از میان کاغذها بر باد رفته/یادهای فراموش شده 5

خندیدید؟ خودتان برایم نوشته بودید، نامه را که باز کردم اولین عبارتش همین بود،  فرشته دختر صاحبخانه نامه شما را گذاشته بود پشت در  و رفته بود.  برای باز کردن نامه شما عجله نمیکنم ولی به هر حال بازش میکنم. نوشته بودید که از دیدن من و حرف های من خنده اتان گرفته بود.واقعا خندیدید؟  لبخند زدید یعنی؟ البته خوشحالم که آدمی را به لبخندی میهمان کردم ،غمگینم که فقط شما را خنداندم.خوشحالم که غریبه ای را با کلمات نوازش کردم.غمگینم که غریبه ای ضرب آهنگ کلمات من را لمس نکرد.خوشحالم که چشمانی شور انگیز شد.غمگینم که از شور فراتر نرفت.میان خوشحالی و غم حیرانم اما هنوز نگاهت میکنم.

خب امروز جایی نرفتم  یعنی توانش را نداشتم .کمی اتاقم را مرتب کردم.کتابها را ریختم میان چند قفسه ،آنهم نامرتب، لباسهایم را چپاندم زیر تخت باز هم نامرتب، استکان و لیوان های چایی را به زور ریختم میان ظرفشویی و بعد هم یک لیوان شیر سرکشیدم،.تا صبح درد داشتم. یعنی اگر این مسکن ها نبود تا حالا خوابیده بودم سینه قبرستان. پرسیده بودید که مرگم چیست.؟.خب  جای نگران نیست .یعنی شما نگران نباشید. یعنی چه که من شما را نشناخته سفره دلم را باز کنم؟ حالا لطف کردید و من را چند روز پیش رساندید دم منزل، ولی این دلیل نمیشود که زنجه موره کنم پیش شما،   البته میدانم میان این مملکت رسم نیست که یک خانم با اتومبیل یک دفعه بزند بغل و دنده عقب بگیرد و بپرسد : کجا؟  و آن آقا هم سرش را بکند میان ماشین و نگاه کند و بگوید: ” با شما ؟ خب تا خود جهنم” و بعد هم در  را باز کند سوار بشود و آن خانم هم بزند زیر خنده. !

واقعا چه شد که ترمز کردید؟ یعنی چه واقعا؟ من متعجب نیستم برای اینکه خب شما هم آدمید و شاید یک روز دلتان بخواهید برای یک آقا دنده عقب بگیرید. ولی خب میان این مملکت  خریدار ندارد و اصلا مردم حالیشان نیست. حکایت متعفن و سراسر کثافت و احمقانه ی پنبه و آتش وقتی بشیند بالای ذهن یک جماعت دیگر این کار شما تشویق که ندارد حتی تنبیه هم دارد! ببخشید که بریده بریده و صریح و تلخ مینویسم. البته کار از این حرفها گذشته است و ما جماعت را خدا بیامرزد.ولی حالا که نامه شما رسید کمی بهترم گرچه درد نه اینکه عمیق باشد برای من  اما می آیدو می رود و نفسم را میگیرد

.فعلا دارم فکر میکنم که چه خوب است که خندیدید. بیشتر از این هم حرف دارم با شما. ولی میگذارم برا ی بعد. فعلا میروم سرم را برسانم به متکا. تهران روزهای گندی دارد.هم هوایش و هم همه چیزش.راستی پیکان خوشگلی دارید. من مرده ی پیکان جوانان هستم .مخصوصا با صندلی های خلبانی که شما گذاشته اید.نمیدانم شاید همین تهران باشد و شما  با یک پیکان جوانان قرمز رنگ.عجیب است برایم. چرا باید بزنید کنار و یک ادم غریبه را سوار کنید؟ اولش فکر نمیکردم 6سال از من بزرگتر باشید و شما هم اعتراف کردید که سن و سال من را حدس نزده بودید، البته وقتی مقعنه اتان را زدید عقب تر و موهای رنگ شده اتان را دیدم متوجه این موضوع شدم. شما هم گول موهای بلند و ریش های قرمز و قهوه ای من را خورده بودید بعد هم که مثل همیشه من را با برو بچه های تئاتری اشتباه گرفته بودید که خب این  هم برای من عادی و حتی کسل کننده است.  بود ،هر روز همین بساط را دارم و نمیدانم چه کوفتی میان صورت کریه من نشسته است که مدام من را با جماعت هنرمند ایرانی ! که هنر از میان تنبانشان هم دارد بیرون میریزد! اشتباه میگیرند. شاید چد روز دیگر پلاکاردی اویزان گردنم کنم که: ” هنر نزد ما نیست و بس، ایضا هنر نمایش!”  ولی خب حرف من و شما  گرفت. حواستان بود اصلا، انگار سالها بود که میشناختیم همدیگر را .من فقط یکبار نگاهت کردم و بعد هم تکیه دادم و خیره شدم به جلو و پرسیدم:

_حالا مستقیم میروید؟

_اگر منظورت ،مستقیم میان دیوار است نه!

_لابد دره را ترجیح میدهید؟

_بد نیست، بسته گی به ارتفاعش دارد.

خنده ام گرفت از حرفهایت و تو هم لبخند زدی!

_جدی میگم، مسیرتون کجاست؟ من میرم سمت هفت تیر

_خب من دربستی کار میکنم، اگه هفت تیر هم بخواین میرم

_ولی مثل اینکه داشتین میرفتین سمت لواسون

_اره خب اونجا هم ارتفاع داره و هم دره!

شیشه را ارام میدهم بیرون و نفس میکشم و باز هم بدون نگاه به چشمانت میپرسم

_ چرا منو سوار کردی؟

_تو چرا سوار شدی؟

_خب هیچ خری به یه خانم نه نمیگه

_یعنی من تشخیص ندادم تو چی هستی؟

باز از این حاضر جوابی خنده ام میگیرد اما خنده ام را میخورم و ادامه میدهم:

_بالاخره رسم نیست.

_من با رسم کاری ندارم.دلم خواست سوارت کنم..عیبی داره؟

_از نظر من نه!

_میخوای بزنم کنار پیاده بشی؟

دلم هری میریزد، اگر بگویم نه ،میفهمی که مشتاقت شده ام و اگر بگویم بله و تو هم بزنی کنار، دل پیاده شدن ندارم، پس فقط نگاه میکنم و با گفتن “بله پیاده میشم ، ولی همون جایی که سوار شدم باید منو پیاده کنی”  وقت میخرم. به همان جا هم اگر میخواستی برگردی با حساب ترافیک یک ساعت طول میکشید.خودت هم دست من را میخوانی و میگویی:

_ خب من هم که اصلا بر نمیگردم به همانجا!

ارام میشوم و پیش خودم فکر میکنم تو چرا دلت نمی اید ترکم کنی؟ هنوز یک ساعت هم نگذشته است و این اشتیاق از کجا امده است. اشاره میکنی که از میان داشبورد یک نوار کاست سونی  chf را در بیاورم و بگذارم میان ضبط. داشبورد را باز میکنم.پر از نوار کاست است.هم سونی و هم مکسل، میگویی که یک نوار سونی قدیمی است.

_اینهمه نوار؟ حتما روزی یکبار میروی خدمت برادران…نه؟

اشاره کردم به گشت های کمیته که با کمترین بهانه ای فیهاخالدون ادمو هم میگشتن!

_خب اره.گاهی پیش میاد. ما هم پیش میریم. میگیرن له و لورده  میکنن نوارهار و بعد هم تعهد و دست خط و این حرفا…بعدشم که گرفتاریش میمونه برا ما.باید نوار بخریم و دوباره ضبط کنیم و همین دیگه.

همین که در حال گشتن میان داشبورد هستم خودت هم خم میشوی سمت داشبورد و دستت را دراز میکنی به سمت نوارها و یک دفعه انگشتانت پشت دستم را لمس میکنند. ناخوداگاه دستم را میکشم کنار. میترسم که ناراحت شده باشی. زیرچشمی نگاهم میکنی.یک نوار میان دست من است یکی میان دست تو. نواری که در دست داری را میگذاری میان ضبط اما چیزی که دلت میخواست نبود، رو به میکنی و میگویی که نوار رابرگردانم تا ببینی.برمیگردانم و میگویی خودش است بده به من. نوار را میگیرم طرفت.دستت میاید ارام نوک انگشتانم را لمس میکند.دستم را عقب نمیکشم.نوار از دستم خارج میشود و انگشتانم در هوا معلق میمانند!سرت را بر میگردانی و نگاهم میکنی. رادیو مارش نظامی پخش میکند. نوار میرود میان ضبط،صدای داریوش با هرم نفس های تو مخلوط میشود:

(سال سقوط سال فرار…سال سیاه دو هزار..سالی که خون تو رگها نیست…قلب فلزی تو سینه ست….)

دستم را عقب میکشم و تا میکنم روی سینه ام.سرم کمی برمیگرددو نگاهت میکنم. صورتت نه، انگشتانت را.هنوز دستانت روی فرمان هستند. از دنده سه به چهار را با طمانینه عوض میکنی. دستت مکث میکند روی دنده و من نمیدانم چطور دستم مینشید روی دستانت و تو تا اخر مسیر با همان دنده چهار میروی و دستت زیر دست من میماند!..دیگر حرفی نزدیم…هیچ!…نرسیده به هفت تیر میخواهم پیاده شوم.نه تو تلفن داری و نه من. یعنی صاحبخانه من دارد اما اجازه ندارم تلفن را بدهم. تو هم که میگویی نداری.ولی میتوانیم نامه بنویسیم.حالا کجا آدرس را بنویسم؟ من خودکار بیک آبی رنگ را از میان جیب پیراهنم در میاورم اما از کاغذ خبری نیست.میان داشبورد را هم زیر و رو میکنیم اما چیزی پیدا نمیشود برای نوشتن. دارم فکر میکنم که دستت را می اوری جلو.  گمان میکنم خودکار را میخواهید و می آورم جلوتر که یعنی بفرمایید اما بعد میبنم کف دستت را گرفته ای سمت منو میگویی بنویس! یعنی کف دستت آدرس را بنویسم؟ تو هم با اشاره چشمانت میگویی بنویس! دست چپم میخوابد زیر دست راست تو ، کمی هم محکم تر دستت را نگه میدارم. و شروع میکنم به نوشتن آدرس.حرکت روان خون میان انگشتانت را حس میکنم. دوست دارم طولانی ترین آدرس جهان برای تو باشد. دوست دارم حرف به حرف آدرس تو را نقاشی کنم،ولی تمام میشود. بعد هم دست من را میگیری و آدرس خودت را کف دستم مینویسی. فقط نگاهت میکنم بی هیچ حرفی. تمام که شد پیاده میشوم و فقط میگویی که اسم کوچکم را پشت پاکت نامه ننویسم .

پیاده میشوم و سرم را از شیشه میاورم داخل

_مرسی

_خواهش میکنم

_منتظرت باشم؟

_حتما

_پس خدافظ

_کجا؟

_دارم میرم دیگه

_خب ، باشه…میبینمت

_دوست دارم ببینمت

_منم

_ولی بگیر بگیره ها

_پاترول های زرد رنگ؟

_گاهی هم سبز رنگ

_آخرش چی؟

_هیچی،فوقش کمی مشت و لگد و کمی بدو بیراه

_مگه عادت نداری؟

_دارم

 

 زل میزنیم به چشمان یکدیگر .ترسی میان چشم هر دوی ما بود و میان دلمان بیشتر،..دستت را میاوری جلو برای خداحافظی. سرم را بر میگردانم  و به اطراف نگاه میکنم . پاترولی زرد رنگ  از هفت تیر میپیچد میان قائم مقام و تا به ما برسد 500 متری مانده است و در کمتر از یک ثانیه تصمیم میگیرم چه بکنم. دستم را میاورم جلو و دستانت میان دستم ارام میشود.به چشمانت خیره میشوم.تو هم به من

_خدافظ

_خدافظ

میزنم به پیاده رو و تو هم پایت را میگذاری روی گاز، پاترول زرد رنگ به من که میرسد آرام میشود و سرنشینان پاترول نگاهم میکنند اما متوقف نمیشوند. حسی که هنوز از تو داشتم میان چشمانم بود اما در تلاقی با نگاه آنها پنهانش کردم. مثل همیشه.  خیلی چیزها را پنهان میکنیم و کرده ایم.حالا هم که مینویسم دیگر نصفه شب شده است! اصلا چرا برای تو نوشتم اینها را. تو که بودی و میدانی! شاید دوست داشتم لذت تکرار و روایتش را با تو قسمت کنم.میروم بخوابم. ارام بخش های تاثیر کرده است. دردم کمتر است حالا. مواظب خودتان باشید.

طهران یکی ازشب ها  تابستان .نیمه دوم دهه شصت.

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

7 نظر برای مطلب “از میان کاغذها بر باد رفته/یادهای فراموش شده 5”

  1. عشق های سوخته هیچ وقت بوی سوختگی نمی دهند. همیشه تازه هستند. تازه تازه. مثل داغ.

  2. گاهی دلم برای خودم تنگ میشود. آن خودی که هیچ وقت اجازه حیات به آن داده نشد و اینگونه زندگی کردیم بی هیچ گونه شکایتی. شرطی شدن دارویی شد که در همه ی دکان ها به حراج گذاشتند. مشتری آن شدیم به قیمت نفسهایمان.

  3. قشنگ بود.چند باری خوندمش واقعی‌ بود و قابل لمس .راستش قسمتهای قبلی‌ رو خیلی‌ سر سری خوندم ،زیاد هم به دلم ننشست. حکایت ‌های پیچیده‌ای بود برای من ، منی که شاید هرگز اسطوره پاکی‌ و نجابت ، بی‌ نیازی و بی‌ گناهی نبودم . ولی‌ همیشه درکِ این حس و حال که انسان حق داره ببینه ، بخنده ، لمس کنه ، عشق بورزه و اشتباه کنه زیباست. پایدار باشید..

  4. مثل همیشه زیبا با حس صمیمیت، انگار سالهاست شخصیتهای قصه های شما رو می شناسم آدم هایی که باتمام مجازی بودنشون برام حقیقی هستند عشقبازی دستها، تلاقی نگاه ها

  5. سلام.شاید روی بعضی احساساتم زیادی متعصب باشم، اما به اعتقاد من، یه عاشق واقعی به احساسش اجازه ی خطا نمیده،عشق رنگ و بوی تنوع نداره، ثابته، هر روز تغییر نمیکنه،چون تو ، تو احساست ثبات پیدا کردی، میدونی چی رو دوست داری؟فرداهای دیگه اگه هزاران رنگ دیگه ای ببینی فریفته ی رنگها نمیشی، با نظر بعضی بچه ها هیچم موافق نیستم،اسم این شخصیتها و این قصه و این نگاه های لحظه ای رو عشق نمیذارم که ارزش خطا داشته باشه، شکوهی تو احساسشون نبود،مهربونی و جذابیتی هم نداشت، انگار عشق جزء روزمرگی زندگیشون بود که هر لحظه میتونست اتفاق بیفته حتی بعد از خداحافظی، میتونست تکرارهای دیگه اتفاق بیفته، و این تو نگاه من کاملا مخالف برداشت من از عشقه، چون عشق همیشه پنهان، مغرور و با شکوهه، منتظر ابراز تو عالی ترین لحظاته نه اینقدر ساده و راحت که به راحتی خودش رو لو بده، خب قرار نیست همه مثل هم فکر کنیم، دنیای من مال خود منه و دنیای شما و دوستای دیگه که اینجا می بینم متعلق به خود،مرسی بابت نوشته هاتون، دلتون همخونه ی بهار و در پناه اون مهربون باشید.

  6. اين البته عشق نيست، شايد هوس هم نيست ، شايد دوست داشتن هم نيست. شايد نتوان گفت خواهشي و تمنائي است. شايد هيچ چيز نيست …… ولي چه حالي ميدهد براي درك يك لحظه رها شدن، جستن و بعد گم شدن با نوشته اي بر كف دست، با حس لمسي روي گونه ها، با زخمي كوچك بر روي لبها و بعد خلائي پايان ناپذير….و بعدتر خفگي اي كه نه در گلو كه در جائي فراتر از روانت ، در جوار جانت ،در قعر روحت مدام آزارت ميدهد. چه كرده اند با ما اين جماعت حاكم كه اكنون از اينهمه ميترسيم حتي اكنون كه همه ي اين نشانه ها به لطف حجاب اجباري سر و جانمان پنهان شده است قرنها……….

پاسخ دادن به فهيمه لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *