…پريشان گو شده ام …نميدانم…چه كنم… نه پاي رفتن دارم و نه تاب ماندن!.برزخي تمام دوره ام كرده است!…نه از دوزخ ندای وداعی مي رسد مرا و نه از دارالسلام به سلامی در ميگشايند!…نه انقدر پاكم كه شرابا طهورا تعارفم كنند و نه انقدر نا پاك كه عفونت تن و جان را به حديد-آخته بسوزند و بشورند!… سرگردانم!…….. ميان خدا و ابليس! ميان عاشقي و عاقلي!…بگويمت از خودم نيز واهمه دارم و شب ها دل ندارم كه كنار خودم بخوابم باور نميكني!….دل !حرفم را نمي خواند……قلم! سركشي ميكند…ذهن! ديگر تن به نظم اهنين علييت نمي دهد!…حرف هايم بي دليل شده اند! من كه بي فلسفه حتي عاشق هم نمي شدم…حالا بي فلسفه نفس مي كشم!حرف ميزنم! مي نويسم!گاهي تلخ و تند ميگويم و كاه شيرين و ارام و هر دو بار هم نمي دانم چرا !… و اين ندانستن است كه باعث ميشود تب كنم! و اين تب است كه بي مهابا مرا تاب ميدهدو اين تاب است كه گاه مرا فرا ميبرد و گاه فرو ميكوبد!…اما نه ميتوانم از شور فرا رفتن فرياد كنم و نه از درد فرو كوفته شدن!…مي فهمي؟!…ميبيني به چه نا علاج دردي دچار شدم؟..نه ميتوانم با شوق بلندي شعر بگويم و نه از درد پستي ناله اي سر دهم!!..ميبيني؟!…ميفهمي به چه بد غلق دردي مبتلايم!؟..نمي دانم بايد تن به دوا و حكيم بدهم يا دست سبكي را بيابم كه از براي دفع بلا دعاي سنگين بيخ شالم ببندد! حالم خوب نيست ولي تو باورنكن(شايد دلم امامزاده داوود ميخواهد؟!…ياد سوته دلان افتادم!) بهرحال نمي خواستم بي اوقاتت كنم! باور كن! دلم نمي خواهد بيايي و من برايت روضه قاسم و علي اكبر بخوانم! تو هم زياد فكر نكن غصه نخور دل دو نيم نباش.عمر دست خداست!…ديگر ساكت ميشوم! هيچ نميگويم! با اينكه كوهي از بغض ميان حنجره ام يله شده اند اما دريغم ميايد كه چشمان تو باراني باشند! باور كن! دريغم ميايد! خودت بهتر ميداني!…نگران نباش تا قيامت كه نميگذارم در برزخ نگاهم بدارد! يعني حوصله نميكنم!(خودش ميداند…سالهاست كه با او اتمام حجت كرده ام) يا خوبم ميكند يا اينكه خودم نسخه پيچ ميشوم از براي نا علاج دردي كه گرفتارش شده ام!( و تو ميداني كه نسخه درد نا علاج چيست)