مادر غلام کوتول

 

این روزها از خواندن خسته ام اما کتاب ها را فقط برای این میخرم که کتابخانه ام را صفا بدهم تا وقتی میهمانی میرسد به آدم، باد کنم و خدایی نکرده دوز منورالفکری ام افت نکند. برای همین یک وام گردن کلفت گرفته ام و سفارش یک دوره کامل بریتانیکا داده ام .ورسیون 2008.خدا وکیلی دشمن کور کن است! تاریخ فلسفه غرب ،بعد هم میخواهم 20 جلد ادبیات کهن ایران بخرم با قطع وزیری با جلد شومیز تا بگذارم بالای سر همه. با اینکه بیزار از ادبیاتم این روزها اما کاری نمیشود کرد. باید یک جوری از ضحاک شروع کنم تا برسم به بی عرضه گی جمشید و بعد هم خاک بر سری رستم و بی سیاستی سهراب و خودآزاری تهمینه! تهیدستان داستایوفسکی را دست دوم خریدم ده تومان. از احمد آقا. خرازی داشت. کتاب دست دوم هم میفروخت. بعد حالا زنگ میزنم و سفارش کتاب میدهم. سامانی میگوید چه کتابی و من هم میروم ارتفاع قفسه یکی مانده با آخر را اندازه میگیرم.ارتفاع داشته باشد آقای سامانی!40 سانت. سامانی میداند که شوخی میکنم و به شوخی میگوید ” قطر چی؟ من هم میخندم و میگویم قطر هم خوب است سامانی جان! ده جلد کافی ست. پولش را بنویسید به حسابم.
_مرد حسابی هفتصد و پنجاه هزار تومان هنوز بابت هفت جلد دائره المعارف تاریخ جهان بدهکاری! سامانی با خنده میگوید.
من هم می خندم و میان خنده میگویم بنویس روی یخ. بعد هم میان دلم میگویم من به مادر غلام هم بدهکارم که صدپله از تو واجب تر است.تهیدستان داستایفسکی را به چشم کشیدم. احمد آقا کتاب دست دوم هم میفروخت.ولی من نمیداتسم و بعدها مشتری پروپا قرصش شدم. در 13 ساله گی کتاب کشف جدید من بود! نمیفهمیدم کتاب یعنی چه. اصلا حالیم نبود. نمیدانستم که میشود کتاب خرید. میشود کتابخانه داشت. فکر میکردم کتاب یعنی فارسی، یعنی حساب و علوم و جغرافی! نه کسی کتابی برای من خریده بود و نه میدانستم که میشود خرید. یک جلد قرانی که همیشه روی طاقچه خاک میخورد تنها کتاب خانه ما بود. تابستان نشده بود اما هوا گرم بود .حیاط ها هم حوض داشت و هم شیر آب. ازخود مدرسه تا خانه دویده بودم برای اینکه قرار بود برویم شهربازی.به کوچه که رسیدم از تشنه گی و از گرما داشتم هلاک میشدم. چپیدم میان خانه غلام کوتول! و شیر آب را باز کردم و دهانم را گرفتم زیر شیر..همینطور که قلپ قلپ آب میخوردم حس کردم که شکمم دارد پر آب میشود اما تشنه گی بیش تر از اینها بود. غلام کوتول هنوز نرسیده بود. هم مدرسه ای بودیم اما هم کلاس نه.یکدفعه متوجه شدم که یکی اسمم را صدا زد. برگشتم…یکهو از جا پریدم..مادر غلام بود، سرلخت، با یک پیژامه گلدار و بلوز آبی رنگ و رو رفته ای که برایش کوچک بود .کمی از شکمش پیدا بود. نترسیدم اما خجالت کشیدم و سلام کردم. موهای مادر غلام کوتاه بود و وز شده بود. سیگاری هم لای انگشتانش داشت.
_سلام، غلام را ندیدی؟
_حتما تو راهه
_چرا خونه تون نرفتی پ؟
_داشتم میرفتم تشنه م بود اومدم اب بخورم
مادر غلام پکی به سیگارش زد و گفت:
_یه دقه بیا اینجا ، کارت دارم
_با من؟
_اره بیا
بعد هم راهش را کشید ورفت. میخواستم بزنم بیرون از حیاط. باید دنبالش میرفتم. وگرنه بعدا بیشتر خجالت میکشیدم. تا حالا خانه غلام کوتول نرفته بودم. یعنی رسم نبود برویم خانه ی همدیگر. خانه یعنی حیاط! همین. حیاط ها همه فتح شده بود اما اتاق ها نه. رفتم. مادر غلام دوباره صدا زد:
_ پس چرا نمیای؟
از پله ها رفتم پایین… دو تا در بود . نمیدانستم کدام را باز کنم. همین که دستم را بردم سمت دستگیره دست مادر غلام نشست روی شانه ام. انگشتاش تپل بودند و گرم. شانه ام را با انگشتان چرخاند سمت اتاق بغلی.
_ این یکی انباریه…مگه تا حالا نیومدی خونه مون؟
_ نه
بعد هم من را فرستاد داخل اتاق. دستش هنوز روی شانه ام بود…همین که وارد شدم حالت تهوع گرفتم. اتاقی ابی رنگ ولی دود گرفته.بوی سیگار و تریاک پیچیده بود به هم.یک اتاق نه متری. با دو طاقچه پنجاه سانتی. چند دست رختخواب که بویش حالم را داشت بهم میزد گوشه اتاق بود و رویش را باچادرشب پوشانده بودند.یک علاالدین خاموش و دود گرفته هم کنج اتاق بود.خشکم زده بود. یعنی غلام کوتول و مادر و خواهرش سه نفر ی اینجا زندگی میکردند؟ برگشتم . نگاهم به نگاه مادر غلام گره خورد. دستش را کرده بود میان بلوزش و زیر سینه هایش را میخاراند.سیگارش را خاموش کرده بود.بعد هم دستش را برد لای لحاف رختخواب ها و از آنجا یک پاکت درآورد.
_ اینها را برو بده به اصغر بزاز، امپول تقویتیه، جایی گیر نمیاد. برا زنش میخواد.ب دوازده و ب 6.
جنگ بود و این چیزها پیدا نمیشد. اگر هم میشد محدود. آنهم گران. با نسخه دکتر. دکتر اگر نسخه میداد ده تا حتما چهارتایش را میدادند.مادر غلام هنوز زیر سینه هایش را میخاراند و سیگار دوم را هم روشن کرده بود.
_ من اگه برم مردم حرف درمیارن.تو برو این پاکت و بده بهش خودش میفهمه.
طلاق گرفته بود سالها پیش.چادری بود اما روسری اش همشه گل گردنش بود.پوست سفیدی داشت و کوتاه قد بود و کمی تپل. با موهای سیاه فرفری. همیشه جوری چادر سر میکرد که موهایش و گل وگردن سفیدش دیده شود. وقتی میخندید گونه هایش چال می افتاد. همیشه خدا هم چادرش را باد میداد.زن های محل همه میترسیدند که مادر غلام با شوهرهایشان سلام و علیک کند مردها اما همه دوس داشتند با مادر غلام سلام و علیک کنند!
_ فهمیدی؟
_فهمیدم
بعد یکهو چشمم می افتد به طاقچه ها ی پنجاه سانتی. روی یکی یک ساعت زنگ دار بود و با بسته سیگار. روی آن یکی طاقچه چند جلد کتاب جیبی! رفتم جلوتر و نگاه کردم. داستان راستان! دو جلدی. ابراهیم در آتشِ! داستان پیغمبران! چهل حدیث! فواید گیاه خواری و چند تای دیگر که اسمشان یادم نیست. رفتم جلوتر و یکی را برداشتم.فواید گیاه خواری بود. زیر لب گفتم اینا دیگه چیه؟
_کتابه دیگه، مگه تا حالا کتاب ندیدی؟
من من کنان گفتم چرا دیدم!
اما راست نگفته بودم
_اینا برا کیه؟ برا غلام؟
_ نه.غلام که کتاب نمیخونه. برا خودمه. غلام درس مدرسه شو به زور میخونه
هنوز نمیهمیدم این کتاب ها چرا اینجا هستند. با حماقت هر چه تمام تر پرسیدم:
_اینا رو شما از کجا آوردی؟
مادر غلام لم داده بود روی زمین. فرشی در کار نبود.یک زیلوی درب و داغان.زیر شلواریش تا زانو رفته بود بالا و هنوز دستش میان سینه هایش بود. با بی قیدی گفت:
_خریدم دیگه.
_مگه میفروشن؟
_اره دیگه. همین احمد آقا که خزازی داره.
من مثل آدمهایی که آتش را کشف کرده بودند زل زده بودم به کتاب ها.مادر غلام لم داده بودوچرت میزد و بی اینکه فکر کند من هنوز میان اتاق هستم هراز گاهی یک جای تنش را یا دست میکشید و یا میخاراند اما حواسش به من نبود. هاج و واج بودم.مادر غلام خیلی آرام میگوید:
_” اگه میخوای یه کتاب ببر و بخون به شرطی که برش گردونی ها”
من من میکنم و میگویم نه مرسی و بعد هم می آیم بیرون. دو هفته تمام پول تو جیبی هایم را جمع میکنم. روزی پنزار میشود به عبارتی هفته ای سه تومان. دو هفته اش شده بود شش تومان. عصر پنج شنبه میروم سمت مغازه ای که مادر غلام گفته بود.پولها را محکم میان مشتم فشار میدهم . از پشت شیشه مغازه احمد آقا به کتاب ها نگاه میکنم.اما جرات تو رفتن ندارم. من فقط برای خرید مداد و دفترو پاک کن میرفتم مغازه احمد آقا. اصلا نمیدانستم باید چکار کنم.هم میترسیدم و هم خجالت میکشیدم و نمیدانستم اگر احمد آقا بپرسد چه میخواهی چگونه باید جواب میدادم. باید میگفتم کتاب میخواهم؟ خب چه کتابی؟ نمیدانم.خیلی دل دل میکنم و خلاصه میروم داخل. چند نفری میان مغازه هستند و احمد آقا سرش به انها بند است. من گیج و گول خودم را میرسانم به جایی که ظاهرا کتاب های دست دوم را چیده بود. دستم را میگذارم روی کتاب ها و لمسشان میکنم. مثل آدمهای کور. همه جور کتاب بود.ولی من که حالیم نبود. دستپاچه شده بودم. بیخودی سرم را اینطرف و آنطرف میچرخانم و روی کتاب ها را میخوانم. یکدفعه دست چاق و نرمی مینشیند روی شانه ام. برمیگردم. مادر غلام است. همانطور که همیشه هست چادرش را بازو بسته میکند و میگوید :
_پس اومدی کتاب بخری.
چیزی نمیگویم. چیزی ندارم که بگویم. حتی نمیدانم امده ام کتاب بخرم یا نخرم و اگر بخواهم بخرم چه کتابی اصلا. مادرغلام که گیجی من را میبیند دست میکند میان یکی از قفسه ها و یک کتاب برمیدارد و کمی ورق میزند و بعد هم میدهد به من و میگوید:
_اینو بخون خوبه. قصه س. خیلی قصه ش خوبه. یه زن و مردن که عاشق همن و هر روز به هم نامه میدن. خارجی ها کلا خیلی نامه میدن.نویسندش هم اهل شورویه. من چن سال پیش خوندم. بیا بگیر بخون.
تهیدستان نوشته داستایوفسکی! خیلی کهنه بود و قدیمی.جلدش تقریبا پاره بود و با کلی چسب نواری نگهش داشته بودند. مادرغلام کتاب را می دهدش دست من. هاج و واج نگاه میکنم. حالا قیمتش چند است؟ از کجا باید بدانم؟ رو به مادرغلام میکنم و میپرسم:
_شش تومان میشود؟
مادرغلام کتاب را از دستم میگیرد. اول پشتش را نگاه میکند. جای قیمت را تراش داده اند.سفید است. بعد داخلش در صفحه عنوان قیمت را زده بودند یازده تومان. مادر غلام نشانم داد. کتاب را دوباره میدهد دست من و میرود سمت احمد آقا که حالا سرش خلوت بود. خیلی گرم گرفته بودند و حرف میزدند. بعد هم احمد آقا دست میکند و چند تا کتاب که با نخ شیرینی بسته شده بود میدهد به مادرغلام. من هم کتاب را میگذارم سرجایش. پولم نمیرسد. هم خوشحالم و هم ناراحت.خوشحالم که پولم را برای چیزی که نمیدانم چیست هدر ندادم و ناراحتم که کنجکاوی ام ارضا نشده است. واقعا حس غریبی داشتم.کتاب را میگذارم سرجایش و میروم سمت در. مادرغلام یکهو صدایم میزند که پس چرا کتاب و نگرفتی؟ با خجالت میگویم پولم کم است. بعد هم رو میکند به احمد آقا و میگوید:
_شیش تومن داره ولی کتاب یازده تومنه. چارتومن هم من بهش قرض میدم که هفته ی دیگه همین موقع و همین جا بهم پس بده. توهم یه تومن بهش تحفیف بده .
احمدآقا میخندد و میگوید باشد. مادر غلام به من هم نگاه میکند تا نظر من را بداند و من هم میگویم چشم.بعد هم مادر غلام جلوی احمد اقا دست میکند میان بلوزش و کیفش را در میاورد و چارتومان پول خرد میگذارد روی پیشخوان. من هم شیش تومان میگذارم. و فی الفور از مغازه میزنم بیرون. اولین کتاب زندگی ام را با کمک مادر غلام میخرم. حس عجیبی دارم. از طرفی باید هفته دیگر هم پولم را پس انداز کنم برای مادر غلام. یک تومان هم کم میآورم.همه هفته ی بعد را شب ها به خواندن همان کتاب میگذرانم. عصرپنج شنبه میروم جلوی مغازه احمد آقا.خیلی منتظرم میشوم. هوا تقریبا رو به تاریکی بود. خبری از مادر غلام نشد.میروم خانه. شنبه صبح غلام هم دیگر به مدرسه نمی آید. یکشنبه هم همینطور. اخر هفته دوباره میروم جلوی مغازه احمد آقا و منتظر می مانم.خبری نشد و نیست.حالا چهارتومانش را کامل دارم.برمیگردم سمت خانه. میان کوچه کمی شلوغ پلوغ است.زن ها جلوی خانه حاج عباس جمع شده اند. زن قاسم جوجه و مادر منصور اردک و خواهر ترشیده فری جانسون ،زن اصغر بزاز و خیلی های دیگر.مادر هم هست. همه نشسته اند روی زمین. زن حاج عباس تعریف میکند که پسر رجب بقال که میان کمیته است به حاجی گفته که مادر غلام را برای خلاف شرع گرفتند و شلاق زده اند. بعد هم آقا بلوری پدر غلام که راننده تاکسی ست امده و غلام را برده پیش خودش. زن ها همه مادر غلام را تف و لعنت میکنند .زن اصغر بزاز که حالا سروحال تر است میگوید که قدغن کرده بود اصغر آقا با این زنیکه هرجایی سلام و علیک کند حتی به بهانه خرید نیم متر چلوار.همه تاییدش میکنند. حتی مادر.خواهر ترشیده فری جانسون از همه ذوق زده تر است.انگار یکی از رقبایش میان محل کم شده است. همه خوشحالند وبا لحن طلبکار پشت سر مادر غلام حرف میزنند. اما من برای همیشه به مادر غلام بدهکار می مانم. نه چارتومان بلکه همه زندگیم را.

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *