زیر باران،بوی خاکستر(1)

کیوان جان

آخه اینم اسمه که ننه بابات رو تو گذاشتن؟ کیوان؟ میدونی که من همیشه کیوانوو صدات میزنم. ننه بزرگم همیشه وقتی پسرهای فامیل عروسک بازی میکردن بهشون میگفت “کیوانوو” برای همین عروسک ها هیچ وقت تو خونه و زندگی ما سرو دست و پا نداشتن. الاغ بودیم دیگه..حالیمون نبود. حقوق عروسک به حکم جنسیت زیر پامون له شد حالا که بزرگ شدیم حقوق زن و جنس مونث تو کتمون نمیره.این یه زره هم که رفته به زور دگنکه.!بگذریم .

.چطوری؟ زنگ زدی نبودم.این درد ولم نمیکنه به خدا.عصبیم کرده ببخشید.کم حوصله شدم.خانمت چطوره؟ بچه ها؟ نمیاین این طرفا؟ راستش دیدم بهتره  برات نامه بدم…همین ایمیل دیگه… چون نمیخوام بدونن دردم چیه.از  این به بعد هم سفر پشت سفر.میفهمی دیگه   هان؟کلی  آزمایش کلی دارو و دکتر.حوصله نک و نال ندارم.به همکارت هم گفتم که بهت بگه نگران نباشی.ولی ترجیح میدم کسی ندونه که چه جوریم .تو هم اگه خونه زنگ زدی برا حال و احوال لطفا خودتو نگران نشون نده.من با  درد رفاقت میکنم و میدونم که زیاد طول نمیکشه.خودتم میدونی که من همیشه  اماده بودم.ادمه دیگه  یه نفس هستیم یه نفس  هم نه.راستی نمیدونم چند وقت چند وقت  ایمیل و مسنجر چک میکنم چون بعد از این دوره  دیگه احتمالا دکتر غدقن میکنه نشستن و زل زدن به مانیتورو.مرتیکه الاغ  بهم میگه شما نباید ناراحت بشی اصلا. بهش گفتم دکتر جون  من ناراحت به دنیا اومدم!. راستی به فیروز نادری هم گفتم جریانو  یعنی اینقدر سمج شد که گفتم.فکر کردم تو بهش گفتی. برا همین بی خیال شدم دیگه.خیلی غصه خورد بنده خدا.میبینی؛ اینه که نمیخوام کسی بدونه.همون دو  سال پیش یادته دیگه تازه مرحله اول هم بود.نمیدونستم خودمو باید جمع کنم یا دور بری ها رو. حالا خب بدتر شده اوضاع من ولی دیگه مهم نیست برام.الان چند شبه نصفه شب  از درد بیدار میشم میرم تو اشپزخونه. تا صبح هم خوابم نمیبره.صبح که میشه  به زور مسکن و امپول خوابم میبره. ….. چیه محمد؟ گاو و میندازه لامصب.  داداش فردا از صبح میرم دنبال ارائه مایع جات! خون و..الخ. عصر هم خدا بخواد میرم از تهران. رسیدم بهت زنگ میزنم ولی دیگه ایمیل  نده که به جان جفتمون نشستن اینجوری  مثل سم شده برام .تف به گور پدرش با این زندگی.  زندگی سگی ؛سوسکی؛ به فیروز بگو ببنده چاک دهنشو. نبینم نشسته روضه خونده ها(جون داداش حالیش کن من از این جنگولک بازی ها خوشم نمیاد)  آره .کمی  عصبیم.نمیدونم چرا.بچه ها زنگ زدن حالمو بپرسن  حالشونو گرفتم! دست خودم نیست.بعدا که من نبودم براشون توضیح بده. درسته که من نه حوصله  آدمیزاد دارم و نه زندگی، ولی به حضرت عباس تو رگ و خونم نیست که کسی رو بشورم و بندازم رو بند .عصبی بودم یه چیزی گفتم اونم از درد و مصیبت.هیچ وقت فکر نمیکردم که یه درد اینجوری بره رو اعصابم.تحملم کم شده جون داداش. ولی هنوز وقت هست .راستی از اون مدیر کل الدنگ هم یه عذر خواهی بکن از طرف من. دو سال پیش که یادته؟ همون جلسه کذایی .مرتیکه دراومد که :” کار هم مثل جنگه ؛وقتش که بشه باید بخوابی رو مین تا از روت رد شن ” زل زد تو چشم منو گفت. یادته دیگه؟  منم دراومدم که :” ماشالله حاجی شما 20 سال بیشتر از ما سابقه کار داری ،باید حتما پیش اومده باشه که خوابیده باشی…نه؟”  سرخ و سفید شد! نمیخواستم بی ادبی کنم ولی حضرت عباسی از دوشیده شدن و خر فرض شدن و حمال مرسی بودن دیگه له شده بودم..هر کی ندونه تو که میدونی .ازش عذر خواهی کن.حلال کردن و نکردنش دیگه با خودش.ادم که نمیتونه شش ماه آخری راه بیقته اینور و اونور حلالیت بطلبه!کلی کار دارم.کلی حرف نزده. کلی مطلب نوشته نشده.راستی یه عکس خوب و باحال از 1سال پیش  برات میفرستم که سرو حال بودم.اینو فتو شاپ کن به عکسی که با هم داریم کنار دریا. داداش من دیگه دارم میمیرم از درد .نمیتونم بشینم. فقط   یادت نره چی گفتم.خونه زنگ بزن و نگو من چه مرگم  هست.ده بیس روزی هم اگه خبری   ازم نشد نگران نباش چون خبر بد زود میرسه. پس اگه خبری نشد یعنی من حالم خوبه. بهت زنگ میزنم.بزار  تکلیفم با خودم روشن بشه. قربون داداش. پسرتو ببوس. سلام برسون.

آزادهٔ ما برگ سفر هیچ ندارد…………………… جز دامن خالی به کمر هیچ ندارد

یک چشم زدن غافل ازآن جان جهان نیست…….. هر چند دل از خویش خبر هیچ ندارد

خرسند به فرمان قضا باش که این تیغ………… غیر از سرتسلیم، سپر هیچ ندارد

خواری به عزیزان بود از مرگ گرانتر…………. اندیشهٔ سر شمع سحر هیچ ندارد

.  تهران

جمعه عصر

بیست و سوم مهرماه هزاروسیصدو…

درباره جلال حیدری نژاد

دانش آموخته جامعه شناسی از دانشگاه تهران، دلبسته ی فرهنگ ،اجتماع و آدمیزاد. مینویسم تا " نادانی" خودم را روایت کنم، نه بیشتر!

مشاهده همه مطالب جلال حیدری نژاد →

2 نظر برای مطلب “زیر باران،بوی خاکستر(1)”

  1. سلام.
    هرچه د راين صفحه ها گشتم معلومم نشد كدام قصه است و كدام خود خودتان، كدام از روي سرخوشي است و كدام هذيان درد. نمي دانم چرا پس از خواندن اين نوشته دلتنگ شدم و دلواپس. نميدانم دلواپس شما شدم يا هراسان از خودم يا دوستاني كه چندي است ازشان بي خبرم. هر چه هست اميد دارم قصه باشد و راوي اش تندرست. هرچند كه اصلا ناراحت به دنيا آمده باشد .
    پايدا رباشيد. ياحق

  2. cuando yo me muera

    enterrradme con mi guitarra

    bajo la arena

    cuando yo me muera

    entre los naranjos

    y la hierbabuena

    cuando yo me muera

    enterradme si quereis

    en una veleta

    cuando yo me muera

    Federico Garcia Lorca

پاسخ دادن به فهيمه لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *