قند عسل من…غزل من..گل نازم!(2)

* دكترها جوابمان نكرده اند اما جوابي هم نداده اند.

غزاله دراز كشيده روبه روي تلويزيون و مدام كانال ها را تغيير ميدهد.گويي چيزي را جستجو ميكند كه نام و نشاني از ان نميداند…شايد هم ميداند…نميدانم….من بايد بنويسم.مينويسم.پر شتاب….هوس استكاني چاي ميكنم و سيگاري كه دود خاكستري اش را  حلقه كنم به گردن خاطرات روشن!…”غراله جان..چايي بياورم برايت؟”….سرش را بالا مياندازد كه نه!….استكاني را كه تا كمر چاي غليظ دارد ميگيرم زير شير سماور و از دور غزاله اي  را به چشمانم ميكشم كه هر روز كم فروغ تر ميشود و چون غزالي مست! كه بود جست و خيز نميكند..حق دارد..دشتي نيست…حرفي نيست و نه حتي پنجره اي!…”…جانم….ميميرم برايت غزالم….تو اگر نباشي…تو اگر نگويي…تو اگر نخندي…”انگشتانم از سرريز اب جوش ميسوزند.استكان را ميان نعلبكي ميچرخانم و چاي تلخ را با دو حبه دروغ شيرين سر ميكشم.همان جا ميان اشپزخانه اتش را به سيگار نزديك ميكنم..اولين پك را زده و نزده صداي غزاله در ميايد كه:”بوي بد قولي مي ايد پدر!”

_   بوي بد قولي؟ مگر بد قولي بو دارد عزيزكم؟

_  بله كه دارد ..يعني شما بويش را حس نميكنيد پدر؟

مانند مادرش حرف ميزند.اسمان را به زمين و زمين را به اسمان ميرساند تا نازك گويي اش ترك بر ندارد.سيگارم را خاموش ميكنم.”حالا خوب شد خانم؟”

_  بله براي شما كه فقط يك قلب داريد خوب شد!

_  مگر همه چند تا قلب دارند خوشگل من؟

_  دو تا!…يكي براي انكه دوست بدارد…يكي براي انكه دوست داشته شود!

_ نه عزيزم!درستش اينست… براي زندگي دو قلب لازم است يكي براي انكه بطپد و يكي براي انكه اگر اولي از كار بازماند جاي ان را بگيرد!

نگاهي به من مي اندازد غزاله!پس از مدتها شيطنتي ميان چشمهايش ميبينم.لبخند ميزند!فهميده كه سر به سرش گذاشته ام…بلند ميشود و دنبالم ميكند…فرار ميكنم…دنبالم ميكند..فرار را فرار ميكنم…غزاله از روي گل قالي مي پرد و من خودم را به زمين مي اندازم..خودش را به اغوشم پرت ميكند…همديگر را بغل ميكنيم.. محكم..غلت ميزنيم…ميخنديم…غلت ميزنيم..بلند ميخنديم….غلت ميزنيم…بلندتر ميخنديم…..غلت ميزنيم..قهقهه امان سر ميبرد….غلت ميزنيم… غلت مي زنيم…غلت مي زنيم …از نفس كه مي افتيم صورت هردومان خيس خيس شده است.

*************

*.تقريبا هيچ كجا نميرويم.با كسي رفت و امد نداريم.بيشتر اوقاتمان را ميان همان اتاقي مي گذرانيم كه همچون جزيره اي ست ميان اقيانوس نا ارم دلهاي ما .غزاله روي تخت و من پايين روي زمين دراز ميكشم.من فلسفه ميخوانم…او خيال ميبافد….من شعر ميگويم…غزاله خواب ميبيند….او چشمانش را ميبندد…من او را بو ميكنم…من چشمانم را ميبندم…او گونه هايم را ميبوسد….حرفي هم نميزنيم…عادت كرده ايم ديگر….تمام انجاها يي كه دل غزاله ميرود رنگ و بانگ خاطره ي مادر را دارد براي او. ..پس نميرويم…به همين سادگي.!از ديدن كسي شاد نميشود دختركم.حتي ديگر با ديدن شاهزاده ي جوان خانواده نيز خوشحالي نميكند! از ميان بيشمار دوستان و اشناياني كه داريم و داشتيم فقط با حاجي و خاله مينايش خوب است.حاجي مانند ادم بزرگ ها با غزاله حرف ميزند و غزاله فقط نگاه ميكند اما از سرو كول خاله مينايش بالا ميرود.حاجي غزاله را جور خاصي ميفهمد همانگونه كه گزاره 250 رساله ويتكنشتاين درباره ي رنگ ها را:(ايا ميتوان گفت كه خاكستري_ درخشان.. سفيد است؟)…اما خاله مينايش غزاله را حس ميكند …گپ ميزنند…گاه ميخندند ..خاله مينا برايش قصه ميگويد…از جواني هايش  …از همان وقت هايي كه هم قد غزاله بود.

حاجي غزاله را مينشاند روي پايش…زل ميزند به چشمانش و ميگويد:

_ “معذرت ميخواهم..ولي خانم عزيز سقراط(سين را با كسره ي غليظ ميگويد) به سن و سال شما بود خاك اتن را به توبره كرده بود و پروتاگوراس شب و روز نداشت از دستش!

غزاله نگاه ميكندبا لبخند… و به شيوه حاجي تكرار ميكند:”سقراط”…حاجي خنده اش را قورت ميدهدو چشمانش را گرد تر ميكند و به لحني جدي تر ادامه ميدهد:”حالا حضرت سقراط به كنار ولي شلاير ماخر را چه ميگويي كه همه از دستش در عذاب بودند؟”

غزاله خنده اش ميگيرد.خاله مينايش چشم غره ميرود به حاجي!غزاله لبخند زنان صورتش را مي مالد به صورت حاجي.ريش يك روزه حاجي سرخ ميكند صورتش را.خاله مينا دست غزاله را ميگيرد و ميبرد ميان اتاقي كه پنجره دارد.پس از چند لحظه صداي خنده اشان بلند ميشودو حاجي تشر ميزند به من كه:”اخر اين چه وضعي ست؟ چرا به بچه نميگويي كه مادر هم انسان است؟ كه انسان ها نيز تغيير ميكنند؟ چرا نمي گويي اين چيزها را!

_  غزاله كوچك است!درك نميكند اين حرف ها را.فقط احساس است.باور كن نميفهمد. به چشمانش نگاه نكن كه عمق دارند.غمش است كه سنگين است!”

حاجي صدايش را ميبرد بالا:”بگو…تو بگو..ميفهمد…زياد بگو…بگو تا برايش عادي شود…عادي كه بشود ميفهمد…تو فقط بگو….

_ عادي؟ مادر؟دلم نميخواهد كه مادر براي غزالم عادي شود.ادم بايد هميشه غافلگير مادرش ياشد حاجي! غافلگير!

_ ديوانه!…همين را ميگويد و ميرود ميان اتاق خودش حاجي!

صداي غزاله ميايد كه به خاله مينايش ميگويد:”..خانه شما هم مي اييم…انوقت ها هم كه نمي امديم تقصير پدر بود وگرنه مادرخيلي ميگفت!حالا وقتي كه برگشت مي اييم…اشكالي كه ندارد؟..هان؟ دارد؟

مينا را نميبينم.صدايي هم نميشنوم…سكوت راكسي نميشكند!…خاله مينايش كه از اتاق بيرون مي ايد چشمانش را ميگيرد ميان كاسه دستانش!…غزاله گويي پشيمان شده از حرف هايش…پشت در خودش را پنهان ميكند!

*****************

* .خانه هستيم.من به روي سينه خوابيده و مينويسم و غزاله كنار من رو به سقف دراز كشيده است.ساعت هاست كه حرفي نزده ايم.دستم را به صورتش ميكشم.حس ميكنم كه دندانهايش را به هم فشار ميدهد.يعني كه حرف دارد براي گفتن!دستم را ميبرم پشت سرش….داغ است!ضربان رگهايش زير دست من به رقص در امده اند!…:چيزي نميگويي خانم؟”

_ “دلم ميخواهد بگويم ولي شما كه كار داريد”

_ بگو عزيزم…اصلا كار من تويي! حالا بگو

_ اگر از شما درباره ي مادر بپرسم ناراحت نميشويد؟

_ نه عزيزم…نه خوشگل من…هر چه دلت ميخواهد بپرس!

_..پدر…مادر من را دوست دارد؟

_ بله كه دارد

_ به نظر شما مادر گم شده است؟

_شايد!

_ما كه گم نشده ايم؟

_ما؟

_يعني مادر ادرس ما را دارد؟

_بله كه دارد.

_پس برميگردد!؟

_نميدانم.

_اگر برنگشت به من اجازه ميدهيد بروم پيش مادر؟

_بله كه اجازه داري!

_شما هم مياييد؟

_نميدانم.

_پس چه فايده دارد كه من و مادر با هم باشيم و شما را گم كنيم.؟مگر شما مادر را دوست نداريد؟ مگر مادر شما را دوست ندارد؟ چرا هميشه يكي از ما بايد گم باشد؟چرا شاهزاده ي جوان مادر دارد؟مگر ادمها وقتي همديگر را دوست دارند با هم نيستند؟ چرا ما تنهاييم؟ چرا شما نميخنديد؟ چرا پنجره باز نميشود؟چرا من نميشنوم؟ چرا نميبينم؟چرا…..

غزاله ميگويدو من فقط” نميدانم “را تكرار ميكنم….نميدانم…نميدانم…نميدانم….صدايم بلند تر ميشود:”عزيزيم نميدانم….غزاله م تمامش كن! دخترم رهايش كن! بگذر! فراموش كن!..نميدانم!…باور كن كه نميدانم….چند بار بگويم كه نميدانم…نميدانم…”

حواسم نيست.صدايم اوج ميگيرد…غزاله در خود فرو ميرود…فريادم بلند ميشود…غزاله ميشكند…چشمانم نميبيند…غزاله بغلم ميكند…هنوز فرياد ميكشم…موهايم را دست ميكشد….نميدانم ها كلافه ام كرده اند!…دست غزاله كه حلقه ميشود به دور گردنم ارام ميگيرم!…ارام ميشوم….ارام ميگويم:”دخترم؟…خوبي عزيزيم؟”…پاسخي نميشنوم! او را از خودم دور ميكنم.بازوهايش رها ميشوند از گردنم….ميدوم ميان اشپزخانه به دنبال دواهايش!….خاله مينايش سر ميرسد!ّ…حاجي سر تكان ميدهد!ّغزاله را بغل ميكنند وميبرند…..ميدانم دكتر ها جوابمان نميكنند ولي جوابي هم نميدهندّ!

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

یک نظر برای مطلب “قند عسل من…غزل من..گل نازم!(2)”

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *