es la belleza pura!! y seguramene sus pensamientos.
Me alegro de conocerse a usted
Gracias, tanto por “ATF” y sus obsesiones sobre biblioteconomia , como por todo lo q escribes aqui
Me alegro de que hay alguien que va mas alla de lo superficial, q sabe espanol y mucho mas importante: entiende lo q necesite nuestra biblioteconomia
Suerte
وای چقدر قشنگ و زیبا گفته خدایا ممنون