جاده کفی

“چشم زخم بوده لابد! ای بی پدرهای بی وجدان..ای بی ناموس ها .ای تف به گور پدر قرمساقتون…زن قحبه ها اینهمه مال و ملک و امکانات دارن باز چشم ندارن ببین چالو یه جاده کفی داره” ….من حالم از جاده کفی بهم میخورد. یک امتداد بی معنی! یک  استمرار آمیخته به رخوت.چشم ادم سفید میشود به جاده.یک تداوم بی هیجان. من اهلش نیستم…از جاده زدم بیرون..درست! من چموشی کردم ..درست! من زدم به جاده خاکی..درست…خودت هم میدانستی که من ادم ساختار و چهارچوب نیستم.اسمش حالا هرچی! فرهنگ است؟ به درک. اخلاق است؟ به اسفل السافلین. اصلا چه کثافتی ست این اخلاق که همه میخواهند زیرجلکی فرار کنند از زیرش ولی در انظار اخلاقی جلوه کنند؟ …اخلاقی که  شده است دگنک! چماقی که خودمان برای خودمان تراشیده ایم، به درک! مردم

لنگ و للشان زخم و ناسور است از چماق اخلاق، اما عادت است دیگر..چه خاکی بریزند میان سرشان؟…تو که میفهمی…حتی همین حالا که صورتت چسبیده به شیشه ماشین و مثلا زل زده ای به بیرون…370 تا مانده تا برسیم.جاده زیاد هموار نیست.کوه و کمر برای هردومان خوب است.بالا و پایین میشویم. جاده کفی حوصله سر بر است.آقا جان هم خوابش می برد و وقتی بیدار میشد فحش میداد به دواهایی که میخورد، ولی حبی چیزی نخورده بود، جاده کفی چشمش را گرم خواب میکرد.یکهو که از خواب میپرید نگاهم میکردو میگفت: ” خواب نباشی باباجان؟…من بیدارم ها…چشمم رو کمی بسته بودم”

میخندیدیم و مادر با اخم آقا جان را نگاه میکرد که یعنی ای به روح دروغگو! منم که دروغ نگفتم…فقط زدم به خاکی. اسماییل  آقا  شوفر، چرا چپ کردو خوابید سینه قبرستان؟!هان؟…عشرت هم حالا بغل خواب آقا مرتضایی شده است.صیغه نودو نه ساله کرده اند. برای چه؟ حرف مردم! برای همان اخلاقی که چپق شده است.اصلا چرا یدالله   حالا هفت سال است که افتاده میان جا؟صنوبر خون نکرده بود که حالا باید روزی چهار بار طشت بگذارد زیر کون یدالله. بوی گند و گه خانه را برمیدارد! نه کسی می آید و نه کسی میرود. دخترک نوزده ساله همان سال اول پنجاه ساله شد. حالا هم شده است عجوزه.حاج محمود حالا سقط شد به درک. کی دل خوش داشت از مرتیکه ی جهود نزول خور؟ غسالخانه که بردنش چش و چالش باز بود به جز مشتش! بوی پهن میداد.عیسی آب میریخت و سید تقی می شست! مرتیکه جوری زل زده بود به عیسی که  انگار طلب باباش را از عیسی میخواست! خب وقتی مهندس فضلی از تهران آمده بود برای کشیدن خط و قرار بود جاده را اسفالت کنند، همین مردم انقدر گفتند و و زر زدند و اصرار کردند که جاده حکما باید کفی باشد. فضلی حرص و جوشی بود ولی عاقل هم بود. آمده بود یه خیری برساند به دهات مادریش.هرچه خودش را بلند کردو زد زمین کسی گوشش بدهکار نبود، بعد هم گفتند” مونث! هم نیستی چه برسه به مهندس!”

  فضلی هم گذاشت رفت ولی نه پیچ شاه تپه را صاف کرد، نه گردنه ی سیاشوره را هموار کرد ، نه برای فرار از بالا و پایین خط، جاده را از قلیچه به سرخدره برد. تا هفت سال بعد هم کسی از مرکز نیامد که بپرسد خرتان به چند! سید تقی که رفته بود مرکز فضلی را دیده بود و او هم درآمده بود که: ” جاده کفی خوب است ولی خوابش زیاد است با این اتول های درب و داغان.جاده میشود قبرستان”  راست میگفت، ولی کسی حالیش نبود! شنیده بودند جاده کفی! به کمتر از آن راضی نمیشدند اهل دهات. نمیدانستند کیلومتر به کیلومترش بوی خون میدهد و نک و نال!  سید تقی گفته بود حالا بیا دوباره و دلگیر نشو. فضلی هم درآمده بود مجدد که: ” چالویی ها مارو روغن اضافه فرض میکنند ، میخواهند بمالند در کونشان!” اینهم راست میگفت برای اینکه وقتی مهندس باباخوانی از تهران امد چالو،حلوا حلوایش کردند و همه جلویش دولا راست میشدند، و هر چه میگفت مردم بعله بعله میکردند، مثل بع بع!  همین حاج محمود و دیگران شور کردند که یک نفر برود ارودگاه که خوابگاه باباخوانی بود و بگوید هر فرمایشی داشته باشید به روی چشم،ولی جاده چالو تا شهر کفی  باشد. همین. شب عید بعثت با فتیر شیرمال و دارچه و میوه و هزار کوفت و زهرمار دیگر حاج محمود و رمضان و سید طاهر میروند ارودگاه و قضیه را تمام میکنند.

می بینی چه بالا و پایینی دارد جاده؟ نمیگذارد چشم روی هم بگذاری.حالا تو دلگیری، خب باش ولی من هم باباخوانی نیستم. باباخوانی هم گفته بود که فضلی نیست و خواسته ی مردم  باید انجام شود.پدرسگ میدانست جاده کفی بوی خون میدهد ولی دهن  چرب شده اش ،بسته مانده بود. بعد هم همان کاری را کرد اهل دهات میخواستند. جاده کفی! پیچ شاه تپه را صاف کردند، گردنه سیاشوره را هموار کردند و خط اسفالت  از قلیچه به سرخدره رفت. باباخوانی هنوز به تهران نرسیده بود که اسماییل  آقا مینی بوس بنز سبز رنگ را هی میزند میان جاده، به تاخت، هی میزند میان جاده کفی، مثل شراب میرفت، خدا را بنده نبود میان جاده کفی. آقاجان میگفت اجل دور سرش میچرخیده وگرنه راه توسعه و پیشرفت همین جاده های هموار است. صلاه ظهر گازش را میگیرد به سمت شهر. صد کیلومتر را پر نکرده بود که خواب میرود زیر پلک هایش و کیلومتر صدو بیست چپ میکند و در جا می میرد.سد تقی میگفت از مغز مرده بود.خبر که رسید به چالو مردم همدیگر را نگاه کردند. که یعنی چه ! هنوز دو روز نشده بود از اتمام جاده کفی.” چشم زخم بوده لابد! ای بی پدرهای بی وجدان..ای بی ناموس ها .ای تف به گور پدر قرمساقتون…زن قحبه ها اینهمه مال و ملک و امکانات دارن باز چشم ندارن ببین چالو یه جاده کفی داره!” و اینها همه را نثار مردم قلیچه میکردند که 100 کیلومتر با چالو فاصله داشت و یک رقابت احمقانه و زیر پوستی میان اینها بود.ولی من با تو رقابتی ندارم.رفیقتم. دوستت دارم.دستم را میگذارم روی دستت، هنوز رو به بیرونی. میروم زیر پوستت،میدانم خیلی زود نگاهم میکنی.دلگیری حالا ولی میدانی که نفس به نفست هستم،هرجا، همه جا، بعد هم دست میکنی میان سبد و برایم چایی می ریزی.بالا و پایین جاده مهلت نمیدهد لیوان را پرکنی. نصفه میدهی دستم. دوباره برمیگردی و زل میزنی به بیرون.به پیچ و تاب جاده، گردنه ها نمیگذارند سرت به سه کنج شیشه  و صندلی قرار بگیرد و چرتی بزنی. من هم دلخوشم که تو بیداری. انهم در کنارم. جاده کفی بود حالا تو خواب بودی و من فرت و فرت سیگار میکشیدم برای فرار از تنهایی.اینجا گاهی بیشتر از چهل تا نمیشود سرعت رفت.شب چهل اسماییل آقا شوفر، میشود شبی که  ماک دماغ دار یدالله را پرت کرده بود زیر پل.و ستون فغراتش له شده بود.دست چپش کمی تکان میخورد و سرو گردنش. اما دستش به کونش نمیرسید. جاده کفی چالو،ماک دماغ دار را که از مملکت مازندارن بار برنج داشت برای نیشابور ذوق زده کرده بود . راننده،هم چرت میزد هم گاز میداد. اهل سبزوار بود.  یدالله  میش های خودش  را از جاده رد میکند،

به مال حاج محمود که می رسد ماک دماغ دار رسیده بود به یدالله و پیچاندن فرمان هم کاری نمیکند و سپر کمر یدالله را له کرده بود. کمرم را کمی جا به جا میکنم. میفهمی که خسته ام، خواب اما نیستم. چرت پران زیاد دارد کوه و کمر، مدام باید حواست جمع باشد.من هم حوصله ی اینکه هر روز یکجور باشی و هر روز یکجور باشم را ندارم.. من اصلا مرد تکرار نیستم.حتی کار خوب را. بهشت هم تکراری شود همان جهنم است.من همین که به تکرار بیفتم جان به سر میشوم. مادر ناله میکند که: ” اگه قرار به بستر و ناخوشیه..ایشالله سر شب تب، دم صب مرگ!” من هم زیر لب می گویم آمین، ” اگه قرار به تکراره…ایشالله سر شب تب، دم صب مرگ!”

 تکرار برایم همان است که یدالله گرفتار شده، مرگ تدریجی. تو هم نخواسته باش! فرار کن از جاده کفی. چموشی کن کمی. سرکشی کن. اصلا سر بزار به بیابان. خدا شاهد است چیزیمان نمیشود. ولی یدالله کمرش خورد شده بود.راننده سبزواری آمده بود پایین و  و دو دستی خودش را میزد و به خواهر و مادرش فحش میداد.مثل دیوانه ها عربده میکشید و گریه میکرد. آق رضا لب رودخانه پایین پل برای زمین گوجه ای آب میگرفت که صدای گرمب را میشنود و میبیند چیزی از پل می افتد پایین. سر بیل را میگذارد وسط رودخانه و تکیه میکند به دسته و جستی میزند آنور رود.   یدالله را میگذارند پشت نیسان و می برند شهر….شبش  چهلم اسماییل آقا بود. ” بر شیطان حرامزاده لعنت!” مردها مبهوت زیر لب تکرار میکردند. “یعنی چه؟” روضه که تمام میشود از مسجد میزنند بیرون ولب جوب گرد میشوند. “بر شیطان حرام زاده لعنت” جاده کفی به چهل روز نشده یک جان گرفته و یکی دیگر را نیمه جان کرده.حیران بودند مردم.” چشم زخم بوده لابد! ای بی پدرهای بی وجدان..ای بی ناموس ها .ای تف به گور پدر قرمساقتون…زن قحبه ها اینهمه مال و ملک و امکانات دارن باز چشم ندارن ببین چالو یه جاده کفی داره” بعد هم قول و قرار گذاشتند که بعد از این  شب جمعه اول هر ماه یک گوسفند بکشند. آنهم اول جاده ی کفی. برای چشم زخم. زخم بستر هم یدالله را داغان کرده بود.کمر یدالله راست که نمیشد هیچ، کمر صنوبر هم خم شده بود. دخترک مثل پنجه آفتاب بود.حالا مثل شقایق پرپر. حاج محمود مثل ریگ نزول میخورد. البته ذکات و خمس هم میداد. نمازش سرجاش بود و نزولش هم. زمین گوجه ای و بادمجان و باغ زردالو وگردو کم نداشت.جاده کفی میخواست که تابستان فرت  فرت گوجه بفرستد یکسر به مملکت مازندارن و یکسر دیگر به نیشابور.اصلا نیسان را برای همین خریده بود.حاج محمود اگر میان جاده کفی شاخ به شاخ نمیشد با اتوبوس پست و ریق رحمت را سر نمیکشید از لعن و نفرین مردم حتما درد بی درمان میگرفت. زندگی نیز همین است.یکنواخت و روتین که بشود، کمتر از درد بی درمان نیست مگر اینکه یک ناغافل بزنید بیرون از جاده.میکشم کنار.شیب تندی ندارد این جا.شانه ی خاکی جاده را  آرام طی میکنم.درختی که تنهاست میشود سایه سر ما. قرار نبود اینجا صبحانه بخوریم.ولی میخوریم. تعجب میکنی. همیشه رستوران شازده صبحانه میخوردیم. این بار همینجا.صورتت کمی بازتر میشود.یعنی تو هم خسته شده بودی از رستوران شازده.من هم. پیاده میشویم و بساط را پهن میکنیم.با نگاهم میپرسم که چطور است اینجا. با زبانت میگویی” خوب…حس خوبی دارم…چایی بریزم یا نسکافه میخوری؟” با خنده میگویم: “هر دو” حاج محمود هم دنیا را میخواست هم اخرت را هم خدا را هم خرما را. خبر نداشت که بعضی چیزها را باید با هسته خورد! نیسان ژاپنی صفرکیلومتر را تکان نمیدهد که مبادا دو لیتر بنزین مصرف شود.بعد سه کیسه کود را میگذارد روی موتور چوپای روسی که  تر ترش درآمده بود.بعد هم گاز را میگیرد سمت زمین گوجه ای.از ده که میزند بیرون می افتد میان جاده کفی.اتوبوس پست از دور خودش را نشان میدهد.چراغ هم میزند.عبدالحسین است.میرود مازندارن.حاجی دریغش می آید جواب چراغ عبدالحسین را بدهد. ریسمانی که کیسه های کود را نگه داشته بود شل میشود.حاجی دستش را میبرد عقب که ببنید چه خبر است. با دستش کیسه بالایی را مییگرد.ولی کیسه پایینی در می رود و کون موتور تاب میخورد. صورتش را که بر میگرداند ببیند چه شده، سرموتور میرود انسوی جاده و عبدالحسین رسیده بود.هرچه هم طفلی گرفته بود به سمت شانه ی خاکی توفیر نداشت و حاج محمود با دو کیسه کود همراه با یک چوپای روسی میرود زیر اتوبوس. افسر شهربانی هم که دیده بود گفته بود راننده موتور سر به هوا بوده. جنازه را که اوردند غسالخانه بوی پهن میداد.عیسی  اب می ریخت،سد تقی می شست.هنوز چهار ماه نشده بود از آمدن جاده کفی.اهل دهات دهانشان بازمانده بود. به همدیگر که می رسیدند فقط پچ پچ میکردند.بعد هم نگاهشان از قبرستان به جاده کفی دوخته میشد.حاج محمود را گه گذاشتند میان قبر به جز زن و بچه کسی اشک نمی ریخت.مردها که سرازیری قبرستان را به سمت مسجد میرفتند باز حرف امد وسط: ” چشم زخم بوده لابد! ای بی پدرهای بی وجدان..ای بی ناموس ها .ای تف به گور پدر قرمساقتون…زن قحبه ها اینهمه مال و ملک و امکانات دارن باز چشم ندارن ببین چالو یه جاده کفی داره” بعد از مجلس حاجی ،لب جوب گرد شدند و قرار شد به جای جمعه های اول هرماه، هرجمعه شب یک گوسفند بکشند بابت چشم زخم.من البته زیاد اعتقاد ندارم. اما اسفند دود کردن تو را دوست دارم.،ما خوب بودیم.فقط کمی زندگی مان از هول و ولا افتاد، از تک وتا افتاد. یکهو افتادیم میان جاده کفی، اشتیاق به کف رسید،شور به ته! هیجان خمار شد و کمتر غافلگیر کردیم همدیگر را.من اما کمی حواسم بود برای همین چموشی میکردم. اگر میگفتم اثرش از بین میرفت. برای همین لام تا کام حرف نزدم.برای همین کاری کردم که تو فکر کنی زندگی پیچ خطرناک هم دارد. کاری کردم که ذهنت برود سمت دره و گردنه. دره و گردنه اگر سرعتت درست باشد اصلا نه جان گیر است و نه حال گیر، منظره ی بدی نیست.زندگی بدون پیچ و بالا و پایین زود به ته میرسد.نهایتش میشود ذق و ذووق بچه! اینهم یک کثافت دیگر که وقتی می بینند زندگی افتاده به جاده کفی به جای درست کردنش،؛بچه درست میکنند تا هیجان نداشته را تزریق کنند. این واقعا تهوع آور است. نهایت خودخواهی و حقارت. هنوز ده سال هم نشده است. جمع میکنیم و راه می افتیم.هنوز سربالایی  دارد جاده. گردنه هم کم ندارد.فرصت چرت زدن را از ما گرفته این جاده.ده سال نشده بود که جاده کفی ،سال به سال پنج یا شش چالویی را میبرد سینه قبرستان. فضلی حرص و جوشی بود اما عقلش می رسید. باباخوانی هرچه بخواهید پدرسوخته بود.چالویی ها هنوز بعد از هر حادثه لب جوب گرد میشوند که: ” چشم زخم بوده لابد! ای بی پدرهای بی وجدان..ای بی ناموس ها .ای تف به گور پدر قرمساقتون…زن قحبه ها اینهمه مال و ملک و امکانات دارن باز چشم ندارن ببین چالو یه جاده کفی داره”

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

6 نظر برای مطلب “جاده کفی”

  1. این قصه تان از جهاتی پخته تر از قبلی ها بود. جملات کوتاه و رسا. اصطلاحات مناسب با شخصیت ها و تداخل فضای راوی با فضای متفاوت دیگران. به خصوص نثرتان را خیلی پسندیدم. فقط خش های تصویری تان کمی رتوش می خواهد. و اما نظر من برای اصلاح و تغییر البته اگر متقاعد شوید:
    1. قرار نیست آقا فضلی (مهندس فضلی) دقیقا همان اصطلاحات عامیانه را به کار ببرد که عوام به کار می برند!
    2. شما این تفاوت واژگان را درمورد راوی رعایت کرده اید پس لطفا این را تعمیم بدهید. مثلا آنجا که مادر به پدر گویی می گوید ای روح دروغگو کمی اغراق آمیز است. (بگذریم که اصلش هست تو روح نه ای روح)
    3. راوی درکنار دختری که دوست دارد رانندگی می کند و برداشتش از یکنواختی طبیعی و باورپذیر است. اما آیا رابطه خوبی که با دختر دارد ملال جاده را از بین می برد یا نه؟ این ابهام خوب است اما یک جای کار می لنگد. یکنواختی درونی است؟ بیرونی است؟
    4. غلط های املایی چندان اهمیتی ندارد. اما بهتر است نباشد. باباخانی شده باباخوانی.
    5. این که جهل و خرافات را تصویر کرده اید بسیار خوب است. اما به لحاظ فنی نکته ای هست. جاده کفی اگر درست ساخته شود و متناسب با آن ماشین ها روبراه و راننده ها آدم واری رانندگی کنند، به طور کلی قابل دفاع است. حال این که در ایران ما کمترین الفبای فرهنگ مدنی آموزش داده نشده و مردم ما آداب خیلی چیزها را (از متروسوارشدن و ماشین سوارشدن گرفته تا آداب اولیه شهرنشینی و بخصوص حفظ محیط زیست) نمی دانند، و این که با ماشین های قراضه و راننده های آنچنانی این جاده ها مرگ آفرین اند مساله ای است که باید ظریف و دقیق بیان شود تا رآلیسم قصه آسیب نبیند. (در پرانتز بگویم قصه شما مرا یاد سفر پارسالم در امریکا انداخت. 5 ساعت رانندگی در جاده ای صددرصد کفی و 9 ساعت رانندگی در جاده ای تقریبا کفی بین 4 ایالت. بدون کمترین تصادفی نه تنها در آن روزها بلکه معمولا در تمام سال!! ) متغیرها بسیارند. به خیلی ها اشاره کرده اید می شود نوکی هم به بقیه زد.
    امیدوارم استقبالتان از نقدهای من فقط رفع کنجکاوی نباشد و توی کارتان جدی تر از آن باشید که نشان می دهید.

  2. ….خانم رها دوست

    سپاس من را به خاطر نقد بپذیرید.کسی وقت نمیگذارد مثل شما.البته مولف در هر زمینه ای پوست کلفت شده است در این دیار. پس من قدر دان نوشته های شما هستم حالا چه مورد قبول من باشد یا نه که البته بعضی ها نیاز به روتوش و ویرایش دارد..حقیقت مطلب اینست …که در گیرو دار روایت گاهی هجوم کلمات چتان اند که فرصت یعضی کار ها را میگیرید…دوستان هم میدانند که من ناصبورم…برنمیگردم سراغ نوشته برای اینکه به محض تمام شدن روایتی دیگر وارد ذهنم میشود…البته میدانم که نباید اینطور باشد. میدانم که نوشته باید کمی ویرایش و روتوش داشته باشد…..اینکه جدی هستم یا نه واقعا یک سوال جدیست، چون به قول دوستان من کسی هستم که سوژه پشت سوژه سر می برم! ذبح شرعی میکنم…کار خوبی نیست…هنوز نمیدانم با این روایت ها چه میشود کرد اما اطمینان عمیق دارم که اگر هزار بار به اب ویرایش تطهیر شود از کانال های ارشاد عبور نمیکنند. پس ….…همین.
    سپاس چند باره ی من را بپذیرید………!!!!

    1. درود بر آقای حیدری‌نژاد
      بِبُرید آقا! سوژه پشتِ سوژه سَر بِبُرید!
      عجالتاً بهتر از آن است که سوژه‌هایتان را سر بِبُرَند.

  3. من با شما موافق نیستم. همه ما خودسانسوری داریم اما انگار شما به پیشواز می روید. بهرحال با این حالتی که فعلا دارید (و ممکن است در آینده دگرگون شود)، باید تشویقتان کنم که پس بنویسید. همین که ذبح شرعی در ذهن نیست و حضور فیزیکی روی کاغذ پیدا می کند جای شکر دارد!

  4. اگر از ادبیاتش بگذریم! مثل فال حافظ می ماند نوشته ها و شخصیت ها! عجیب سیاست آدم های بالا و علم آدم های نزدیک و روزمره گی های شخصیت ها را می نشانی کنار هم! هر داستان را هر بار که می خوانم هر شخصیت رنگی تازه می گیرد! راوی که زندگیش را جدا روایت میکند اما قضاوت هایش را می چسباند به دنیایی که فقط متعلق به او نیست و می شود قصه ی همه!

  5. سلام
    جاده كفي را خواندم
    من هم با پيچ و خمش موافقم

    راستي براي شما كه كتاب خوانيد.يك كتاب را در چند قدم مي شود خواند؟در وبلاگ سفر به ديگر سو كتابي را در 58275 قدم خواندم.بخوانيد.منتظرم

پاسخ دادن به مهدی فیروزی لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *